تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
فیلمنوشت: طبقه هفتم
نظرات

 طبقه هفتم

(فیلمنوشت)

نوشته:مهردادمیخبر

( هرگونه برداشت بدون اجازه نویسنده ممنوع است)

_________________

خارجی .خیابان ۱. روز

هواابریست.سودابه ،زنی سی ودوساله ،باسرووضعی معمولی ولباسهائی ارزانقیمت و باکیفی برشانه و چترزرد بسته ای دردست از خانه ای در یک خیابان شلوغ جنوب شهر بیرون میزند.متفکر،برافروخته و آشفته است.گوشی موبایلی راتوی دست دیگرش داردکه گهگاه به آن نگاه میکند و بنظر میرسد برای انجام تماسی بخصوص دارد باخودش کلنجارمیرود.صدای پیرمردی روی تصویر میآید(صدائی از داخل گوشی ،فلاش بکی صوتی از یک تماس)

پدر(صدا از  گوشی) : سلام سودابه خانوم...منو میشناسی؟

سودابه بسرعت گوشی را میگذاردداخل کیف وزیبش را باانگشتانی لرزان میکشد.

پدر(صداازداخل گوشی): من بهرام بزرگی هستم .پدرتون.شماسرکارخانوم ،مگه سودابه بزرگی فرزندبهرام نیستین؟

سودابه پشت به مامیکند ومیخواهد برگردد داخل ساختمان.چندقدمی میرود و...

پدر(صدا ازداخل گوشی.آهی میکشد):یه عمل سخت در پیش دارم دختر.شاید زنده نمونم.حتما باید ببینمت.حتما.

سودابه می ایستد.گویااز بازگشت منصرف شده ولی بااینحال بازهم سخت بلاتکلیف بنظرمیرسدومعلوم نیست درادامه میخواهد چکار کند. تردیدی دارد که در همه حرکاتش هویداست.رعدی میغرد.سودابه هول هولکی چترش راباز میکند وپس از نگاهی به آسمان وچرخشی به دورخود مجددا آنرامیبندد.حالا روبه ما دارد وبلاتکلیفی دررفتن یا برگشتن.تردیددر بروزآشکارای  احساس درونش توی صورت.تردیداینکه بایدغمگین باشد،خوشحال باشد ...یا بی تفاوت.

صدای سودابه روی تصویر میآید(صدائی از داخل گوشی.فلاش بک صوتی از یک تماس)

سودابه( صداازداخل گوشی):آقای محترم  من نمیشناسمتون .

پدر(صداازداخل گوشی):این چه حرفیه؟ معلومه که میشناسی دختر.

سودابه(صداازداخل گوشی):آره ...ظاهرابایدبشناسم ولی حقیقتا نمیشناسمتون..شما،...شما بعد بیست و هفت سال اومدی چیکار؟میدونی مادرمظلوم من چطور مرد؟میدونی چطور رنج این سالهای پرمشقت وشوم عاقبت از پادرش آورد؟ (آهی بلندمیکشد)نه...من هرگز پدرنداشتم .حالاهم ندارم!

پدر(صداازداخل گوشی): اینطور باهام حرف نزن دختر. اگه اومدم ،اگه خیلی دیر اومدم دلایلی داشته.اگه اجازه بدی همه چیو برات تعریف میکنم فقط خواهش میکنم بذار ببینمت.دکترم میگه این عمل لعنتی فقط بیست درصد شانس بهبودی توشه.یعنی امکان داره نتونم زنده ازاتاق عمل بیرون بیام.میفهمی؟یعنی حالا که بعداینهمه سختی ودربدری نوبت زندگی کردنمه بایدبمیرم.

سکوت.پس ازلحظاتی سودابه بر تردیدهایش فائق میاید.چترنیمه بسته راکاملاحمع میکند،میرود کنارخیابان و جلوی یک تاکسی را میگیرد .رعدی باشدتی بیشترازقبل میغرد و سودابه ناخودآگاه تکانی سخت میخورد.او که ازصدای غرش رعد غافلگیرشده بجای اینکه به راننده ی منتظر آدرس را بدهد به آسمان نگاه میکند.یک قطره ی درشت باران  توی چشمش میزند.آخ میگوید وچشمش اذیت میشود۰درحالیکه  چشم  دردناکش را بسته وچهره اش ازدرد درهم رفته است خطاب به راننده:

سودابه: آقاببخشید...دربست میری؟

راننده سری بعلامت رضایت تکان میدهد.

راننده: درخدمتم خانوم.بفرمائید.

سودابه توی تاکسی مینشیند.تاکسی که ته خیابان کوچک میشودرگباری ناگهانی  برزمین میریزدوبعدازلحظه ای، دیگر ازورای ریزش انبوه قطرات باران،تاکسی بوضوح دیده نمیشود.

خارجی .خیابان۲.روز

خیابانی در نواحی مرفه نشین شهر.سودابه باچترباز، زیر باران ،پشت به ماجلوی ساختمان دوازده ای طبقه ایستاده وبه آخرین طبقه نگاه میکند.نرمک نرمک به او نزدیک میشویم.

پدر(صداازداخل گوشی وخارج از تصویر): طبقه دوازدهم اون برج زندگی میکنم .اگربیای ومنو ببینی شایدرنجشهاوکینه هات روفراموش کنی.من  مریضم دختر.پس لطفادشمنی روکناربذار.

سودابه حرکت میکندو وارد ساختمان میشود.

داخلی .پایلوت و آسانسور.ادامه

سودابه نگاهی گذرا به اطراف میاندازد.پایلوت پراست از اتومبیلهای مدل بالای ساکنین .نگاهش از روی ردیف انبارهایی که شماره هرواحد رویشان نوشته شده عبورمیکند وبه آسانسورمیرسد.داخل میشود.کلیدطبقه دوازده را میزند .گوشیش زنگ میخورد .از کیف خارجش میکند.اسم روی صفحه این شکلی نوشته شده است:بابا!!؟؟

پدر(صدااز آنسوی خط): ممنون که اومدی دختر.

سودابه باحرکات صورت نشان میدهد که تمایلی به جواب دادن ندارد.

پدر(صدا): میدونم...نبایدهم بیتاب دیدنم باشی ولی ادب حکم میکنه که جواب بدی.فکرنکنم مادرت بهت آداب رفتاربابزرگترهارو تعلیم نداده باشه.اون خدا بیامرز هرچی که بودوهرایرادی که داشت  ولی زن باشخصیت وخونواده داری بود.

شماره طبقات روی نمایشگر:۱.۲.۳.۴....

سودابه: آخه من نمیدونم...دیگه چه حرف نگفته دیگه ای برای زدن وجودداره؟

پدر(صدا): من یه اقیانوس حرف دارم واست دختر...

سودابه:(باپوزخندواغراقی تمسخرآمیز)اوه...یه اقیانوس حرف!! (وبالحنی تلخ وافسوس آلود)ای کاش فقط یه قطره محبت داشتی.

شماره طبقات روی نمایشگر:۶...۷...

صدایی غیرعادی بلند میشود و اسانسور باتکان شدیدی که تعادل سودابه را بهم میریزد می ایستد.سودابه یک  آخ میگوید و گوشی از دستش بزمین سقوط میکتد.نمایشگرروی عدد ۷ مانده است .سودابه دگمه را بارها فشارمیدهد ولی فایده ای ندارد.عدد۷ چشمک میزند.سودابه بشدت مضطرب میشود وپس از آنکه تلاش رابیفایده میبیندگوشیش رااز زمین برمیدارد.

سودابه: (بالحنی غیض آلود)ازهمون اولش میدونستم اومدنم به اینجااشتباه محضه(کنایه وار) انگاروضعیت این آسانسورم مثل حال  من داغونه.

پدر:(صداازگوشی) صبرکن ، الآن سرایداررو میفرستم دختر.طبقه چندمی؟

سودابه:طبقه هفتم.

خارجی.خیابان ۲.روز

باران بشدت میبارد.آسمان مدام میغردوچندآدم بی چتر که باران غافلگیرشان کرده بسرعت میدوند.

داخلی.راه پله.روز

پیرمردی رنجورو شکسته که پیداست درد زانو آزارش میدهدوبیماراست ازطبقات بالاتر نفس نفس زنان به آسانسور میرسد.نزدیک که میشود متوجه میشویم تنگی نفس هم  آزارش میدهد.

سرایدار:(با تنفسی منقطع) خانوم...خانوم بزرگی...شمااون توهستین؟

سودابه(صدااز پشت در آسانسور) :من اینجا زندونی شدم .شما سرایدارهستین؟

سرایدار: اصلا نترسیدها ...آقازنگ زده سرویسکارآسانسور، الآنه که برسه.من سرایداراین ساختمونم والبته دوست قدیمی پدرتون آقای بزرگی. 

سودابه:(صدائی مضطرب):واای!...اگه هوای این اتاقک تموم بشه چی؟

سرایدار(خنده کنان):نترس خانوم... این اسانسور تهویه داره.نقص فنیه ،برق که قطع نشده.مگه اون توچراغاروشن نیستن؟

داخلی .آسانسور.ادامه

سودابه(نگاهی به لامپهای سقف و گردش پره های تهویه که از پشت شیشه ای مات هویداست میاندازد) درست میگید،برق قطع نیست.بله،تهویه هم کارمیکنه.حالا سرویسکار زود میادش یانه؟راهش نزدیکه؟

سرایدار(صدا) :نزدیکه ...البته اگه ترافیک معطلش نکنه.ولی شمااز هیچی نترسین.تا اون برسه من تنهاتون نمیگذارم واز اینجاتکون نمیخورم .همونطورکه قبلاهم گفتم من دوست قدیمی پدرتون هستم.سی سال قبل هردوتامون باهم اومدیم تهرون و باهمم توی یه کارواش شاگرد شدیم.بهرام چندسال بعدش رفت خارج ومن همینجاتوی تهرون موندم.اینم عاقبتمه.یه سرایدارمریض وقراضه.(میخندد ومتعاقبابه سرفه میافتد)

سودابه:من که نمیبینمتون ولی پیداست که مرد خوبی هستین .صدای مهربونی دارین.

سرایدار(صدا):شمالطف دارید ولی تجربیات من حالیم کرده که نمیشه حتی ازروی اعمال آدمهافهمیدتوی دلشون چی میگذره چه برسه به اینکه بتونیم باشنیدن صدای کسی بفهمیم مهربونه یا نه .

سودابه سکوت میکند .نگران است و در و دیواراتاقک رابااضطرابی مضاعف نظاره میکند.صدای سرایداراورا از آن حال خارج میکند.

سرایدار (صدا):راستی..شما چهره پدرت رو یادت نیست؟

سودابه: (غوطه ورمیشوددرخاطرات وتصاویرذهنی)نه...فقط شبحی مات ومحو ازیه صورت سنگی روبیادمیارم .درست شبیه نقش برجسته های خیلی قدیمی که به مرورزمان تیکه تیکه ازشون کنده شده.من یه دختربچه  هفت ساله بودم. ازپدری که هرگز نبوده ،مسلمه که هیچ تصویرواضحی رو بیادنمیارم عمو.

سرایدار(صدا):پدرت نبوده چون اون زمونا زندگی خیلی بیرحم بود(پس از مکثی جزئی که گویا درتردیدی برای بیان کلمه بعدی میگذرد)...وهنوزهم هست البته.

سودابه: این حرفهارو،این دلایل وبهونه هارونمیتونم قبول کنم. الآن من دیگه اون دختر بچه هفت ساله باموهای بافته و نگاه نگران نیستم.من یه زن سی ودو ساله ام که به یه تعریف مسلم وواضح از زندگی رسیده ام وسالهاست که اونوتوی ذهنم حلاجیش کرده ام و باهر یادآوری بیشتر به درست بودنش ایمان پیدامیکنم.زندگی بیرحم نیست بلکه شفیق و عادله.این آدمهاهستن که بیرحمن .زندگی کامل و بی نقصه.اراده های اشتباهی ماآدمها ست که خرابش میکنه .اراده هائی که همه اش ماروهل میدن بطرف خودپرستی، زیاده خواهی و انحصارطلبی.

سرایدار(صدا):میدونم .منظورت ازهمه این صفات پدرته. زیاده خواهی و انحصارطلبی توی ذات همه آدمها،بالقوه هست.بلااستثنا .اگه یه کسی بروزش نمیده نه که خالیه ازش بلکه دلیلش اینه که نمیتونه یااینکه نمیخواد بروزش بده .ولی بایدیه چیزی رو بهت بگم ،پدرت درموردتوخودخواه نبوده ونیست.اینومطمئنم.

داخلی.راه پله.ادامه

سرایدارتکیه به دیوارزده،سرمیخوردوبتدریج کناردرب آسانسورمینشیند .کلاه کاموائیش رااز سربرمیدارد .عطسه ای میزند وکلاه را ناخودآگاه جلوی دهان و بینی میگیرد.

سرایدار:آخ آخ دیدی چطورسرماهه روهم خوردی پیرمرد؟!شدقوزبالاقوزبااین حال خرابت!

بلندشده،میرودسمت پنجره وپائین رانگاه میکند،سپس مجددا برمیگردد کناردرب آسانسور ومینشیند.

داخلی.آسانسور.ادامه

سرایدار:(صدا)راستی...میدونستی پدرت وقتی که بامادرت که ازدواج کرد یه آقازاده بود.خبرداشتی؟

سودابه(صدا): یه چیزایی از مادرم شنیده بودم ولی دوست دارم بیشتربدونم..

سرایدار:شایدچیزائی که من الآن میخوام برات تعریف کنم با روایت مادرت فرق داشته باشه.مادرت عاشقش بود .البته توی اون کسوت واندازه ها!.پدربزرگت حاج مصیب بزرگی از معتمدین وارکان مهم بازارشهرمون بود که به اقتضای شغلش بامقامات دولتی حشرونشری داشت.توی کارصادرات بود و رئیس صنف فرش فروشها .

داخلی وخارجی.راهرووخیابان۲.روز.ادامه

سرایدار بازهم برمیخیزد،کلاهش راروی سرش میچپاندومیرودکنارپنجره ،سرش رااینباربیشتر بیرون میبردوبالاوپائین خیابان رابدقت نگاه میکند.

سرایدار: نه ...هنوز نیومده ...(نگاهش متوجه کسی میشود)

از نقطه نظراومردی آراسته ،چتربدست دارد از کنار خیابان عبور میکند که ناگهان اتومبیلی بسرعت میزند داخل یک گودال پراز آب گل آلودوشتک آب و گل به سرتاپای مرد میپاشد.سرایدار باتاسف سری میجنباند.مردآراسته سرجایش خشکش زده وبه سرووضع کثیفش نگاه میکند.چترش راباعصبانیت میبنددوخودرا به قطرات باران میسپارد.سرایداربازهم میرود سرجایش،کناردرب آسانسور.

داخلی.آسانسور.ادامه

سودابه:کجارفتین عمو.میخوام بقیه شو بشنوم.

سرایدار:(صدا) ازبخت بد زد و دوسال بعد از ازدواج پدرو ومادرت توی بحبوحه انقلاب،بابابزرگت رفت توی لیست سیاه سرمایه دارای وابسته.باهزارمکافات و وساطت علمای شهرازاعدام نجات پیداکرد.از جونش گذشتن ولی از مالش نه. اموالش مصادره شد.به روز سیاه افتاد .زندونی هم شد.براش فقط دوسال بریدن ولی فقر وبی آبروئی رو طاقت نیاوردو همونجا توی بندکلک خودش رو کند.هیچی براشون نموند.ه بود حتی خونه شون هم مصادره شد آخه اون زمون بااون شوروحال انقلابی مردم جرم رفاقت ومهمونی رفتن با رئیس ساواک و رئیس شهربانی کم جرمی نبود.

کم کم مادرت که همه ی رویاهاشو نقش برآب میدید سرناسازگاری رو گذاشت بابهرام بینوا.مستقیم نمیگفت که از وصلت با اون پشیمونه ولی بقدری  میچزوند ش که گاهی پدرت بسرش میزد مثل باباش خودشو راحت کنه.بهرام خیلی تلاش کرد که مقداری از دارائیهاشو برگردونه ولی فایده ای نداشت.باوجود فقر شدید سعی میکرد بعنوان پسر یه آدم متمول پرستیژش رو توی مردم حفظ کنه وصورتش روباسیلی سرخ نگه داره ولی عاقبت، نداری و گرسنگی تسلیمش کرد.اونکه توی حجره باباش دست به سیاه و سفید نمیزدچون نمیتونست توی شهرخودمون کارگری کنه همراه من که جوون یه لاقبایی بودم وتوی همون دوران فلاکت رفیق شده بودیم او مدیم تهرون وهردومون شدیم کارگر یه کارواش تو ونک.خیلی باهم صمیمی بودیم .مادرت خیلی بیشتراز قبل دلشو میشکست.اون هنوز سودای زندگی تجملاتی توی سرش بود و به حقوق ناچیز کارگری پدرت پوزخندهای تلخی میزدکه بهرام روآب میکرد...غرورش رومیشکست.

سودابه:عمو...مامان مهربونترین مادر دنیابود.

سرایدار(صدا): نوربه قبرش بباره.معلومه که مهربون بود.برمنکرش لعنت.شایداگه جلزوولزمیکرد واززندگی فقیرانه اش اظهارنارضایتی داشت بیشتربخاطر تامین آینده توبود. همه مادرهادرحق بچه هاشون فداکارو مهربونن ولی این موضوع وضعیت رو در موردرابطه سردوتلخ پدر و مادرت عوض نکرد.اون مثل سابق از شوهرش خیلی چیزها میخواست که بهرام دیگه حتی توی خواب هم نمیتونست براش فراهم کنه.

سودابه: اون سازگاربود.قانع بود.خودش میگفت که باتموم سختیهای زندگی ساخته .

سرایدار(صدا): مادرت بخاطر توهیچوقت نخواست که از پدرت جدابشه وباسختیها وکمبودهامیساخت ولی ابدا راضی و خوشحال نبود.باحرفاش،بانگاههاش همیشه بهرام روشماتت میکرد.از آینده ای که در فقر میخواست ساخته بشه وحشت داشت وهمیشه بخاطر کمبودهایی که پدرت رو مسئول همه شون میدونست اونونفرینش میکرد.

سودابه:شمااز کجا میدونی عمو؟

سودابه:(صدا) من و بهرام خیلی صمیمی بودیم و رفت و آمدخانوادگی داشتیم.

سودابه:خوب مگه اون مسئول زندگی نبود؟مگه یه  مرد مسئول تامین رفاه خانواده اش نیست؟

سرایدار(صدا): چرا...مردمسئوله و موظفه رفاه خانواده اش روتامین کنه. پدرت همیشه میخواست زندگی خوبی داشته باشه وتلاش میکردکه بشه .ولی .اونهم مثل همه آدمهای نگون بخت قربانی تقدیر نامراد شده بود..،در نگاه مادرت، پدرتو سراپاتقصیربود . اون زن دنبال یه مقصرمیگشت که سرزنشش کنه واینطوری آروم بشه.نمیخواست باور کنه که بهرام مثل همه آدمهای دیگه داره توی یه جاده که انتهاش نامعلومه پیش برده میشه و گریزاز شرایط اجباری مقدرگاهی ناممکنه.

سودابه: اون که فرار کرد از تقدیر وشرایط اجباری مقدر .وگرنه مثل بقیه می ایستاد و تسلیم سرنوشتش میشد.

سرایدار:(صدا) شایداونجوری بهتربود.کسی چه میدونه.

داخلی.راهرو .ادامه

 مادری با پسرودختری خردسال از کنارسرایدار میگذرندوزن مکثی میکند.

زن: سلام آقا...حالتون بهتره؟ برق که وصله پس چرا آسانسور نداریم؟

سرایدار:بهترکه چه عرض کنم.نه والله.آسانسورگیرکرده خانم معینی.یه خانوم جوون هم داخلش مونده .

زن:وا...آخی ...چرا؟

سرایدار:داشت میرفت طبقه آخرکه گیرکرد.

زن:آخی!(اشاره میکند به اتاقک آسانسور و تن صدایش را پائین میآورد)مهمون شمابود؟اینجاس الآن؟

سرایدار :(باحرکت سر جواب مثبت میدهد)شمانگران نباش .زنگ زدم سرویسکار بیاد.

زن میرود.

داخلی.اطاقک آسانسور.ادامه

سودابه :عمو...شماهنوزاونجائین؟

سرایدار(صدابالحنی مهربان):بله...اینجاهستم.تاآسانسورراه نیفته جائی نمیرم.خیالت راحت باشه.

سودابه:(باخودش)واقعا که چه صدای مهربونی داره این پیرمرد.

سرایدار:(صدا) یه چیزی بپرسم؟

سودابه:(کنجکاو) بپرسید.

سرایدار(صدا): اگه احساس محبتی نسبت به پدرت نداری پس چرااینجائی؟

سودابه: من هیچوقت احساس یک پدررو نسبت به خودم تجربه نکردم نمیدونم چطور میتونم اونو دوست داشته باشم.(مکث)عموجان شمادخترنداری؟

سرایدار(صدا):چرا...دارم.یه دختر همسن خودت.

سودابه:خیلی دوستش داری؟

سرایدار(صدایی بغض آلود): مگه میتونم دوستش نداشته باشم؟مگه ممکنه عاشقش نباشم؟

سودابه:توی این دوروزی که پدرم بمن زنگ میزد یکبار منو دخترم خطاب نکرد...فقط گفت دختر...دختر.این آخه یعنی چی؟

سکوت.

داخلی.راهرو.ادامه

بازهم غرش رعد.سرایدار اشکی را که چشمانش راخیس کرده و روی گونه ها سرازیر است بادستمال پاک میکند.

سودابه(صدا): عموجان هنوزاونجائید؟قولتون که یادتون نرفته.

سرایدا ر(سعی میکندلحن وتن صدای گرفته و بغض آلود خودراکنترل کند): عشق پدر به فرزند ابدیه ...هیچ چیزی نمیتونه اونو ازبین ببره .اگه نگفته دخترم ...خوب...حتمازبونش نچرخیده.آخه اون هیچوقت کنارتونبوده که صدات بزنه.

سرایداربه گریه میافتد و سعی میکند بیصداگریه کند.

سودابه:(صدا)اگه عاشق من بود پس چرامارو تنها گذاشت ؟

سرایدا ر:(پس از سکوتی کوتاه و سعی مجدد در کنترل حال منقلب خود) پدرت رفت خارج از کشور به این امید که ترقی کنه و شماروهم ببره پیش خودش ولی توبلغارستان دستگیرش کردن و زندانی شد.چندسال بعدوقتی که اززندان آزادشدنه پولی داشت و نه رویی برای برگشتن .میدونست اگه برگرده شرایط خیلی بدتراز قبله این بود که مصمم شدبره آلمان.همونجا که مقصدش بودولی زندانی شدن باعث شد دیربهش برسه.تصمیم گرفت مدام کارکنه تا بتونه یه روز بادست پربرگرده پیشتون (مکث)ولی بعضی وقتها آدما خیلی دیر به هدفشون میرسن(سرفه های ممتدمابین کلمات).پدرت توی غربت حتی ازدواج هم نکرد.میگفت با ترک کردن زن و بچه ام و تنها گذاشتنشون ظلم بزرگی در حقشون کردم وحالا نمیخوام حاصل زحمات یک عمرم  رو کس دیگه ای بجز اونها صاحب بشه.

سودابه:(صدا)عمو انگارشما حالتون اصلاخوب نیست.برید داخل سردتون میشه.

سرایدار: نه ...من خوبم.

سودابه(صدا):خوب ...آخرش چی شد؟به هدفش رسید؟

سرایدا ر:هنوز مونده که قصه پدرت به آخرش برسه.پول دیگه برای بهرام بزرگی اهمیتی نداره.تو مهمترین دارایی اونی.میدونم که نمیتونی دوستش داشته باشی.این قابل درکه ولی همینکه بدونی اون تو رو دوست داره و همیشه بفکرت بوده براش کافیه.(مکث وسپس سرفه) باتعریفائی که کردم هنوز از پدرت بدت میاد؟

سودابه(صدا): عموجان توخودت دخترداری .یه دختر هم هیچوقت نمیتونه از پدرش متنفرباشه.حتی اگه اونو سالهای سال ندیده باشه.من فقط ازش رنجیده خاطرم.

سرایدار :(حمله تنفسی موقتاپایان یافته وآرامش به چهره اش بازمیگردد) توحق داری رنجیده خاطر باشی. بهرام حتما خوشحال میشه اگه بفهمه که ازش متنفرنیستی.

باران قطع شده است وپرتوی از نورخورشید از پنجره به روی درب آسانسور و چهره سرایدارمیتابد.صدای اتومبیلی از ببرون میآید .سرایدار بزحمت ازجا بلندشده،سراز پنجره بیرون میبرد وبرای کسی دست تکان میدهدوبعدکلیدی از جیبش خارج کرده ،درب جعبه کلیدبرق روی دیوارراباز میکندو فیوزی را بالا میزند .

داخلی.اتاقک آسانسور .ادامه

صفحه نمایشگر که تابحال روی عدد۷ چشمک میزده از حرکت باز می ایستدوثابت میشود.

سودابه:(باخوشحالی خطاب به سرایدار): عمو ..انگاردرست شد.تعمیرکاراومد؟

سرایدار:(صدا)  آره...درست شد.حالادگمه طبقه دوازده رو بزن وبرو.

آسانسوربحرکت میافتد و زیر نگاه سرایدار ،نمایشگرازعدد۷ به عدد ۱۲ میرسد.

داخلی.طبقه ۱۲.روز

سودابه از آسانسورخارج میشود.گوشی موبایلش زنگ میخورد.کلمه روی صفحه:بابا!!!!

پدر(صدااز داخل گوشی):کلید زیر پادریه بر دار و باز ش کن .اون طبقه پنت هاوسه .یک واحد بیشتر نداره.

تماس قطع میشود.سودابه گوشی رادرکیفش گذاشته و بطرف درب پنت هاوس میرود . کلیدرااز زیر پادری برمیدارد.

داخلی.طبقه هفتم.روز

سرایدار وارد اسانسورمیشود.نمایشگر طبقات پایین رفتن آسانسوررا نشان میدهد.

داخلی وخارجی.پنت هاوس طبقه۱۲وخیابان۲.روز

سودابه از تجملات و بزرگی خانه متحیر و هیجانزده است.همه چیز در اعلی درجه ی زیبائی،لوکس و پیشرفته.مبلمان و وسایل گرانقیمت .پرده ها و سیستم روشنایی همه هوشمند.موبایل زنگ میخورد.

سودابه:پس شما خودت کجایی؟

پدر(صدااز داخل گوشی):این پنت هاوس ودرحقیقت کل این برج متعلق به توه دختر...م.منو ببخش اگه عاقبت خیلی سخت تونستم این میم تعلق رو ادا کنم (به گریه میافتد).

سودابه:(بابغض) من میخوام خودت رو ببینم.

پدر:(صدای لرزان) ازپنجره پائین رو نیگاه کن.

سودابه بطرف پنجره میدود،بازش کرده و پایین را نگاه میکند.سرایدار کنار آمبولانس ایستاده و در حالیکه گوشی موبایلش را کنارگوش داردبرای سودابه دست تکان میدهد.سودابه اشک میریزد.

پدر(صدااز داخل گوشی،روی تصویرش در خیابان):آمبولانس اومده.نمیتونم صبرکنم.وقت عملم نزدیکه دختر...م.(بغض مجدد هنگام ادای کلمه آخر) دخترقشنگم.

از نقطه نظر سودابه، سرایدارکه همان پدراست کنارآمبولانش توان از کف داده وبرزمین مینشیند وبعدبکمک مرد کمک راننده بلندشده وسوار آمبولانس میشود.

سودابه:(گریه کنان)باز م که داری میری بی انصاف؟لااقل آدرس بیمارستان رو بگو که بیام پیشت.توحالت خوب نیست.

امبولانس حرکت کرده، دور میشود و صدای پدر میآید روی تصویر.

پدر(صدا،سرفه کنان ازداخل گوشی): یک عمرنشدکه سایه سرت باشم عزیزم.نشدکه تکیه گاهت باشم.اونموقع که جوون بودم بایدمثل یه کوه پشتت وایمیستادم ولی نتونستم.نمیدونم بایدپشیمون باشم که رفتم یانه.ولی دخترم دیگه نمیخوام حتی ذره ای بخاطر من اذیت بشی.سندساختمون که بنامت زدم توی گاوصندوقه.کلیدشم زیر رومیزی وسط هاله.همه دارائی من همین ساختمونه ومقداری پول که اگه زنده نموندم اونم مال تو میشه.قیمت این برج کم نیست .مطمئن باش خوشبختت میکنه.خوشحالم که زندگیم بیهوده نگذشت وتواز ثمره اش استفاده میکنی.خداحافظ.

کلمه خداحافظ با سرفه های شدید ادا میشودوگوشی قطع میشود.آژیرآمبولانس روشن شده و در خم خیابان ناپدیدمیشود.

                                                                           پایان( ۷ مهر۹۶)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
تعداد بازدید از این مطلب: 6968
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 46185
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30

چهار شنبه 22 شهريور 1397 ساعت : 1:37 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
بیقراری(شعر)
نظرات

 

 

        (بی قراری)

آسیمه سرمنم،گمگشت این دیار

بی همره و غمین،در جستجوی یار

تاول به پایم و،خونابه بر رخم

رفت ازکفم دریغ،چهل سال آزگار!

شِکوه به که برم،کوجزتو همدمی؟

لمس تو کِی کند،انگشتِ بی قرار؟

راهی به من نما...آن کِه به تورسد

آنکِه به تورسد،کِی خواهد این دیار؟

گویند از پس،هر آخرین دمی

یک مرغ شکوه گر،وامینهد غمی

گویند از پسِ، هر واپسین نفس

آن مرغ شِکوه گوی ،بگریزد از قفس

گویند بعدِهَر،چشمان که بسته ای

چشمی بداده ای، بس نخبه و سَحار

کی از پسِ نقاب،آئی به دَر دِگر؟

برکن رگ وپیِ،چشمان من زسر

چشمی دگر بده،درمزد انتظار

رفت از کفم دریغ،چهل سال آزگار!

لمس تو کِی کند،انگشتِ بیقرار؟

 مهرداد میخبر .۲۴ تیر ماه ۹۷(کرمانشاه)

 

 

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6426
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 50173
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25

یک شنبه 24 تير 1397 ساعت : 5:33 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
من، مظهر و...الباقی_(درحال ویرایش...)
نظرات

من ، مظهر و... الباقی

مهردادمیخبر

(تقدیم به همسر سفرکرده ام که ناگهان پرنده ای شد و پرواز کردو...رفت.)

-----------------------------------------------------------------------------------

                      ۱ -(حسرت خوران)

مظهرمیگوید:شکرگذارباش نادر؟...تونخستین نفری هستی که میتوانی  مکتوبی به بیرون ازاینجابفرستی.ومن واقعاازبابت این امتیازوامکان خارق العاده خوشحال و شکرگذارم. بارهاازخودم پرسیده ام:چرامن؟ از دوستان وهمراهانم که میپرسم هیچکس یادش نمیآیدکه این کار-یعنی نوشتن مطلب وارسال آن به بیرون این محیط -مسبوق به سابقه بوده باشد .مظهرمتصل وباهیجان میگوید:نادر،هیچ میدانی که این قدرت واین امکان استثنایی خوشبختی بزرگیست؟ .تو برای ارتباطی مجازشناخته شده ای که معجزه گونه است...نه..چرامعجزه گونه؟این توانایی حقیقتا یک معجزه است.مظهرمدام از من خواهش میکند که  ازاین امکان و فرصت طلایی استفاده کنم چون معتقداست خیلیها تشنه دانستن چیزهایی هستند که پیرامون ما دارد رخ میدهد...وسوالی درمن دم به دم رشد میکند که:چه کسی مرا مجاز دانسته؟آیامیتوانم ببینمش؟

                              *         *         *

اینجا جوآرام وجذابی دارد.زیبا،سبک  وگرم.نمیدانم بااین دامنه محدود کلمات چگونه میتوانم نامه هایم را بنویسم.مشکل من از همین ابتدای نوشتن، عدم قدرت و کارآیی کلمات رایج و موجود برای توصیف این محیط و تصاویرو جریانات آن بوده است ولی عجالتا فکر کنم همین سه کلمه برای توصیف فضای اینجا کافی باشدویک چیزهایی رابه احساس شما منتقل کند.گرچه...نظرمن اینست که بهتراست سعی کنید خودتان هم از نیروی ذهن ،قدرت تجسم و خاصیت کشف وشهودی که دربطن تمامی ماآدمها به ودیعه نهاده شده بهره ببریدتاشاید به فهم بالاتروحقیقی تری ازفضاو محیط اینجا دست بیابید.اینجارااگریک وادی یاسرزمین بنامیم ،سرزمینیست که آدمها همگی قبل از هجرت ویاسفر،درسرزمینهای پیشینشان همدیگر را میشناخته اند.شناختشان ازهم براساس شناخت حسی و محبت متقابل بوده است ،نه صرفا ارتباطاتی مکانیکی که برپایه معاملات و بده بستانهای مادی استواربوده.بسیاری اززوجها.حتی زن وشوهرهایی که یک روز راهم بی مرافعه نگذرانده اند اینجا با هم هستند و البته درحال حاضر به تمامی آن اختلافات میخندند ومتعجبندکه چراآنوقتهاآنهمه توی سروکله هم می زده اند و یکدیگر را میچزا نده اند! خیلیهاشان را میبینم که تنگ هم نشسته اند و در مورد پوچی ومسخره بودن اختلافات سابقشان بحث میکنند ومدام از همدیگر،خجلتزده و مهربانانه معذرت میخواهند.حسرت شدیدی دارندکه چرا درمکان قبلی نمیفهمیدند عاشق همند.آخ که این حسرت چقدر داردعذابشان میدهد!آخرفکرش را که میکنند میفهمند چقدر در آن حالت پرامکان میتوانسته اند به ابراز عشقهایشان معناهای پویا و سرشار از انرژی ببخشند.

یک بار مظهررادیدم که به زوجی نزدیک شد و هنگامی که داشتند آه حسرت سرمیدادندبه آنهاگفت:

عزیزان،عشاق سینه چاک! حقیقت این است که آنجا مکان مهرورزی نبوده .آنجا جائی بود که خواهش های تن عشقهائی میآفریده حباب گونه .و عشق های حقیقی درپس آن حبابهای ناپایدار پنهان میمانده اند وچون فقط هنگامی که تن میشکند حباب هم میشکند،شما هرگز متوجه آن عشق های اصیل نشده اید.

دو دوست اینجا هستند که قبلا خیلی یکدیگر را قبول داشته اندومشتاق دیداریکدیگربوده اند.البته آندو حالا هم همینطور هستند.دو دوست دیگر هم کمی آنسوتر شان هستند که باوجودروابط پرتنش سابقشان بااین دو در یک ردیف و طبقه قراردارند.من ابتدا از هم ردیف بودن این چهارنفردر تعجب بودم چون این دوتای دومی قبل از آمدن به این سررمین شرکای تجاری هم بوده اند،همدیگر را در محیط کاری هرگز بطورکامل قبول نداشته اندوهمیشه باهم درنزاع بوده اند.آن ها ددکمال تعجب حالا با هم خیلی صمیمی وخوب هستند،بدون هیچ جروبحث و اختلافی روزگارشان به سیروسیاحتهای دونفری میگذرد.مظهریک بار به این دو دوست که خودشان هم دعواها اختلافات سابقشان را باورندارند و گمان میکنند همه اش خواب و خیال بوده گفت:

شما ازنوع(دوستان معامله گر)بوده ایدولی حقیقت این است که اگرجذب هم شده و معامله وتجارت بادوامی را پایه گذاری کرده ایدبه این دلیل بوده است که یکدیگر را دوست داشته اید،دوست داشتنی که درپس حباب ناپایدارنیازبه معامله وکسب پول پنهان شده بوده وشما متوجهش نمیشده اید،وگرنه چه دلیلی داشته که سالیانی دراز باوجوداختلافات و دعواهای بسیار با هم مانده وشراکتتان را ادامه داده اید؟

مدام دارم از حرفهای مظهر میگویم ولی حالا از (خود) مظهربگویم.من نمیدانم او در حقیقت کیست،چه مقام و منزلتی دارد و اینجا چه کاره است ولی مثل یک ناظرآگاه و فعال میان آدمهامیچرخد،باآنهاصحبت میکندونظراتش را بی پرده میگوید.انتقادمیکند.دلداری میدهد.سرزنش میکندولی هرچیزی که میگوید درست است و بنظر من باید جملاتش را با آب طلانوشت،درقابی از طلا گذاشت و بامیخ وزنجیری از طلا به دیوار نصب کردوروزی هزار بار آن ها را خواند تا ملکه ذهن شوند.هیچکس از حرفهایش نمیرنجد چون مظهر قضاوت نمیکند فقط یادآوری کننده است.یک سری آگاهی را بموقع به ذهن ما هدایت میکند .

          *           *           *

اینجا هرکس، هرجور که عشقش میکشد زندگی میکند.توی هر خانه ای که موردپسندش است مینشیندوباهرکس که باب میلش است مراوده و نشست و برخاست میکند.بقول مظهر:هرشخصی جایگاه وعلائق وگروه دوستانش راقبلا بادلش انتخاب کرده.

اینجاازیک چیزهایی دلم میگیرد.برایم سخت است که بگویم چه چیزهائی، ولی یک جایی آنسوی غبارها ،دردوردست .زیرنوری زرد و دلگیر دیوارهایی هست بسیاربلندوصاف وزیرآن دیوارها فضایی هست غبارآلودتراز فضای مابین اینجا و أنجا.اکثر مواقع سعی میکنم به آن محیط دلگیر نگاه نکنم ولی چون به آنجا و آدمهایش خیلی فکرمیکنم گاهی ناگزیر نگاهم به آنسو میافتدودلم سخت میگیرد.آنجاآدمهایی وجوددارند تنهاومبهوت که تمام هیکلشان خاک آلوداست و بغضی ابدی گره های بزرگ توی گلویشان انداخته.هروقت که دهانشانرا باز می کنند برای ایراد یک کلمه ،بغض هنگفتی در  گلویشان هست که نمیگذارد لب باز کنند .واز این ناتوانی در بیان احساس و از آن تنهائی سهمگین چشمشان از اشک پر می شود .اشکی که فورا باغبارغلیظ درمیآمیزد ومثل دوغابی تیره رنگ از گِل روی گونه هایشان جاری میشود.

مظهربه آنهالقب( اسیران تن) داده است.به تعبیرمظهرآنهاکسانی هستند که نمیدانندعشق ودوست داشتن چیست .آنقدرسرگرم رسیدگی به نیازهای تن وبدن بوده اند که به درکی که میبایست میرسیدندنرسید اند.حالاهم تنهاهستندوکسی ر انمیشناسند.این خیلی بد است ولی بدترازآن اینست که نمیدانند چرا تا این حدتنها مانده اندخالیند از آگاهی.مظهرمیگوید:اینها به آدمها وکلاهرموجودیت دیگری بعنوان ابزارتمتع بدن مینگریسته اندونه چیزدیگری و همین خصوصیت  که در سرزمین قبلی مایه لذت و راحتیشان بوده اکنون بلای جانشان شده وآنان رادچارتنهایی غم انگیزی کرده است.توی این محیط که عشق و محبت اساس حیات است آنها حقیقتا در شکنجه و عذابند.ازمظهرمیپرسم :چرا حالا که همه پرده ها فروافتاده و حقیقت آشکاراست سعی نمیکنند عشق رابفهمند؟.مظهر به تلخی میخندد و جواب میدهد: به تو خواهم گفت چرا ولی این رابدان که برای  اینهاپرده ای فرو نیفتاده و بهیچوجه نمیدانند به چه دلیل در شکنجه و عذابند.

یک وقت یکی از آن اسیران تن باایماواشاره وقدرت ذهن بمن چیزهایی گفت وآنگاه بود که فهمیدم مظهردرست میگوید.اینها کورذهنندوخودشان هم نمیدانند چرا به چنین عقوبتی دچارشده اند .او داشت بمن میگفت:من یک یک کارآفرین بودم و دهها کودک یتیم راارتزاق میکردم چون از آخرتم غافل نبودم ومیدانستم روز حسابی هم هست ولی درعجبم که چرا به این حال ووضع دچارشده ام.

مظهرکه شاهدردوبدل شدن اشارات بین من و آن مرد بود ازمن خواست که برای روشن شدن برخی از ابهاماتم ازاو چیزهایی بپرسم ومن اطاعت کردم.ابتداازاو پرسیدم: تو میدانی که چرا باوجودکارهای خیرخواهانه ات اینچنین وضعیتی داری؟

او جواب داد: بله...یعنی شایدبدانم چرا!...شاید به این دلیل که ادیان الهی راببادتمسخرمیگرفتم ومعتقدبودم که دین بمثابه افیونیست که طبقه بالا دست در اختیار طبقات فرودست گذاشته  و از طریق آن حکمرانی خودرا تضمین و تثبیت کرده است.

به مظهر گفتم:دلیلش راگویامیداند.پربیراه نمیگویداین آدم کافر است و آدم کافرهرکارخیری هم که انجام دهد اجرنمیبرد.مظهر مرابه گوشه ای کشاند و گفت : دوست داشتم خودت جواب سوالت راپیداکنی ولی حالا که داری به بیراهه میروی میخواهم ذهنت را با چندجمله کوتاه روشن کنم.درست است که این آدم چندین یتیم را تحت پوشش داشته ولی دردلش عشق ومحبتی نسبت به آنان نبوده است وفقط وفقط داشته یک معامله انجام می داده مثل سایرمعاملاتی که در کسب و کارش انجام می داده است.درتجارتش پول می داده که جنس و نیروی کار بخرد و در این موردبه خیال خودش پول داده که بهشت بخرد ولی ازاین حقیقت غافل بوده که جهان آخرت جهان معناوعشق است .اگر کارخیری بکنی و آن کاررا با طیب خاطر و میل قلبی انجام ندهی خودبخود باطل است وبی ارزش.معیار و یکای سنجش ارزش هرعملی ،عشق است نه چیزی دیگر.  

رو کردم بسمتی که محل ایستادن آن آدم غبار گرفته و غمگین بود و خواستم حقیقت رابه او بفهمانم ولی هرچقدر که به ذهنم فشارآوردم نتوانستم .مظهر خندید وگفت: نمیشود نادر جان.امکانش نیست.در آن مکان خاک آلود اذهان سترون هستند ونمیتوان چیزجدیدی فهمید.عشق ورزیدن رانمیشودباایماواشاره به آن آدم آموزش داد.عشق را دراجتماع وبا ارتباطات انسانی میآموزند ولی اودرآن مکان تنهای تنهاست.اودرجایی که مکان تعالی و آموختن بودبقدری خود را در گیر و مشغول مادیات کردکه از عشق غافل ماند.فرصتهای طلایی بسیاری از دستش رفت .آدمهای زیادی سرراهش قرارگرفتند که میتوانست باآنها عشق راحس کند ولی او فقط دنبال انباشتن پول وفراهم کردن منزلتهای سراب گونه وپوچ اجتماعی بود.عمرش را برای چیزهایی تلف کرد که حتی ذره ای از آنهارانتوانست با خود به این مکان بیاورد وحالا دستانش بدجوری خالیست.نادر جان تو نمیتوانی به این آدم فقیر کوچکترین کمکی بکنی.

                         ۲ -(اغنیاءو ثروتمندان)

این دومین نامه من است ومن نمیدانم چگونه بدست انسانها خواهد رسید.گرچه، چگونگی آن اهمیتی ندارد .مهم اینست که خوانده شود وکسانی آنرابخوانند که پرسشگروجوینده اندنه سطحی نگر و بی توجه.بعضیها ازکنارکلمات خیلی راحت میگذرند .مثلا کتابی قطوررادرزمانی کوتاه میخوانند و بخود می با لنداز سرعت خوانشی که دارند ولی از مطالب حجیمی که خوانده اند فقط رئوس و سرتیترهایی درخاطرشان نقش میبندد بی آنکه به دانسته هایشان چیزی اضافه شده باشد.بنظر من اگردانش و بینش مطالعه کننده، بعد ازخواندن کتاب  همان دانش وبینش قبل از خواندن باشد،عمل مطالعه بی ارزش بوده وآن کتاب را باید خوانده نشده دانست.

امروز بامظهردرباره ارزش ثروت درجایی که هستیم بحث میکردم .مظهرمیگوید:در اینجا هرچه محبان بیشتری داشته باشی ثروتمندترین.کسانی که محبت بیشتری را نثارموجودات عالم کرده اند قلوب بیشتری را با خود همراه کرده اند و در نتیجه غنیتر و قدرتمندتر هستند.

بیادآنهایی افتادم که در محیط خاک آلود و گرفته روزگارمیگذرانندو سوال کردم:آنها چگونه میتوانندباجذب قلوب، اندکی از خفقان محیط پیرامونشان بکاهند؟ .مظهرسری بعلامت تاسف تکان دادو گفت:نمی‌تواند.او دیگر نمیتواند ثروتمند شود.آنزمان که ساکن زمین بود وابزار مهرورزی را در اختیار داشت وبه تمامی موجودات میتوانست دسترسی داشته باشدغافل بود.درزمان زیستنش روی زمین بدنی داشت کامل .وجودگوش وزبان ودست وپا ومهمترازهمه وجودعده بیشمارارواحی که به سادگی پذیرای عشق ومحبت اوبودندکم نعمتی نبود نادر!...میتوانست بوسیله ابزاری که دربدن خود داشت با آدم های دیگرارتباطات مطلوبی برقراری از تو به ها را جذب خود کند تا حالا در این محل که از کلیه نعمات محروم است تنها نباشد.میتوانست خیلی راحت با همسروفرزندو دوست و همسایه و هرشخص دیگری ارتباطات احساسی درست و سالم و زیبا برقرارسازد.باخوش قلبی و خوش زبانی آن ها را با روح خودهمگام و همآواکند.میتوانید از پولش عاشقانه به نیازمندان ببخشدوآنهاراجذب کند.اولین کار ها را نکرده و خطاکرده .خطایی بزرگ و غیرقابل جبران.او اینجا ابزار مهرورزی ندارد.روحیست مجردوتنهاکه نمیتواندباارواح دیگر ارتباط برقرارکند،گرچه ...اگرهم میتوانست با دیگران ملاقات داشته با شد فایده ای نداشت چون اینجا هیچکس محتاج خوراک و پوشاک و پول نیست.

مظهرلحظاتی سکوت کرد وبه چهره ام خیره شدتاتاثیرکلامش رادر صورتم ببیندسپس ادامه داد: اگر در اینجا کسی چیزی دارد از زمین دارد واگرهم ندارد،دیگرهرگز نخواهدتوانست بدستش آورد.بودن در روی زمین نعمت بزرگیست که خیلیها قدرش را نمیدانند نادر!

ومن باخوداندیشیدم:چقدر ترسناک است این دنیای دیگر.مظهرکه فکرم راخوانده بود گفت:چرا ترسناک است؟ مگر پیامبران زمین،همانانی که متفاوت سخن میگفتند، بارهاوبارهاانسانهارا به نیکی کردن و مهرورزی به موجودات عالم سفارش نکردند؟ چرا اکثریت مردم گوش شنوانداشتند؟میبینی؟این حسرت خوران،این پشیمانان گریان همان غافلانند.قانون حاکم بر عالم هستی را چه کسی هست که نداند؟

گفتم: قبول دارم که غفلت و جهل باعث این عقوبتهای شوم است ولی آیا نباید راه جبران و بازگشتی هم باشد؟

مظهرجواب داد:نیست.به خدا نیست...پیامبران زمین بار ها این حقیقت تلخ را یادآوری کردند.هشداردادندکه حواسمان باشدتا در چنین مخمصه ای گرفتارنشویم.

پرسیدم:خداوندارحم الراحمین است پس چرا در این موارد به داد بندگانش نمیرسد؟

مظهرجواب داد:این یک قانون است و مغایرتی با ارحم الراحمین بودن خداوندندارد.آدمی که به فردیت خودبیش از کلیت هستی اهمیت میدهدودرنتیجه وجودمادی خودرابیشترازوجودملکوتی کائنات دوست دارد و دراین مسیراشتباه پیش میرود،ثمره تلاشش را میبیند و تنها میماند.زیرا برای اتصال به کل تلاش نکرده بلکه  حیات زمینیش را برای هرچه بیشترجداماندن خوداز کلیت هستی صرف کرده است.عالم هستی از اراده موجوداتش تاثیرمیگیردووضعیت کنونی ماماحصل اراده خودمان است.قانونمندی جهان هستی یکی از تجلیات عدالت خداست.سیستم کائنات بشدت اصیل و خدشه ناپذیر است و کاملا درست...این نکته را بفهم نادر:کاملا درست!

 پرسیدم :پس پیامبران چرا آدمها را از این عملکرد بقول تو کاملا درست آگاه نکردند؟

مظهر نگاهی بمن انداخت و گفت:تودر مورد پیامبران زمین چه فکر کرده ای؟چگونه میتوان به ذهنی که تحت سیطره ی چسبناک نفسی لئیم است این حقایق رافهماند جزآنکه ابتدا آنها را به تزکیه نفس فراخواندتاآمادگی پذیرش پیداکنند؟

پیامبران زمین تزکیه نفس را برای آما ده شدن ذهن برای پذیرش حقیقت به آدمها آموزش دادند ولی اکثریت قریب به اتفاق مردم تزکیه و پالایش روح را فقط (بازی )کردند نادر جان!

            ۳-( رسوب پلیدیها )

اینبار کمی در نوشتن سست شده بودم چون در این که کسی نامه هایم رابخواند تردید داشتم ولی مظهرتشویقم کردوگفت: بنویس نادر.مطمئن باش کسانی که باید که این نامه ها را میخوانندمیخوانند.هرآنچه راکهدریافت کرده و یادگرفته ای توضیح بده.اینجااستعدادو ذوق کتابت بدردهمه آدمهامیخورد.نمیخواهی برای کورها بینائی به ارمغان بیاوری؟...این سئوال آخررا طوری از من پرسید انگار که داردبمن تکلیف میکند و میفهماند که وظیفه ای دارم و بایدانجامش دهم.

شاید خنده دارباشد ،من دست ندارم!حتما میپرسید :پس چگونه قادر به نوشتن هستم؟...من با ذهن و اراده ام مینویسم .اگربخواهم برایتان ساده اش کنم اینگونه است که با فکرکردن به کلمات ،آنها را روی لوحی منقوش میکنم ولی نمیدانم نوشته هایم چطور بدست شمامیرسد.فقط میدانم که میرسد اما پروسه ی رسیدنش را نمیدانم.مظهرمیگوید:برای تو و آدهایی که باید مطالبت را بخوانندمهم رسیدن است نه چیزی دیگر بگذار آن نیروئی که میرساندش کارش را بکند و توضیحی بتو ندهد زیرا احتمالا برایت غیرقابل درک خواهد بود.بله...افکارم به نوشته تبدیل میشوند.اینجا خیلی از افکارحتی به جسم مبدل میشوند.امری که گاهی لذتبخش است و گاهی هولناک.

من احتمال میدهم که نوشته هایم از طریق الهام به یک نویسنده که الآن جائی روی کره زمین دارد زندگی میکند بدست مردم برسد.بجزاین نمیتواند باشد.گرچه،بقول مظهر چه اهمیتی دارد؟همینکه اطمینان دارم نوشته هایم خوانده میشود کافیست.

شخصی را میشناسم بنام صائب.او فردیست منفی باف،شکاک وزشت نگر.مدتهای مدیدیست که اسیراین افکارزشتی است که همگی از اوهام او سرچشمه میگیرند.سیصدسال از هجرتش میگذرد واو هنوز اسیراست.

پای صحبت مظهرنشستم که درباره صائب بیشتر بدانم.مظهرمیگوید:صائب درسرزمین قبلی وپیش از مهاجرتش،همیشه به زشتیها وبدیها می اندیشیده و کلا آدم بدبینی بوده است.دلیلش هم حوادثی بوده که برای او اتفاق می افتاده و همواره حس زشت بینی را در وی تقویت میکرده است وعاقبت به مرحله ای رسیده که تشکیک مدام و بدبینی مفرط ملکه ذهنش شده است .کاش آنقدر عقلانیت میداشت که ذهن بیمارش رااصلاح کند و خودرا به آرامش روحی برساند ولی نتوانست این کارراانجام دهد و آن ویژگیهای زشت را باخود به اینجاآورد و تاکنون که سیصد سال از مهاجرتش میگذرد او اسیر این پلیدیهاست.پرسیدم: واضحتر توضیح بده ،میخواهم بدانم این چه اسارتیست؟ مظهر کمی اندیشید و جوابداد:صائب نمیتوانست به لطافت و زیبائی یک گل فکر کند .نمیتوانست زلالی یک نهر پرآب را بفهمد واز آن لذت ببرد.آدمها را هیولاهایی میدید که هر لحظه میخواهند او را بدرند.ددسرزمین قبلی ارتباطاتش را با همه انسانها محدود کرد که مبادا گزندی به او برسانند.بااینکه خیلی اوقات از میان زیبائیهای سرزمینش عبور میکرد ولی چون ذهنش در گیر بدبینی و پلیدی بود هرگز آن خوبیها را نمیدید.اندیشه های زست هرگز رهایش نکردند ...یابهتربگویم اوهرگز اندیشه های بدرا رهانکرد.هر انسانی را که میدید ابتدا بدیهایش را بخاطر میآورد واز خوبیها چیزی به خاطرش نمیآمد.همیشه به این میاندیشید که مثلا برادرش چرا به او بی احترامی کرده یا حقی از او ضایع کرده،رفیق نامردش چرابه ناموسس چشم طمع داشته .فرزندش چرا منتظر مرگ اوست تا مالش را تصاحب کند وهزاران چرا و امای نومیدکننده دیگر.حالا وضعیت بدتر شده نادر جان .اینجا افکار و اذهان پویاترند.به دلیل اینکه افکار پلید ملکه ذهن صائب شده اند هرروز کتک میخورد و به او توهین میشود وناموسش مورد هتک حرمت قرارمیگیرد.حتی به قتل میرسد و هراتفاق ناگواری که به ذهنش خطور میکند عینا و فورا برایش به حقیقت میپیوندد.صائب اسیر اوهام خودشده و راه باز گشتی ندارد چون با ذهن خودش تنهاست ، ارتباطش با سایر اذهان قطع شده است و مجالی ندارد که ذهن و ادراکش را باز نگری و اصلاح کند .قبلا هم بتو گفتم نادر جان؛دراین سرزمین افراد فقط چیزی را دارند که از سرزمین قبلی باخود آورده ای و اینجا هیچ چیز جدیدی را نمیتوانند صاحب شوند.صائب  افسوس میخورد و عذاب میکشد چون بینش و نگرشش شکل غائی خودرا گرفته است وراهی برای بازنگری وجودندارد.

مظهر پس از اتمام حرفهایش در باره صائب نگون بخت قدری سکوت کرد و سپس ادامه داد:نادرجان برای ذهن زیبا مرگ ،شکست و کل چیزهایی که شایدبظاهر بد هستند به به زیبائی و خوبی ختم میشوند.برایش زیبایی انتهای هر راهیست .هر حادثه ای برای اذهان انسانهای مختلف پایانهایی متفاوت رقم میزند.انسان بداندیش به قعر منجلاب متعفن پلیدی فرو میرود و انسان خوش ذات و زیبااندیش به گلستانی پرطراوت و سرشار از انرژی پاک میرسد.این است روش ثابت و همیشگی کائنات برای آدمها.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5171
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 91183
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42

دو شنبه 16 بهمن 1396 ساعت : 8:21 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
فیلمنوشت:(ناگهان می آید!)
نظرات

 

ناگهان می آید! (فیلمنوشت)

        مهردادمیخبر

»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»

(تقدیم به همسرم فاطمه...که گرچه رفت وتنهایم گذاشت ولی شوق دیداردوباره اش راهرگز ازقلبم بیرون نخواهم کرد تا روز موعودی که ناگهان میآید.)

 

(داخلی.روز.دفترشرکا)

آصف پشت میز نشسته و زل زده توی چشمهای معین.آصف زاغ چشم است و معین چشمان میشی آرامی دارد.معین ،سربه زیر،زیرچشمی آصف رانگاه میکند.

آصف: هیچی؟اینهمه سگدو خرحمالی وآخرش هیچی؟! حرف آخروبزن معین.الآن توداری روچه سگ توله ای حساب میکنی؟بایدیکی باشه دیگه،نه؟ الآن دیگه لاپوشونی نکن .   لامصب یه اسم بمن بده که روشن شم.

معین لب ورمیچیندوساکت است.حرص آصفبیشترازقبل و بدجوردرمیآیدولی خشمش رافرومیخورد وچیزدیگری نمیگوید.

خارجی.روز.ساختمان شرکاوخیابان

کارگران سنگ کار روی داربست کارمیکنند.ازبالای داربست بایک سقوط مورب وسریع به کف پیاده روکنارساختمان،آنسوی داربست وحفاظ زیرآن میرسیم.یک دلال بازار تمام و کمال آنجابرقراراست.معاملات سرپائی ارز وسکه و فیش حج و غیره.غوغائی سرسام آورجریان دارد.(شوکت) مردی ریز نقش ولی تروفرز ازلابلای جمعیت،برافروخته راهش راباز میکند.مثل یک تیر که از اسلحه ای شلیک شده باشدوارد ساختمان  شرکا میشود.خیلیها سلامش میکنند،جلویش دست به سینه میگذارندولی اواعتنانمیکند.

   داخلی. روز .دفترشرکا

درب دفتربشدت گشوده و کوبیده میشودبه دیوار.شوکت درآستانه در،برافروخته ایستاده است .

آصف:(یکه ی سختی میخورد ونیم خیزمیشود) هش...شه!!

شوکت:همینومیخواستین؟...نه عمو!...شمادوتا که یه پاپاسیتونم در خطرنیس،این من سگ پدرم که با طناب پوسیده تون فرستادینم ته چاه (آرامترولی غمزده)حالاهم دارین به ریشم میخندین دیگه...

آصف:(خونسردی ساختگی وآرامشی توام بالرزش صدا)گفتم هش شه یابو،حالابیا بشین.

معین که پیداست بیش از بقیه طمانینه درونی داردباحرکات چشم و ابرو شوکت را به رلکس بودن و نشستن کنارخودش دعوت میکند.آصف قدری آرامش میابد.واردشده درب را پشت سرش میبندد،روبروی معین توی مبل فرومیرود.زل میزند به آصف .منتظراست چیزی بشنود.

معین با حرکات لب و بیصدا میگوید:درش میارم.سپس لبخندی زورکی زده وسرش را بعلامت خاطر جمع بودن واطمینان از درستی اوضاع فرودمیآورد.شوکت ناگهان نیم خیز شده و شیشکی محکمی برایش میکشد.

شوکت:اروای شیکمت!تو که شکل این حرفانیستی غلط اضافی هم نکن.

آصف محکم با کف دست روی میزمیکوبد.شیشه بالای میز ترک برمیدارد.دهانش از خشم کف کرده.

آصف: خودتو کنترل کن الدنگ.ببین چندمین باره که دارم بهت میگم شوکت.بسه دیگه.

لحنش به آرامش میگراید.پیداست که بررفتارش کنترل کامل دارد.

آصف: وقتی معین میگه درش میارم یعنی درش میاره.اول بارمون که نیس .

معین:(باآرامش)یه جائی کانال زدم ،داره خوب پیش میره.

شوکت:(روبه معین) این توبمیری از اون توبمیریانیس(روبه آصف) آصف بحث یک میلیاردونیمه ،بفهم.اگه قبلترها معین کاری کرده یامشکلی رو حل کرده حداکثرش پای صدتومن یا دویست تومن پول در میون بوده (باز بسمت معین میچرخد) الآن داروندارمن بدبخت رولبه ی تیغه معین،میفهمی؟

آصف:منو نیگا کن.

معین: صبوری منتقل شده.

آصف:( محکم به پیشانیش میکوبد) یاابالفضل...بیچاره شدم.

آصف:منو نیگاکن.

آصف:(عصبی تراز قبل رو به معین) پس دیگه چرامزخرف میگی؟

آصف:منو نیگا...

معین:مهم نیس ... ایکس رفته ایگرگ اومده جاش...اوضاع خوب نیس ولی من کنترلش میکنم.

شوکت:(پوزخندزنان) توبادشیکمتو نمیتونی کنترل کنی بدبخت.چی میگی واسه خودت؟صبوری که اونجا نباشه یعنی کارمون تمومه.

آصف:(عصبانی وباصدای بلندخطاب به شوکت) منو نیگا کن یابوعلفی،چقده زنجموره میکنی!

شوکت:(بسرعت رویش رابسمت آصف میچرخاندوانگشت اشاره بسمتش دراز میکند) توهم دیگه حنات پیش کسی رنگ نداره .صبوری که پر یعنی باند صبوری ...پر..پول منم پرررر! 

معین: دنیا که به آخرنرسیده.صبوری رو کی پیداکرد؟ها؟...من...،درسته؟صبوری بقول تو پررر،من که هستم قربون شکلت.فکرکردی برای این روزا کسی رو تو آب نمک نخوابوندم؟انگارهنوز منو نشناختی ها.

آصف:( مشتاقانه منتظراست ادامه صحبتهای معین رابشنود)خوب بنال دیگه.کیه اون نجات دهنده بزرگ؟

شوکت: مزخرف میگه آصف.این مرتیکه دندون گرد اینقده توی حق و حساب داد ن خسیسی بخرج دادکه همه رو پروند، محتشم رو یادته؟چقدر قانع و کاری بود...بخاطر ده میلیون ناقابل  الآن شده دشمن خونیمون.

معین :حرف اون پوفیوز رو نزن که حالم بدمیشه شوکت.علنا داشت باج میگرفت مرتیکه قرمساق.حق حساب حق الزحمه اس.اون یه چیزه، باج یه چیز دیگه.ماباج به کسی نمیدیم.روز اولم قرارمون همین بود.

آصف: حالا پرت و پلا نگین شمام .نگفتی طرف کیه.

معین: یه آشخور صفرکیلومتر.نمیشناسینش ،تازه یکی دو هفته اس که منتقل شده اینجا.

شوکت:ازدم میشناسمشون. دیروز تاظهر اونجابست نشسته بودم.

معین:تازه امروز اومد شعبه پستش روتحویل گرفت .من از اداره مرکزی میشناسمش .

آصف:چی هس پستش؟

معین :چی باشه خوبه؟معاون اجرائی...باقلوا!

آصف:(سوت بلندی بادهان میزند) نگو!..ای حرومزاده تودیگه چه ولدچموشی هستی.واقعا که دمت گرم.

آصف بلند میشود ،پیش میرود وبه گونه معین ماچ آبداری میچسباند وبعدرومیکندبه شوکت.

آصف :خیلی نمک بحرومی شوکت .اینو بایدسرتاپاشوطلابگیری نه اینکه هی راه براه تیکه بارش کنی.(پیشانی معین را میبوسد)دستت درست.

آصف مینشیند پشت میز .شوکت شکاکانه میرود توی نخ معین که ساکت است و لبخندی برلب دارد.

شوکت:فوری تورش کردی؟اصلا توی سگ پدر تو اداره مرکزی چه گهی میخوردی؟

معین:حالا بماند!ولی بجون هرسه مون رام رامه.

آصف: این بابا اگه آشخوره پس چطور پست معاونت گرفته؟

معین: منظورم این بود که اینجا آشخوره وگرنه ده سال سابقه خدمتشه.

شوکت:کجا؟

معین:یه گمرک خلوت و پرت توی بلوچستان.اینم که گفتم صفرکیلومتره از این بابت بودکه تجربه زدوبند نداره .

شوکت: حالا نشونش دادی که چطورزدوبندکنه؟

معین: نه..من از در رفاقت واردشدم.اول ماشینشوشناسائی کردم و بعدش باماشینم یواشکی زدم شبشه چراغشو شکستم وباقی قضایا.

آصف:ای تخم جن!

شوکت:اسمش چیه؟

(داخلی.اداره گمرگ،دفتر معاونت اجرائی.روز)

معین  وارد دفترمیشودوازهمان دوردستش برای خوش وبش دراز است.مردی چهل ساله پشت میزاست که باورود او از جابرمیخیزد.

معین:سلام وصدسلام برجناب رکنی عزیز خودم.

رکنی:( بااشاره دست اورابه نشستن تعارف میکند)سلام آقا .خیلی خوش آمدید.

معین:(قیافه خسته بخودگرفته )آخ آخ رکنی جان خیلی خوردوخمیرم.پکرم... پکر!

رکنی:خدابدنده عزیزم.چرا؟شماکه آدم بانشاط وصبوری هستی.

معین: دس رودلم نذار رکنی جان.خودم که مشکلی ندارم .من گنجشک روزیم و قناعتکار ولی یه عادتی دارم که نمیدونم بگم خوبه یابد.غصه همه رو میخورم .

رکنی:(میخندد)ای بابا...حالا غصه کیوداری میخوری.مشکل چیه؟

معین: یه رفیق بلانسبت شما که میشنوی احمق دارم ،اومده داروندارش رو ریخته تویه کاری که واردنبوده .حالام توش مونده.یه پارتی جنس آورده که الآن توقیفه.

رکنی: ای بابا ...کی هس این....

معین:(توی کلامش میدود) دست بدهنم هس ها بنده خدا کارش قانونی بوده ولی بدبخت  بزآورده.

رکنی: کی بارش توقیف شده؟

معین: یک هفته قبل رکنی جون...ثواب داره اگه قدمی براش برداری.

رکنی:(کیبورد کامیبوترراجلومیکشد ومانیتوررا تنظیم میکند)اسمش رو مرحمت میکنی بگی ؟_

معین: شوکت متقی زاده....

رکنی:(درحال تایپ زمزمه میکند)شوکت.  متقی زاده(زل میزند به صفحه)اصل؟

معین: آخ آخ ببخشبد...یه اصل هم آخرش داره.

رکنی:(گره به ابرو میاندازد)این که منع قانونی داشته جناب معین .بی دلیل توقیف نشده.

معین: بس که ابلهه این بابا.بس که بلانسبت شما الاغه..

رکنی: نفرمائید جناب معین ،توی کارتجارت این مشکلات گاهی پیش میاد .درست میشه انشاالله.

رکنی فایل مربوطه راباز کرده وبه مطالعه آن مشغول میشود.معین تندتندحرف میزند.

معین:خداازدهنت بشنوه رکنی جون امیدمون اول به خداست بعدبه دست باکفایت سرکارعالی بنده خدااطلاعی از ممنوعیت واین چیزانداشت یه مقداروام گرفت که واردات کنه ولی اول بسم الله خوردبه خنس اصلا این بدبخت از بچگی شانس نداشت هم محل بودیم باهم بزرگ شدیم مادرش سرزارفت باباش وقتی ده سالش بود مرد کارگری وپادویی کردتا پول پله ای جورکنه وزن بگیره دوتابچه داره سراین جریان زندگیش داره میپاشه...

رکنی: (مونیتوررابسمت معین میچرخاند) شماخبراز ارزش جنسها داری؟

معین:(به صفحه مونیتورنگاه میکند) اوه اوه اوه!! شماخبرنداری چی بسرش اومدتااین پول جورشد رکنی جون خونه و مغازه و حتی فرش زیرپاشوچوب حراج زد،نزول کرد،وام گرفت,اینم از آخرعاقبتش .من صدباربهش گفتم این غلطابه تونیومده مگه گوش میکرد...چندبارخواست خودکشی کنه جلوشوگرفتیم یه بار که ازش غفلت کردیم تریاک خورد کارش کشیدبه شستشوی معده .اوضاع روحیش خیلی افتضاحه .حقم داره ها...بدبخت فلک زده هفتصدهشتصدمیلیون چک دست مردم داره .

رکنی: چطورممکنه یه آدمی پول به این هنگفتی رو بندازه توی کارواردات ولی از قوانین جاری اداره گمرک بی اطلاع باشه؟

معین: بس که خره ...معذرت میخوام ها آقای رکنی ولی گاهی اوقات غرور بیجا باعث میشه یکی مثل همین شوکت بیچاره فکرکنه عقل کله،یه مدت بادوسه نفردیگه افتادن توی کارصادرات تره بار ،براشون نون داشت .ولی همین موفقیتهای کوچیک باعث شدفکرکنه دیگه افتاده روشانس وممکن نیست یه روزی بدبیاره وشکست بخوره.رفت توی کاری که سررشته اش دستش نبود.باورکن ده بار بهش گفتم شوکت ،برادرمن،آخه هندوانه و گوجه و کدوحلوایی چه ربطی به لبتاب و گوشی موبایل داره؟! وضعت که الحمدلله بدنیس ،چراحرص میزنی؟چرا پاتو از گلیمت درازتر میکنی؟...ولی مگه به خرجش رفت رکنی عزیز.مگه به خرجش رفت...خریت کرد آقا .خریت کرد.

رکنی:نفرما جناب معین.انسان جایزالخطاست.آقای متقی زاده هم اطلاعاتش درباره قوانین کم بوده .

معین:(خوشحال)آره آره...نمیدونسته ممنوعه. حالا شما چه کاری میتونی براش بکنی؟باورکن ببینیش دلت براش کباب میشه.کمکش کن،به والله ثواب داره.

رکنی: من واقعا نمیدونم چه کاری میشه براش کرد.وضعیت بدی داره.ارزش محموله اش هم خیلی بالاست.اگه مقررات اجازه بده شایدبتونم توی مبلغ جریمه براش تخفیف بگیرم.

معین: ای بابا رکنی جون ،تخفیف مخفیف دردی ازاین بیچاره ی دربدردوانمیکنه.ازهستی ساقطه برادر.بخدااگه خودش رو سربه نیست کنه من خودمو نمیبخشم.خدائیش شماهم که حالا دیگه از داستان زندگیش خبرداری شرعا مسئولی.

رکنی:( کمی ناراحت میشود) فرمایش شمامتینه جناب معین

ولی حیطه اختیارات منم محدوده و مشخص...

وسط حرفهای رکنی،معین ازجابرمیخیزدودوطرف صورت اورامیبوسد.

معین: شمابزرگواری.حیطه اختیاراتتونم که ایشالا نامحدوده.بسم الله بگو ،یه قدم اساسی برای این بنده خدابردارمن خودم جبران میکنم.این فلک زده که آه در بساط نداره خودم از خجالتت درمیام.

رکنی: من انتظاری از شما یااون آقاندارم.اگه بتونم قدم خیری براش بردارم دریغ نمیکنم.

(داخلی.شب.دفترشرکا)

گوشه ای از اتاق سفره شام پهن است .هرسه دورش نشسته اندومشغول خوردن غذادرظرفهای یکبارمصرفند.رعدی میغرد وموجب میشودمعین و آصف  لحظه ای دست از خوردن بکشندولی شوکت غرق دراندیشه تندتندوعصبی غذامیخورد.

معین:انگاربارونه.

شوکت:(توی عالم افکارخودش است)غلط کرده مرتیکه.داره دست بسرت میکنه.

قاشقی که دردست شوکت است میشکند واودست از خوردن میکشد.

شوکت: گورپدرتون بااین قاشقای آشغالتون...

معین قاشق دیگری به او میدهد.

شوکت:نه...میل ندارم.این چندقاشق هم بزورازگلوم پایین رفت.

معین:(قاشق را کنار ظرف غذای شوکت میگذارد) خدابزرگه ،بدلم افتاده که رکنی درستش میکنه.

شوکت: داره دست بسرت میکنه گول نخور،اگه کسی دیگه هست که کاری ازش برمیاد برو سراغ اون... وقت نداریم. پرونده که بره تعزیرات کارم تمومه معین.

معین:آدم صاف و ساده ایه ،شک ندارم .

آصف: توکم سابقه ی خریت نداری معین، جریان سال قبل که یادته..کانتینرکفشهارومیگم که از ایتالیا آورده بودیم.اینقدر دست دست کردی که پرونده رفت تعزیرات.به کسی امید بستی که نیایدمیبستی.ولی الآن فرق داره رفیق.هست و نییتمون داره از بین میره.

شوکت:میگی آدم صاف و ساده ایه ؟درست...ولی همین آدمهای ساده هستن که بلای جون من و تو ان.کی میخوای بفهمی؟راست کارما آدم حقه باز و هفت خطه نه درستکارو ساده.

معین :چی بگم والله...

گوشی معین زنگ میخورد.اسم رکنی روی صفحه است.معین باغروروخوشحالی اسم روی صفحه را جلوی چشمان هردو شریکش میگیردوبعدجواب میدهد.

معین: ارادتمندم جناب رکنی...بله معین هستم علیکم السلام...به لطف سرکار بدک نیستم اگه غم و غصه روزگار مجال بده .جانم....بله....بله....حتما....الله اکبر به این حسن توجه سرکار، واقعا که احسنت، رحمت بر شیرپاکی که خوردی رکنی عزیز...دراسرع وقت،دراسرع وقت...نه نه همین فردابعدازوقت اداری عالیه االبته اگه مزاحم اوقاتتون نباشیم . باشه ،پس قرارمون فردا سرساعت دوبعدازظهر ،دم در اداره منتظرتونم....خداخیرت بده رکنی جان.به قرآن ثواب داره گرهی از کار این بنده مفلوک خداباز کنیم...مرحمت زیاد ...یاحق.

قطع میکند.نفسهادرسینه دو شریک حبس است وچشم بدهان معین دوخته اند.

معین:(خطاب به شوکت) کارت دراومد چه دراومدنی!

شوکت:من که پدرم دراومده بذارکارمم دربیاد،باکی نیست.

معین: گاوت دوقلوزائیده...

شوکت: مسخره بازی بسه دیگه.بنال بببنم جریان چیه؟

معین: میخوادبیادببیندت.

شوکت:دهه!...منو واسه چی میخوادببینه؟

آصف: اینوباش...چه نازی هم میکنه.بدبخت باید خوشحال باشی که توفکرته.حتمامیخوادکاری واسه ات انجام بده.

شوکت: (به آصف) آخه احمق نفهم هیچ فکرشوکردی که من چطوروکجابایدبااین یارو روبرو بشم؟ 

معین: (خطاب به آصف) راست میگه،بایدیه برنامه درست وحسابی ردیف کنیم که نفهمه واقعا جریان چیه،جوری ظاهرسازی بشه که بادروغایی که من درباره وضعیت شوکت گفتم جوردرآد.

آصف: زیادی سخت میگیرین ،میاریمش  توی همین اتاق ،فوقش یک ساعت طول بکشه.

شوکت: آصف باورکن تابحال نمیدونستم اینقده خری!! مرتیکه الاغ مگه میشه اینجاآوردش؟ اگه بفهمه این ملک شیش دانگ مال منه کمک که نمیکنه هیچی،چوب توآستینم میکنه این هوا.

بادست اندازه چوب خیالی راهم نشان میدهد.

آصف:(روبه معین) میبریمش باغ تجریش_(روبه شوکت) توی خونه باغ میشینی به کل میتی هم میگیم دنبال نخودسیاه یکی دوساعتی بره بیرون .

شوکت: ایناادارین آصف ،همه جا دوست و رفیق دارن ،فوری سیاهه اسناد هر ملکی رو درمیارن بیرون.اگه بفهمه اون باغ مال منه که دیگه هیچی به هیچی.اصلا شایداز باغهای اطراف سئوال کنه...نه،نمیشه.

آصف: ولی بازم بنطرمن همینجابمونی بهتره .چه میدونه صاحب ملکی .میگیم معین مستاجره توهم مهمونشی.

شوکت: اینا تو کارتجسس استادن آصف .زیرزیرکی از در و همسایه میپرسن.تیزن،به ظاهرساده شون نگاه نکن،حتم دارم نقشه ای توسرشه که میخوادمنو ببینه.

معین غرق اندیشه است.

آصف : دیگه داری زیادی پلیسیش میکنی.طرف دلش واسه ات سوخته میخوادکمکت کنه،همینجابمونی بهتره.

شوکت:(عصبی) عوضی ابله همه کاسبای این خیابون ،چه سرپائی و چه دکوندار،میدونن این ملک مال منه .اصلالازم نیس راه دوربره،ازهمین سنگ کاره بپرسه دوسیه مو میذاره کف دستش.چی میگی واسه خودت توهم!

آصف: پس باید یه جائی اجاره کنیم دوراز اینجاکه کسی نشناسدت.

شوکت : من واقعا دیگه دارم به سلامت عقلت شک میکنم آصف.طرف فرداساعت سه میخواد بیاد ،حواست هست چی داری میگی؟

معین:( چغانه ای میزند و ازجابرمیخیزد) اورکا...اورکا!

شوکت: توهم لوس بازیت گل کرد باز؟

آصف: آها...یه جفتکم بنداز که خوش خوشانمون بشه!

معین: یه رفیق دارم یه محل پرت طرفای خانی آبادنو.مجرده .راننده تاکسیه(روبه شوکت) میریم اونجا ،میگی از مفلسی وشرمندگی سروهمسر آواره شدی.

شوکت:(پس از لحظاتی اندیشیدن) نمیدونم چی بگم.میشه؟خرابکاری نشه رشته هامونو پنبه کنه.

معین : بسپرش به من.رفیق واسه اینجوروقتاس دیگه...دارمت!

شوکت: آره اروای عمه ات.نفعت توش نباشه واسه باباتم قدمی ورنمیداری.

معین:( بطرف درمیرود) من میرم که باهاش صحبت کنم.

آصف:خوب اول یه زنگی میزدی ببینی پایه اس بعدمیرفتی.

معین:محاله رومو زمین بندازه ازاون بابت خاطرم قرصه فقط باید توجیهش کنم( شماره میگیرد) اول آدرس بگیرم ببینم کجاس... 

( خارجی.محله ای قدیمی وفقیرنشین،کوچه ای باریک.روز)

باران نم نم میبارد ،معین خیس وکلافه به درخانه ای میرسدوزنگ میزند.لحظاتی بعد مردی حدوداپنجاه ساله بالباسهایی ساده وتروتمیزدررابازمیکند وبادیدن معین گل از گلش میشکفد .

ناصر:به به آقامعین ناپیدا.چه عجب یادی ازضعفاکردی...واقعاکه خیلی نامردی! ای بابا ...چراخیس شدی.چترنداشتی مگه؟

معین: سلام(باناراحتی) چه میدونستم این کوچه اینقده باریکه؟فکرکردم ماشین تادم در خونه میاد(بادست سمتی رانشان میدهد) ماشینو گذاشتم اونجا سر خیابون ،چقدرهم درازه این کوچه بابا! آخه این جاس توخونه گرفتی؟

ناصر: هنوزم که هنوزه تیتیش مامانی هستی وایرادگیر،این ورااینجوریه دیگه داداش،کوچه هاش باریکه وشباشم تاریک...حالاخون خودتو کثیف نکن .بعدیه سال آزگار اومدی سری بزنی ها...یه سال بیشتره،نه؟...گرچه چشمم آب نمیخوره اومده باشی سربزنی!

معین:حالا  گله گذاری روبذارسرفرصت ،فعلا بکش کناربیام داخل ...یخ زدم به مولا،بخاریت که روشنه.

ناصر:آخ آخ شرمنده...بیاتو.

هردوواردخانه میشوند.

داخلی.خانه ناصر.روز

معین وناصرکناربخاری نفتی نشسته اندودولیوان نیم خورده چایی جلویشان است.

معین: این محله ی شما گازکشی نشده مگه؟

ناصر:چرا...محله  گاز کشی شده .خیلی ساله. ولی خونه ی من بدبختانه مشکل قانونی داره .آب و برقشم همسایه هه محض رضای خدابهم انشعاب دادن.سهم خودمو هرسری روی قبض میدم.

معین :توکه اینجارو خیلی وقته خریدی ،چیزی درموردمشکلاتش بهم نگفته بودی.توکه میدونی،من همه جاآشناماشنا دارم.

ناصر: معین جون توخودت خوب منو میشناسی، هیچوقت راضی نیستم باپارتی بازی واین جورکارهامشکلاتموحل کنم وگرنه میدونم، توهرکاری ازدستت بربیادواسه من انجام میدی.راههای قانونیشو رفتم ولی بیفایده بود.

معین:حالا، بگوببینم،مشکلش چیه؟

ناصر:داستانش طولانیه معین جون...کلاه گشادی بودکه ده سال پیش یه بابایی بازبون بازی سرم گذاشت و خودشم سال بعدش مرحوم شد.حالامن موندم و این خونه ی پراز ایراد ومشکل.بحث کردن درموردش فایده نداره .فعلا هستم تاببینم پیمانه عمرمنم کی سرمیادوکی ازاین دنیای پردوز و کلک رهایی پیدامیکنم...خوب از خودت بگو ،چیکارامیکنی؟شنیدم روبراه شدی گوش شیطون کر.

معین:بعداسرصبرواسه ات تعریف میکنم .خوب یابد بالاخره زندگیم داره میگذره  .زیادوقت ندارم،یه رفیقمون هستش که مشکل جاومکان داره،البته برای حداکثردوروز نه بیشتر.

ناصر: فراری مراری که نیس،میدونی که من اهل این مدل کارانیستم،آسه میرم وآسه میام.

معین: نه بخدا.بدهکاره ،بدهکاردولت البته.بحدی مفلوک شده که زن وبچه هاش دکش کردن از خونه.یه بابایی که از مسئولین دولتیه قراره امروز عصربیاددرموردش تحقیق کنه که شایدارفاقی درحقش بکنن ولی بیچاره جاومکان درست وحسابی نداشت ،توبالکن دکون یکی از دوستاش میخوابه،دیدم خوبیت نداره طرف اونجابره دیدنش گفتم که بیارمش پیش خودت.

ناصر: خیالی نیس معین جون اینجاخونه ی خودته هرکاری که صلاح میدونی واسه اش بکن.من و این خونه دربست درخدمتیم،من مثل تونیستم ،ماشالا فقط وقتی احوال آدمو میپرسی که کاری داشته باشی...ناراحت نشی ها،ماکه باهم رودرواسی نداریم.

معین: (میخندد) حق داری والله ،خدامیدونه انقده گرفتارم که بعضی اوقات یادم میره شام وناهارمو بخورم.

ناصر:گرفتاری خیرباشه ایشالا،کار وگرفتاری روکه همه خلایق دارن ،هرچیزی جای خودش،من وتو ناسلامتی بیست ،بیست وپنج ساله رفیقیم،اونم چه رفیقائی ،این مال دنیای لاکردار ازهم جدامون کرد(باحسرت) هی...هی...

معین: (دست روی شانه ناصرمیگذارد) قربونت برم ناصر..جبران میکنم(گونه اش رامیبوسد)اصلا یه روز صبح کوله پشتی میبندیم مث قدیما میزنیم کوه...ها؟...چطوره؟

چشمان ناصرازاشک حسرت خیس شده است وموقع حرف زدن پیداست بغضی در گلودارد.

ناصر: ای بابا...(بادست اشکش راپاک میکند) جبران پیشکشت ، چی میگی واسه خودت ؟ تودیگه کی وقت این کارهاروداری...تو خوش وسلامت باش، من هرجاکه باشی نوکریتو میکنم،همین که دلت باهامه انگاری که خودت باهامی،

معین: خدامیدونه وقتی میبینمت انگار میرم توی یه دنیای دیگه ناصر.توچه میدونی چقدردنیای من و امثال من کثیفه .یه ذره صمیمیت و محبت توش نیس.همش پول و معامله و زد وبند وگهکاری...ازخودم بدم میاد ،بعضی وقتاآرزو میکنم که ایکاش بزرگواری و قناعت وصبرتورومیداشتم .ازهمون اولش توی این راه که معلوم نیس آخرش به چه جهنمی ختم میشه نمیافتادم.

ناصر:خداهمه ی آدمارو یه شکل درست نکرده معین جون .توذاتت پاکه .همین که بدوخوب رو میفهمی خودش نعمت بزرگیه.ایشالا که خداخودش راه درست رو نشونت میده.حالا بگو ببینم این رفیقت کیه؟میشناسمش؟

معین: نه... اصلیتش مال کرمونشاهه من از دوران دانشگاه میشناسمش.یه ارث قلمبه بهش رسید انداخت توساخت وساز ولی حرص زدورفت تو کار واردات. بدآورد.حالاهم تااینجا (به گلوی خودش دست میزند) رفته زیر وام ونزول واینجور کثافتکاریا.

ناصر:ای بابا..چه گرفتاری شده بنده خدا.

معین:یکی دوروزبیشترمزاحمت نمیشه.اصلاشاید فقط تاهمین امشب بمونه...

ناصر: ( باناراحتی) چی میگی واسه خودت معین ؟انگاربعداینهمه سال هنوز منو نشناختی، بنده خداگرفتاره ، رفیق توهم که هست، وظیفه مه که کمکش کنم  کاش میتونستم بیشتراز اینا کمک حالش باشم.شرمنده ام به قرآن.یه سالم که اینجا بمونه نوکریشومیکنم .

معین:(بلندمیشود) پس من برم بیارمش(دودستی شانه های ناصررامیفشرد) خیلی مردی...خیلی.

    ( خارجی .شب. برج شرکا)

قرص درشت ماه از پس داربست هاآشکاراست.

   (داخلی .شب .دفترشرکا)

شوکت دارد وسایلش را جمع وجورمیکند.آصف گوشه ای دراز کشیده و تلویزیون نگاه میکند.معین روی سرشوکت ایستاده.

معین: من نمیدونم چراچمدون میبندی؟ مگه سفرقندهاره؟ اصلا اگه رکنی بره ماهم پشت بندش برمیگردیم همینجا....دیگه کاری نداری که اونجا توخونه ناصربشینی.

شوکت: (زیب چمدان رامیبندد) آدم بایدهرجاکه میره...توبگوواسه یک ساعت، مجهزوپروپیمون بره(مکثی میکندو چیزی رابیادمیآورد) معین...اونجاحموم داره ؟

معین: آره بابا مگه میشه نداشته باشه؟

شوکت: (تاکیدمیکند) داره یانه ؟

معین:فکر کنم داره...

شوکت :(بسرعت توی کلامش میدود) فکرکنی ؟!دست مریزادمعین جون،تومگه نمیدونی؟،.. من اگه قبل ازرفتن به رختخواب دوش نگیرم خوابم نمیبره .

معین:(بابیحوصلگی) شوکت جان،  هرخونه ای همونطورکه دستشویی داره حموم هم داره.چراگیرمیدی قربونت؟!

شوکت: زنگ بزن بپرس ...همین حالا.

آصف: داره بهونه میگیره،نمیخواد یه نصفه روز سختی بکشه لامصب!

شوکت: (به آصف)توخفه(به معین) زنگ بزن ...یه زنگ کوچولوه دیگه،چراایقده سخته برات؟

معین: درست نیس به خدا شوکت جون ،مگه داری میری تفریح؟

شوکت: (با لحنی نرم) یه جوری بپرس که درست باشه...آ قربونش برم من ...

معین :(سری میجنباندوبانارضایتی شماره میگیرد) الو ناصرجون،سلام ...آره فرداایشالا،باشه...نه،ماشین هس لطف داری...همین،زنگ زدم که یادآوری کنم ...فقط یه چیزی خواستم بپرسم  ناصرجون،حمومت روبراهه؟آخه این فلک زده(چشمکی حواله ی شوکت میکند) دوسه هفته اس آب روخودش نریخته(میخندد وشوکت اخم میکند) آواره ی اینوراونوربوده ،گفتم که تو بالکن دکون رفیقمون میخوابه ثواب داره (آصف از خنده ریسه میرود)  حالش حال سگه به خدا ناصرجون!_(مکثی چندثانیه ای) باشه باشه ،قربونت،خداحافظ.(گوشی راخاموش میکندوخطاب به شوکت) نگفتم داره  تی تیش مامانی؟!

شوکت: اولش مطمئن نبودی که داره ولی حالا مطمئنی ( بااخمی تصنعی) ولی شیطون هی تیکه بنداز ها!!ولی دمت گرم،خیالم راحت شد،توکه اخلاق منو میدونی...

آصف: بگو اخلاق سگی...

شوکت: حالا...هرچی.

    خارجی.شب وروز.برج شرکا

هردوازاسانسورخارجریجا هواروشن میشود وصبح فرامیرسد.کارگران سنگ کار،کارشان راشروع کرده واولین محموله سنگ رابالا میفرستند.حفاظی مسقف زیر داربست قرارداده شده است که مانع از سقوط سنگها روی کف پیاده روبشود.

استادکار:آروم آروم(نگاه محتاطش رابه بالابر دوخته است) آها،خوبه،گیرش بده .

داخلی.روز.دفترشرکا

شوکت چمدان دردست بهمراه معین ازدفتربیرون میروند.

داخلی.راهرووآسانسور.روز(ادامه)

شوکت ومعین سوارآسانسورمیشوند.

داخلی.پیلوت.روز

آصف منتظراست وبه ساعت مچی اش نگاه میکند.

آصف:مرتیکه ی گاو!!

داخلی.آسانسوروپیلوت.روز

معین وشوکت ساکت کناریکدیگرایستاده اند.اعدادروی نمایشگراتاقک سیرنزولی دارد: ۳...۲...

شوکت:( پقی میزندزیرخنده ومعین باتعجب نگاهش میکند) مام خیلی حقه بازیم ها معین...نه؟

معین: نه داداش،اسمش تدبیره نه حقه.

نمایشگر عدد طبقه ۱ و p ,,رانشان میدهد.آسانسورمتوقف مبشود وصدای بلندگو درمی آید:(پارکینگ)دربازمیشود و آصف را میبینیم.هردوازاسانسورخارج میشوند.

آصف: ماشین اونورخیابونه .این طرفی جاپارک نبود(ومیرود) من رفتم که جریمه نشم شماهم بیاین.

آصف ازپیلوت خارج میشود.معین متوجه بندکفشش میشودکه بازاست.خم میشودکه ببندد.

شوکت: ای بابا بجنب معین چیکارمیکنی؟

معین(مشغول بستن بندکفش) از بس که عجولی تو ..حالاگیرنده،اومدم،توبرو.

شوکت بطرف درب خروجی پیلوت میرود.

خارجی.ساختمان شرکا وپیاده رو.روز(ادامه)

بالابربافرمان استادکار دارد بالا میرود.چندتکه بزرگ سنگ روی آن قراردارد.

شوکت قدم داخل پیاده رومیگذارد.استادکارمتوجه اومیشودودستور احتیاط بیشترمیدهد.

استادکار:آروم...آرومتر...

حلقه یکطرف صفحه بالابر میشکندو سنگهاروی حفاظ زیر داربست سقوط میکنند.صداباعث میشودشوکت به بالانگاه کند ویک تکه بزرگ و سنگین سنگ که از روی حفاظ کمانه کرده بسمتش میآید.

استادکار:_(فریادمیزند) مواظب باش...

 

خارجی وداخلی.پیلوت وپیاده رو .روز(ادامه)

صداها باعث میشودمعین به بیرون بدود.هیکل شوکت روی کف پیاده رودراز شده و تکه سنگ روی سروشانه هایش است.خون اززیر سنگ راه افتاده است.چمدان کف پیاده روبازشده و محتویاتش به اطراف ریخته است.آصف دوان دوان میآید و دودستی بسرش میکوبد.کم کم دور جسدازدحام میشود .

یک نفر:تموم کرده.داغونه داداش...داغونه...

معین سلانه سلانه از میان ازدحام جمعیت بیرون میاید و به تیرچراغ برق تکیه میدهد.کم کم مینشیند.

                                                      پایان

                                           ۱۵ دیماه ۹۶.قصرشیرین

 

 

 

..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5931
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 56168
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23

شنبه 2 دی 1396 ساعت : 10:53 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
(درانتظارمرگ)
نظرات

 

(درانتظارمرگ)

تقدیم به عزیز سفرکرده ام(فاطمه)،که لحظه هارابرای دیداردوباره اش درانتظاری سخت میگذرانم. 

-------------------

عده ای هستندکه میگویند : مرگ مرحله ای از مراحل پروسه (بودن) بشراست گرچه،جمع کثیری ازاین عده گفته خودشان راباورندارند .حقیقت این است که آنها فقط دارندیکی از شنیده های باب میلشان رابازگومیکنندوباگفتنش دلشان لبریزاز امیدمیشود، انگاری چراغی رادر یک محیط ظلمانی برمیافروزند.این عده انتخاب گرندوازمیان اعتقادات ونظریات موجود درباره مرگ،آنی را که موردپسندشان بوده برگزیده اند.این افرادبطورغریزی نوعی سیستم تخلیه ذهنی راآموخته اند.سیستمی که با استفاده ازآن میتوان ذهن را ازباورهای مختلف جارو کرده وسپس باوری مشخص رادرآن جای داد.آنچه که دل را راضی کندوآرامش و شادمانی ببخشد.

اماجمعی قلیل‌ازآن عده  که اول بحث ازشان یادشد باورمند هستند.زورکی چیزی را به محیط اعتقادیشان تحمیل نمیکنندوهنگامیکه میگویند:(مرگ قسمتی از پروسه ی بودن بشراست ) ،از مردن نمیهراسندو مشتاقانه انتظارش را میکشند.

یک نفراز این جمع قلیل را روزی ملاقات کردم .اوخیلی متعجبانه میگفت: نمیدانم چراآدمها ازنشانه هائی که مردن را بیادشان میاندازد روی برمیگردانند،مگرنمیدانند از مرگ نمیتوان گریخت؟ ازاوپرسیدم: مگرمرگ تلخ نیست؟ واو پاسخ داد:بستگی به این دارد که پرزهای چشائی باورمان را چگونه نربیت کرده باشیم .پرسیدم: دادن کیفیت دلخواه به یک باور معین مگرممکن است؟ جوابداد:منظورت کیفیت گزینشی است یااصیل؟

نمیدانستم درادامه چه بایدگفت پس لحظه ای سکوت کرده وبفکرفرورفتم.اوادامه داد:کیفیت اصیل یک باور رابایداززیر لایه های متعددکیفیات تصنعی وگزینشی بیرون کشید.البته یادت باشد،این کاربه وجودآوردن نیست بلکه آشکارسازیست.

وآنگاه من سئوال اساسی ام را یافتم: این باور که مرگ یک مرحله از مراحل بودن بشراست آیااصیل است یا گزینش شده وتصنعی؟ واوجوابم رااینگونه داد:من دراین باره چیزی بتو تلقین نخواهم کرد.همانطورکه قبلا گفتم انتخاب کردن هم اشتباه بزرگیست .فضای باورت را جارو کن ولی سعی نکن چیری درآن جای دهی.فقط منتظربمان .دیری نمیگذردکه حقیقت  باصلابت کامل نمودمی یابد.

...کاری را که گفته بودانجام دادم و اکنون مشتاقانه درانتظار مرگ زندگی میکنم.یک زندگی سرشاراز امید.

                      مهرداد میخبر.قصرشیرین.۲۱ آذر۹۶

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5002
|
امتیاز مطلب : 52183
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27

سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت : 8:23 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
شعر:(غرقاب وهم)
نظرات

غرقاب وهم

------------------------

اینهمه توضیح مخواه از امور

خرده مگیر؛خردمکن کوه نور

اصل طریقت طریقیست سهل

شه ره نزدیک مکن دور؛ دور

گرتوبپوئی ره سنگلاخ،

لقمه ی آسوده ببلعی به زور،

وسوسه وتشتت ذهن تو،

میشودت حیرت و وهم وغرور.

برلبه ی ساحل این نهر تلخ،

پنجه درانداز به قصدعبور

گرتونخواهی کران نجات،

میبردت وسوسه تابحردور.

بحرتحیرکه بحریست ژرف،

میدهدت جای نفس آب شور.

مسخ که گردی به غرقاب وهم،

کشته شوی،کشته ی زهر غرور.

                ( مهردادمیخبر.قصرشیرین۱۵آبان۹۶)

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6071
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 54170
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24

سه شنبه 14 آذر 1396 ساعت : 9:28 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
شعر:(تب)
نظرات

     (هرگونه استفاده ازاین شعر بدون اجازه سراینده ممنوع است)

 

      (تب)

___________

شاعری پیر میگذشت ازپل

ناگهان در انتهای لحظه هاایستاد.

قرص چهره ،پرنور.سروقامت، رعنا

گشت زمزمه های مگوی عمراوفریاد:

هان!ای سنگین خفتگان تب زده و بیمار

به خودتان کمک کنید،غفلت نورزید،زنهار!

برون افکنیدخورشیدتان زدرون

که لبریزیدوسرشارازپرتوانوار.

آفتابید،اماتنیده درخویشتن

بتابید بی ادعاوبی قرار.

نکشید دربند خست،گرمی کائنات

تا که بیمار نمانیدونباشید تب آلوده و زار.

مرحمت فرمائید عشق بر دیگران

ای سنگین خفتگان تب زده وبیمار

به خودتان کمک کنید،غفلت نورزید،زنهار!

            *       *      *

...شاعرپیربگذشت از پل

ماندپژواک فریادش در تکرار

سنگین خفتگان اما،همچنان بیمار

دریغا...بانگ فریاداو نکردشان بیدار!

                                    

                                     مهردادمیخبر.قصرشیرین(۲۰مهر۹۶)

 

          

تعداد بازدید از این مطلب: 5983
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 52163
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23

جمعه 21 مهر 1396 ساعت : 9:16 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
ترانه:(زیربارون)
نظرات

(هرگونه استفاده ازاین ترانه بدون اجازه سراینده ممنوع است)

 

(( ز یر با ر و ن ))‌‌‌

__________________

بازهم قدم زدن 

زیربارون مدام.

بوی خاک خیس ومن

یه نفر ساده ی خام.

همه ی وجودمن

مست یک هوای خوب .

من بی تجربه ای

توی غربت غروب،

سرکوچه ی شما،

گنگ وداغ ومرطوب.

بیقراریه قرار.

یه قراربی قرار.

یه قرار نه ،یه دروغ.

یه دروغ واسه فرار.

***************

میدونستم نمیای .

فکرنکردم که بیای. 

کلکات عادی شدن.

خوب میدونم که کجای.

****************

سرکوچه ی دروغای تو من قدم زدن رو دوس دارم.

زیربارون مدام خیس شدن رو دوس دارم.

بوی خاک کوچه مثل عطر موهای توئه

واسه همینه که خاک شدن رودوس دارم.

***********************

میخوام که بازیچه تموم حقه هات باشم

خام بودن ،ساده بودن رودوس دارم.

میخوامت حتی اگه وهم باشی، دروغ  باشی

غرق دریای خیال تو شدن رو دوس دارم.

اگه تاابد معطل زیربارون بمونم

خیس بشم، خورد بشم، گوله بشم

بازهم تورو به اندازه دنیا دوس دارم.

تورومن مثل قداست یه رویادوس دارم.

              مهردادمیخبر.۲۳شهریور۹۶

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6133
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 47162
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23

چهار شنبه 22 شهريور 1396 ساعت : 1:3 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
قطعه ادبی:(انتظار)
نظرات

  ( انتظار )

--------------------------------

 

میآئی آیا؟

بگو،تاکی منتظربایدبمانم؟

یکا ی سنجش ظلمت آیا دگرگون شده؟

قرنهاست که شب است،قرنها!

شب است وکاسه مسکین چشم ...

ازخاطره ی دیدن تهی.

شب است وخورشید،همطراز اساطیر...

واژه ایست منجمد در کتابی کهن.

وآنقدرشب است که

افسانه رویش گیاه را

حتی کودکان به سخره میگیرند!

میآئی آیا؟

قرارمان رااززیادنبرده ای نازنین؟

توبایدلبریزکنی چشم راازرنگ ومنظره.

و وجوددهی به خورشید

تاکه دردانه ی بندی خاک را 

درباور روئیدن آزاد کند.

بگو...تاکی  منتظر بایدبمانم.

یکای سنجش ظلمت آیا دگرگون شده؟

قرارمان راازیادنبرده ای نازنین؟

آیاشب بی ستاره نبایدباتونورباران شود؟

ظلمتی بیش از این مگر ممکن است؟

حتی شهابی از آسمان نمیگذرد.

بالاترازسیاهی اگررنگی هست بگو!

بگو،تاکی منتظربایدبمانم؟

قرنهاست که شب است،قرنها!

میآئی آیا؟

                              مهردادمیخبر(۱۳ شهریور۹۶)

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5754
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 34172
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21

دو شنبه 13 شهريور 1396 ساعت : 1:42 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
قطعه ادبی:(روح گیاه)
نظرات

 

روح گیاه

********

   ۱

بایدازاین باغچه هجرت کنم

گویااین آب مسموم،همیشگیست

و همآغوشی پیچک ودرخت،ابدی

سایه سرم تن به هرزه پیچکی وحشی فروخت

ومن بایدازاین باغچه هجرت کنم

همسفرباریشه هایم که مراعاشقند

   ۲

میخواهم ازباغچه هجرت کنم

اماریشه هایم یاری نمیکنند

آنهابه جدائی می اندیشند

این حقیران چسبیده به خاک

طفیلان زمین!

   ۳

ازاین باغچه هجرت خواهم کرد

امانه باریشه هایم

اینجامکان مهرورزی نیست

"سودای برخورداری تن" عشق می آفریند

پس من باروحم همسفرخواهم شد

وهجرت خواهم کردبه آسمان

 

               مهردادمیخبر(۲۲مرداد۹۶)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5902
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 49167
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24

یک شنبه 22 مرداد 1396 ساعت : 10:42 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
داستان: چوارقاپی/درحال ویرایش...
نظرات

 

چوارقاپی

درحال ویرایش...

نوشته :مهرداد میخبر

( هرگونه نقل،کپی و اقتباس کلی یاجزئی از این داستان بدون اجازه نویسنده ممنوع میباشد)

       ۱

آنگاه که فارغ از هر اندیشه مچاله کننده ای، بسیط و سبکبال میدویدندگوئی پروازبرفرازابرهاراتجربه میکردند .تدریجاهراندازه که بتصاعدسرعت میگرفتند انگاری فاصله شان بازمین زیرپاها کمتروکمترمیشدآنچنانکه گاهادرکمال حیرت باور میکردندکف پاهایشان  تنها تماسی کوچک بازمین پیدامیکندووهمان تماس جزئی آنچنان انرژی بخش است که مانند یک فنر قوی به آسمان پرتابشان میکند وحس پرنده بودن به آندومیبخشد.چست وچالاک ، فرز و شادمان،میدویدندومیدویدندو بی آنکه نفس کم بیاورندخودرا تا زیر دیوار ضخیم( چوارقاپی )میرساندندودرآنجاخندان ولی خسته خودراروی خاکها ولو میکردند.درقانون بازی، مجازات بازنده رقابت این بود: هرکسی که زودتر برسد بایدبه فرمان برنده، بی چون و چراگردن بنهدو آن دیگری را قلمدوش سه دور پیرامون دیوارهای سترگ ساختمان وسیع  وباستانی چهارقاپی بگرداند.اکثراوقات شیطنتهای بچگانه که شاید مشقی برای بدجنسیهای بزرگسالانه باشد گل میکرد.بی آنکه اجازه دهندبازنده ی بینوا نفسی تازه کند سوار دوشش میشدندوبیرحمانه اسب مرادرا هی میزدند ومجبورش میکردند درهمان حال زاربه مجازات مقرر تن دهد...حشمت بودو مجید.

حالا حشمت برنده شده بود ، به تلافی قبل که مجیدنیز درحقش جفائی اینچنین رواداشته بود به وی رحم نکرد ،سریع سوارش شد و نچ نچ کنان مجبورش کرد بلند شده و بدود.مجید قُدبودوخیلی زورش میآمد سواری بدهد.اواستخواندارتر، زورمندتر ودرنتیجه چالاک تراز حشمت بود.اکثرمواقع برنده میشداماگاهی اوقات که میباخت  خیلی سخت و چموشانه تن میداد به مجازات و تاوان دادن و بهمین سبب هم بود که اکنون حشمت بدون هیچگونه اغماض یا گذشتی،ظالمانه داشت حق دفعات مکرری را که سواری داده بوداز مجید میگرفت.

آری...اینگونه اوقات فراغتشان میگذشت .اکثرمواقع فقط دونفری و بدون حضور سایر بچه محل ها و همسالان ،حول وحوش چوارقاپی و (حاجی قلعه سی )و باغهای اطرافش پرسه میزدند و گهگاه دست درازیهای مختصرو کودکانه ای داشتندبه خوشه های نورس پسته  و انگور عسگری یازردآلوها و شفتالوهای کال .اکثراهم میرفتند باغ ( کلی کاظم)ودلی از عزا در میآوردندچون پیربود و حواس پرت،البته بحد کفایت میچیدند،که بخورند و بقول مجید (نوسشان نچکد ) یااگربشودبزبانی ساده گفت : بادیدن میوه هابر شاخساردرختان حسرت نخورند و آب از لب و لوچه ها شان سرازیرنشودو بابتش دین و گناهی بگردن صاحب باغ نیفتد.نتیجه چنین توجیهی این باوربودکه آندوباچیدن و خوردن میوه ها درحقیقت دارندصاحب باغ را ازمحنت جزای گناهی سنگین میرهانند! توجیهی معصومانه برای گناهواره ای کودکانه که در نهایت محافظه کاری صورت میگرفت،محافظه کارانه و معصومانه ،بدین سبب که هرگز هیچکدامشان حتی دانه ای از آن میوه هارا در جیب ننهاد و به خارج ار باغ نبرد. مجید همیشه میگفت :

- باوه ام میگه هرچی تو باغ بخوری حلاله  ودزدی نیس ولی اگه ببری خانه دشمن خدائی.

(کلی عزیرمراد) ،پدرمجیدباغبانی بود چیره دست باغریزه طبیعت گرایانه ای خداداده و قوی. اوایمانی بغایت سترگ داشت.مردم میگفتندوراست هم میگفتند،که قدومش برکت داردو در میان هرباغی که برودوکارکند بزودی شاخه درختان از سنگینی محصول بزمین میرسد.بدلیل همین خصلت شهودی عزیزمراد باغداران بیشترین حقوق را به و ی میدادند و در اکثر مواردمحض جانماندن ازرقابت بابقیه باغدارها در محصول شریکش میکردند تا بتوانندقبل ازسایرین به خدمت خود جذبش کرده وبرکات وجودش را در راستای تبدیل ایمان فطری وپاکی نهادبه برکت وثروت دراختیار بگیرند.آنزمان کلی عزیزمراددر محله نصرآباد توی باغ حاتم که یکی از باغهای وسیع و معروف قصرشیرین بود کار میکرد.

واما پدرحشمت یعنی(داش تراب) ،اوازپهلوانان و زورخانه رو های لوطی مسلک ،خوشنام وبی مال ومکنت شهربود.عاقله مردی محجوب که معمولا توی معادن و کوره های گچ حاشیه شهر روی کامیونهای سنگین شوفری میکرد.

حشمت  و مجیدیار گرمابه و گلستان هم بودند.احساسی رقیق و  نرم وعطوفتی درونی که سرشار از گذشت بود آنهاراهمچون ریسمانی سخت بهم متصل میساخت .هرگز با هم دعوا نمیکردند،در حق یکدیگر سخاوتمندبودند،در حدی که حتی برخی اشیاء واموالیرا که دوستشان میداشتند و جزو داشته های ارزشمندشان میدانستندشان،در صورت تمایل طرف مقابل مشتاقانه به وی میبخشیدندوکمترین خمی به ابروهاشان نمیآمد .آندویکدیگرراخالصانه وبسیاردوست میداشتند.

هردویشان کلاس اول راهنمائی بودندوتوی( مدرسه کورش کبیر)واقع در کوچه( امیدوار)درس میخواندند.درسشان عالی نه، ولی بدک هم نبود .شاگردانی معمولی بانمرات امتحانی که اغلب بین چهارده و شانزده درنوسان بود وخیلی اگر غیرت بخرج میدادند وزورمیزدند به هفده هم میرسید. نمراتی نه چشمگیر وافتخارآمیزاما آبرومندانه ورضایتبخش .هرآنچه که می آموختند آموزه های سر کلاس بود واز لابلای کلام معلم دریافت میشد.عادت مطالعه و لای کتاب باز کردن توی خانه را هم ابدانداشتند.آن دواز جمله محصلهائی بودند که بمحض رسیدن به خانه کتاب دفترهایشان را کنار دیوار میگذارندو تا روز بعد و سر کلاس درس بسراغشان نمیرونداماحافظه ای خدادادی دارند که کمکشان میکند درس را در حدگرفتن نمره ای مقبول فرابگیرند.البته همین برایشان کافی بود زیرا دغدغه آنها نمره ممتازگرفتن ویاتلاش برای سربودن از بقیه محصلها نبود.اگرسعی وافروجدی در تجدیدو مردود نشدن داشتند واگر برغم تنبل بودن در مرور دروس توی منزل، سرکلاس بصورتی جدی به تعلیمات وآموزه های معلم گوش و دل میسپردند به این سبب بودکه عاشق والدینشان بودند وبخاطرزحماتی که در تامین مخارج و تامین وسائل رفاهشان میکشیدند احساس سرسپردگی و دلسوزی میکردند.حشمت جمله ای را که درکلاس چهارم ابتدائی از معلمی فرهیخته  شنیده بود همیشه بخاطر داشت و به میل خود -چون حس کرده بود آموزه ارزشمندیست- آویزه گوش نموده بود.آن جمله همواره درفضای ادراک او تکرارمیشد:

(بچه ها ، پدر و مادرهای شماهمه سرمایه خودراکه عمرشان است درطبق اخلاص میگذارند که شما آدم شوید و راه درست را بروید.حالا...آیاشمامیدانیدکه چگونه باید مزدشان را بدهید؟با درس خواندن ،تلاش کردن ودرستکاربودن.این بزرگترین و باازرشترین لطف است درحق آنها)

آنها بچه هایی بودند کاملا معمولی ،تاحدودی سربزیر وگهگاه موذی و فرصت طلب!از امکاناتی که بچه پولدارهای همکلاسی و هم محلی شان داشتند بی بهره و در زمینه استفاده از آن امکانات بابهره گیری  از مهارتهاشان خبره.بعنوان مثال، حشمت در زمینه ساخت بادبادکهای کاغذی که (بادبان) مینامیدندش زبانزدبچه های محله خودشان و محلات اطراف بودند.حتی بچه های  (قلعه جوانمیری) و(جاده قیری)،همبازیهای فوتبالشان هم از صاحب سبک بودن او درزمینه ساخت بادبانهای بلندپرواز  خبرداشتند.او میدانست چسبهای مرغوب کاغذی چه نوع هستند واز کجا میشودتهیه شان کردو یااینکه قابل انعطاف ترین (قامیش)را از کدام نیزار میبایست بریدو در ساختار بادبادک چگونه و با چه مدل ازمهندسی باید بکار شان برد.براساس تجربه یادگرفته بودکه دم بادبادک یاهمان بادبان  را چه شکلی و چند حلقه ای باید بسازد که در آسمان بهتر جولان کند و بالاترازهمه بادبانها ی رقیب بپرد.

حشمت اینها را چطور یاد گرفته بود؟خودش هم دقیق و به تفصیل نمیدانست . فقط میدانست که  آن مهارت جادوئی و یگانه،حاصل دقت و تمرکز ش بود در تشخیص تجربی خواص انحناهاوهمچنین میزان وچگونگی وضعیت توزیع وزن اجزاءبصورتی مناسب وثمربخش در ساختار بادبان اولا برای غلبه بر جاذبه لجوج زمین وثانیا درجهت بهره گیری حداکثراز نیروی ملایم بادبرای آغازوانجام یک صعود موفق. شکل دهی وبازتولید محصولات ذهنی او یعنی آن انحناها ی حیاتی واجب،درقسمت پیشانی سازه ودر مقدارکشش نخ اتصال دهنده دوسر قامیش پیشانی انجام میشد.

ناگفته نماند...دلیل اصلی مهارت اودر ساخت بادبان، اشتیاقی بودکه برای دوچرخه سواری داشت!... کل کودکی و نوجوانیش را در حسرت داشتن  دوچرخه گذراند ولی بدلیل تنگدستی پدر  هرگز صاحبش نشد اما آنقدر جربزه داشت که زیاده از حد در آتش این شوق خود را نسوزاند.اومدام برای بچه هائی که دوچرخه داشتندباهزینه خودشان بادبادنهای بلند پرواز درست میکرد ودرعوض چندروزی،روزی هفت هشت دور دوچرخه -بدون اعتراض و غرولند-مهمانشان میشد.بهمین سبب یقین داشت دلیل تمرکز وذوق و اشتیاقی که مهارتش را در بادبان سازی موجب شده بود علاقه دیوانه وار به دوچرخه داشتن و دوچرخه سواری بود.

یکی دیگر از هنرهای حشمت بامجید مشترک بود.این مهارت ،خبره گی آندودرساختن ماشین سیمی بود.در این زمینه هردویشان استادانی صاحب سبک بودند.این نوع ماشینهارا با سیمهائی ضخیم، خشک و قابل انعطاف که از قرقره های خالی نخ میگذراندند درست میکردند .حاصل کار یک اسکلت ساده از اتومبیلی بود با چرخهای متحرک، و دسته ای که بواسطه آن از عقب مصنوعشان را هل میدادند و لذتش را میبردند.مدلهای مختلف اتوموبیل ، کامیون ووانت بارالگوی آنهابرای ساخت این نوع اسباب بازی بود.قرقره های خالی را ازپیاده رو مقابل دکانهای خیاطی داخل تیمچه شهر ویاداخل آشغالدانی هایشان میجستند وسیمهارانیز از اطراف ساختمانهای در حال احداثی که کار بتون ریزی و آرماتور بندی داشتند تکه تکه جمع کرده و بهم وصل میکردند.قرقره ها ی خالی وبلاستفاده که درزبان محلی (بکره) مینامیدندشان معمولا جلوی مغازه ها پخش و پلا بودند.بعضی خیاطان تنبل ونامنظم پس از مصرف نخ، قرقره خالی را از همانطورکه پشت چرخ خیاطی نشسته بودند به بیرون مغازه پرتاب میکردندوعده ای دیگر که منظم و باحوصله بودند پس از جمع کردن بکره ها ی خالی، آنها را می آوردند و میریختند داخل حلب خالی ۱۷ کیلوئی روغنی که بعنوان سطل آشغال دم در دکان گذاشته بودند.گاهی اوقات که پدرومادرحشمت میخواستند سفارش دوخت لباسی رابدهند باآنها از شناختی که براثرتجربه وبرخوردمدام  با صنف خیاطان پیداکرده بود سخن میگفت وپیشنهاد میکردسفارششان را به آن خیاطی بسپارند که سطل آشغالش پراز بکره است !! او  دلیلش را برای طرح این پیشنهاداینگونه توضیح میداد:

-درقصردونوع خیاط وجوددارد.اول خیاطی که سطل آشغالش پراست از بکره واوخیاطیست منظم وپرکار وچون کارش دقیق و خوب است مردم سفارشات زیادی به او میدهند.دوم خیاطی که سطلش خالیست واودرهرصورت استادکار مناسبی نیست چون یا بکره هایش رااز فرط تنبلی و بی حوصلگی به بیرون پرتاب میکند ویااصلامشتری نداردو دوخت و دوزی انجام نمیدهد که بکره ای در سطلش باشد. بهرحال شواهد موجود نشان دهنده لیاقت اولی ونالایق بودن دومیست!

حشمت گاهی اوقات باخود می اندیشید که خیاطان بینوااگرجمع آوری بکره های خالی رااز سوی بچه ها تاب نمی آورندحق دارند .آخروقتی که بچه ها بکره ها را میبرند و سطلها و پیاده روها را خالی میکننددیگر معلوم نیست که هر استادکاری تاچه حد بواسطه لیاقت و مهارتی که داشته سرش شلوغ بوده و چندتا مشتری داشته.البته این فقط تلقی و برداشت او بود ازدلیل حرکت تهاجمی بعضی خیاطهاوشک داشت که گمانش درست باشد یانه.شایدهم خیاطهای مهاجم حق نداشتند وبعضیهاشان خیلی بخیل،بی اعصاب یا ناتو و بدجنس بودندکه بادیدن اووبچه های دیگر که قرقره های بدرد نخورشان را جمع کرده و توی جیبهای گل و گشادشان می انداختند باالفاظی رکیک  فحششان میدادند و حتی بعضی هایشان که عقده ای تر بودند تامسافتی تعقیبشان کرده ،ناسزاگویان وتهدیدکنان از همان قرقره های روی زمین برایشان پرتاب میکردند.

اماحشمت دلیل این نوع حرکات را باوجود فرضیات و نظریاتی که گاهی اوقات به ذهنش خطور میکردبطور قطعی هرگز نفهمید.

خوشبختانه او و مجید و اکثربچه های ماشین سیمی ساز پوستشان  بقدری کلفت بود که این برخوردها ی خشن وناروا را به دل نگیرند و باصطلاح رنجیده خاطر نشوندکه اگر محکم نبودند ودرآن کارزار کم میاوردند و یا باهر برخوردخشن و ناعادلانه ای پاپس میکشیدند نه ازمصنوعات و اسباب بازیهای سرگرم کننده و افتخارآمیزشان خبری بود و نه از عایداتی که گاها از فروش یا تعویضشان با چیز های دیگر نصیبشان میگشت.هر ماشین سیمی را علاقمندانشان تا پنج قران میخریدند. کم پولی نبود و خورا کیهای متنوعی میشد با این مبلغ خرید .با پنج قران میشد یک پفک و دو تا (یام یام )که یکنوع ویفرمحبوب بالایه ای ضخیم از شکلات کاکائوئی بودو یک دانه کارملا که آنهم نوعی ویفر بامغز کشدار و لذیذ بودخرید یا اینکه بجای هرکدام از این اقلام یکدانه بستنی کیم یخی یا قیفی را جایگزین کرد.در صورت معامله پایاپای ماشینهارا اغلب با تیله های بازی که (گولو)نام داشت یا نوارهای بیست سانتی  فیلم های سینمائی وگاها عکس فوتبالیستها و هنرپیشه هاتعویض میکردند .ماشین سیمیهای اوو مجید بدلیل سماجت و پوست کلفتیشان درتحمل برخوردخشن وتوهین آمیزخیاطان بدعنق تیمچه ،سنگین و پربکره بودواز نوع مرغوب بحساب میآمدند.بهمین دلیل بچه ها برای ساخته هایشان سرودست میشکستند. دلیل مرغوبیتشان این بودکه بکره زیادی در ساختارشان بکار میبردند و از مال بقیه بچه ها سنگینتر و درنتیجه محکمترو باارزشتر بود.نمونه نامرغوب، ماشین سیمی هائی بود که صادق -پسر(عمه صبریه) یکی از بچه محلهای دوکوچه بالاتر-درست میکرد.ماشینهای صادق ازفرط کمبود بکره بسیار ساده ، لاغر و سبک بودند. درنتیجه خیلی زود زهوارشان در میرفت و کج و کوله میشدند. انواع نامرغوب معمولا بیش از دو سه قران خریدوفروش نمیشدندو حتی گاهی اوقات اصلا مشتری نداشتند وروی دست صاحبشان باد میکردند.

یکی دیگراز کاسبیهای تابستانی این دورفیق شفیق فروش آب انجیر سرد بود که سود خوبی بهمراه  داشت ودم در خانه عرضه اش میکردند.یک فلاسک یاکلمن کوچک را از آب و انجیر خشک پرکرده و کمی شکربرای خوشمزه تر و شیرینتر شدنش به آن می افزودند و این مخلوط را یک شب تا صبح در محلی خنک نگه میداشتندتاحسابی جا بیفتد و انجیرهای داخل آن نرم وآبدارشود، بعدازآماده شدن، دوقالب یخ لیوانی میانداختند داخل فلاسک وبرای مشتریهایشان که غالبا بچه های محل و ندرتا رهگذران یا آدم بزرگهای محل بودندتوی لیوان میریختند و یک قاشق مربا خوری داخلش میگذاشتند .سود خوبی داشت ،گاهی حتی تا دو برابرمایه... واین خیلی هیجان انگیز بود! اکثرمواقع توی هوای گرم و سوزان قصر خودشان در حسرت خوردن یک لیوان از آب انجیری که درست کرده بودند له له میزدندولی دلشان نمی آمد از سودی که قراربود ببرند حتی ذره ای صرفنظر کنند.

      ۲  

آخرهای مسیر بود که مجید حشمت را از فرط خستگی روی خاکها انداخت و خودش هم روی زمین ولو شد:

- لعنت بشت...چه لش سنگینی داری تو لامصب!

حشمت شاکی وارانه غرید :

- بازی اشکنک داره دیه...کم آوردی..ها ؟

- خسته ام پسر خوب،کره بی وجدان میذاشتی یه نفسی تازه بکنم خو!

- نه ...ایجوری کیفش بیشتر بود.دفعه قبل یادته مث خر سوارم شدی نذاشتی یه دقیقه نفس تازه بکنم؟ نادرستی کردی مجید...یادته؟

- یادمه ...ببخشی...

وبعد لبخندی زد و شرمسار ادامه داد:

- آری نادرستی کردم...حقم بود.

دستش رابطرف اودراز کرد و گفت:

- حالا بی خیال،رفیقی این چیزارم داره دیه...

حشمت دستش را فشرد و بالحنی ملایم گفتم:

- او که شوخی بود...اینم شوخی.پس بلند شیم بریم خانه نزدیک ظهره.

همبشه براحتی رنجشهارااز دلشان خارج میکردندو نمیگذاشتند در عمق جانهاشان رسوب کند.ساده میدیدند و ساده می اندیشیدند و بهمین دلیل هم بود که راحت میگذشتند و فراموششان میشد آن چیزهائی را که شاید میتوانست کدورت ایجاد کند و کینه.

چارقاپی کوچک و کوچکتر میشد و ابن یکی از عادات حشمت بود که هنگام دور شدن از ساختمانها و یا اجسام حجیمتر از آن گهگاه نگاهی به پشت سر میانداخت و از کوچک و کو چکتر شدن آنها لذت میبرد ودر ذهن خردش می اندیشید به یک سوال بزرگ:

-این منم که دور میشوم و یا آن است که از من فاصله میگیرد؟ این آنست که کوچک میشوددر چشم من یا برعکس این منم که درمنظرآن کوچک و کمی بعد ناپدید  میشوم ؟بهرحال چیزی مثل چارقاپی ماناتر و قدیمیتر از من است و هزاران هزار آدم چون من را درطول سالیانی درازدیده و دیده ،بنابراین مهمتر و اصیلتر از من است پس این منم که میروم واومیماند..

شبه مالیخولیاهای ذهن او بسیار بودند وهمانگونه که سرش به آنها گرم بود و خلاهای ذهنش را پرمیکردند گهگاه هم معضلی میشدند برای آگاهیش و به ورطه ای از سئوالات بی جواب و دیوانه وار پرتابش میکردند که ساعتها مخیله رادرگیر یافتن جوابهای ناممکن وانجام استدلالات انتزاعی  و فاقد نتیجه منطقی وعقل پسند میکردند.آری ذهن او شبه مالیخولیاهای مختص بخودش راداشت که هرگز نمیتوانست حتی صمیمی ترین دوستش مجید رانیز در تجربه شان شریک کند چون توصیفشان دیوانه وار بنظرمیرسیدوخجالت آور.

به خیابان که رسیدند  غرشی سهمگین از دور دست برخاست و شیهه ای در آسمان شهر طنین انداخت و در پی آن وقوع دوانفجارپیاپی در نقطه ای نزدیک تکانشان داد.بی اختیار روی زمین نشستند و مات و مبهوت به یکدیگرخیره شدند.اولین بار بود که صدای انفجاری را از فاصله ای تااین حد نزدیک میشنیدند.

خیلی سریع خودشان را پیدا کردند .مجید ازجاپریدوفریاززد:

- بدوحشمت ...خوردطرفای سپاه...بدو.

بیدرنگ مجیددویدواو نیز در پی اش.تا ساختمان سپاه راهی نبود .کمتراز پنج دقیقه طول کشید تابه آنجابرسند.برادران سپاهی جلوی درب تجمع کرده بودند و چیزهائی میگفتند.باچندمتر فاصله،فالگوش ایستادند .جرات نکردند زیادنزدیک شوند ولی از همان فاصله چیزهائی را که باید میشنیدند شنیدند . دوتاتوپ عراقی به وسط محوطه خورده،آسفالت را شخم زده ولی خسارتی ببار نیاورده... همینها را که شنیدند بس بود برایشان.خیالشانراحت شد که کسی کشته نشده وبسمت خانه هاشان دویدند تا بقیه را هم باخبر کنند از چندوچون قضیه.

چندوقتی میشد که عراقیها شیطنتشان گرفته بود ودرگیریهائی درحول و حوش پاسگاههای مرزی ایجادمیکردند.اکثرشبها صدای تیراندازی خواب از چشمان مردم قصرشیرین میربود وبچه هائی مثل مجیدوحشمت باهیجان تا دمدمهای صبح گلوله ها را به تفکیک سلاحهائی که فکرمیکردند شلیکشان میکنندمیشمردند که روزبعدش بشوند خوراک برای مباحثه با همسالان .درتشخیص نوع سلاحها همگی بلااستثناء ناشی بودند بطوریکه تا مدتها آرپی جی۷ رایک نوع تفنگ تصور میکردند یااینکه فکر میکردند خمپاره را بادست پرتاب میکنند!تقصیری نداشتند .آنهانه تنها خود سلاحها بلکه حتی عکسشان را هم جائی ندیده بودند،فقط اززبان بزرگترها اسم ویا توصیفاتی از ظاهروطرزکارشان را میشنیدندوهرکدامشان تصاویری در ذهن میساختندو وواقعی میپنداشتندشان.جنگ و اسلحه و انفجار حقایقی جدید بودند که کم کم داشتند در فرهنگ مردم جاباز میکردند.

حادثه آن روز عصرنگرانی تازه ای را در بزرگترها ایجادکرده بود.تاکنون عراقیها بسمت محدوه شهر شلیکی انجام نداده بودند واین حمله در نوع خودش اولین محسوب میشد.گرچه هدف ،یک مقرنظامی بود ولی بمثابه  تابوئی بود که شکسته شده وخبراز وقایع ناگواری میداد.

   ۳

بابا در حالیکه پالوده طالبیش  را باقاشق روی تکه یخ داخل کاسه میریخت تا خنک شود، تکه نانی در دهان گذاشت و در حال جویدن خطاب به مامان گفت:

- اوضاع داره ناجورتر از قبل میشه( وجی)باید یه فکری بکنیم.

مامان که لحن بابا به نگرانیش افزوده بود پرسید:

- چه صلاح میدانی؟

- شماهاره ببرم بذارم (هنیدر) تااقل کم از توپ و خمپاره دور باشین...

- په خودت چه؟کارت چه؟

- مجبورم یااینجا تو خانه ی خودمان بمانم یا شبا بیام هنیدر پیش شماو صبحها برگردم قصر سرکارم.

- نه...همو که میگی بیای پیشمان بهتره .ما چجور طاقتمان میگیره آخه؟

- تا ببینیم چه میشه .سخته .هرچی در میارم باید بدم کرایه ماشین .

-  چاره چیزه؟مال برای جانه یا جان برای مال؟کمتر خرج مکنیم تا ببینیم خداچه مخواد.

خانه پدری مامان در روستای هنیدر از توابع سرپلذهاب قرار داشت .در آن خانه مادربزرگ،پدربزرگ وکوچکترین دائی حشمت یعنی (سردار)زندگی میکردند .بقیه خاله ها و دائی های او متاهل بودند و این یکی که ته تغاریشان محسوب میشد  وحدود بیست و دو سال داشت هنوز تاهل اختیار نکرده بود.

دوسه روز از حادثه حمله به مقرسپاه میگذشت و اتفاق ناگوار جدیدی رخ نداده بودگرچه در گیریهای پراکنده مرزی کماکان ادامه داشت.بنظر میرسید بابا قضیه لزوم رفتن به هنیدر را فراموش کرده  و یا حداقل این تصمیم اهمیت واولویتش راازدست داده .بچه هادر بحبوحه امتحانات خردادماه بودند وبه بسختی درس میخواندند.حشمت برخلاف طول سال تحصیلی که حتی نیم نگاهی به کتابهایش نمی انداخت اما درهنگامه امتحانات، جدی و سخت درس میخواند و عملاخود را توی خانه حبس میکردکه هوس ولنگاری بسرش نزند.میدانست که این آخرین آزمون برای محک زدن هوش و لیاقت اوست و بهیچوجه شوخی بردار نیست .گردش و تفریح و بادبان و ماشین سیمی و آب انجیر و دوچرخه سواری،همه و همه بطور کامل تعطیل میشدند و ذهن او فقط یک چیز را در بالاترین درجه اهمیت قرار میداد:قبولی یکضرب و بدون تجدید.

نخستین امتحان ،امتحان علوم بود که باموفقیت پشت سر گذاشت ومشغول شد به آماده کردن خود برای امتحان بعدی، یعنی زبان انگلیسی.

همانطور کتاب دردست خوابش برده بود که براثر صدای مهیب و دیوانه کننده ای از خواب پرید و بدنبال آن تا حدود دوساعت شهر زیر باران گلوله های توپ و خمپاره قرارداشت .این اولین گلوله باران قصرشیرین بود و روز بعد همه چیز تغییر کرد.اگر تاکنون بحث رفتن یانرفتن از شهر بحثی فرعی و حاشیه ای محسوب میشداما از آن روز به جدی ترین و حیاتی ترین تصمیم زندگی اهالی مبدل شد .ظهر هنگام بود وشهر میهمان سکوت و گرما.توی خانه  حشمت صدای کولرکه تق تق کنان میچرخید و باد خنک را توی صورتش میپاشیدسکوت را میشکست .خواهرخردسالش بتول خوابیده بود و بابا و مامان داشتند گوشه ای با هم پچ پچ میکردند.چون دلش میخواست بفهمد دارند چه میگویندگوشها را تیز کرده بودوچیزهائی رااز میان حرفهایشان میفهمید .بابا گفت: وجی ...با چند تا از مردهای دیگه قراره اسلحه تحویل بگیریم و بریم حوالی پاسگاه پرویز...

مامان مضطرب حرفش را قطع کرد:

- تراب خان جنگ گود زورخانه نیس ها! بچه هاته مخوای یتیم بکنی؟

وبابا که اعصابش از لحن مامان خورد شده بود گفت :

- ای... هی !..مگه بچه ام زن حسابی؟گمانته فرق دوغ و دوشابه نمیدانم؟مگه شهرهرته که سرباز عراقی بیاد توپ بندازه و زن و بچه ی مردمه بکشه و ماهام بشینیم نگاهش بکنیم و هیچ کاری نکنیم؟پس غیرت و مردانگیمان کجاس؟ها؟

- تو سرپیازی تا ته پیاز تصدقت؟مگه مملکت ارتش و ژاندارم نداره؟اونا حقوق میگیرن برای ایجور مواقعی دیگه!

- من بچه ی این مرزم زن،ننگم میاد فقط تماشاگر باشم.تازه.‌.فقط من که نیستم ،خیلیا هستن.

و عصرهمانروز بابا به مدافعان مرز پیوست .وقتی که حشمت اورا با شلوار جافی چهل تکه ضخیم و قطار فشنگ دور کمر و برنو روی شانه دید خیلی برایش کیف کرد .دوست داشت مجید و بقیه بچه محلها هم او را در آن هیئت میدیدندولی هنگامیکه بابا راهی شد دمدمهای غروب بود و محله سوت و کور،چون عراقیها داشتند شهررا گلوله باران میکردند.

درروزهای بعد وبا شدت گرفتن آتش باران قصرشیرین بچه ها کمترتوی کوچه میرفتند.اگرصدای شلیک توپ و خمپاره تاپیش از آن برای آنها جذابیتی پنهان در خودداشت ولی حالادیگر جنگ داشت چهره حقیقی اش را نشان میداد.چهره ای خشن و خونین و سخت بی عاطفه.حتی نشستن دورهم و سخن گفتن از انواع سلاح و فشنگها و طرز شلیک هر کدام یک ترس بخصوص را در جان بچه ها میریخت زیرا آن کودکان تازه نوجوان هنوزآنقدر قدرتمند نشده بودند که مانند پدران و برادران بزرگترشان بتوانند شقاوت بیرحمانه باروت و انفجاررا باسینه هائی ستبرومالامال از غیرت تاب بیاورندوهنوزرشادت،صلابت و ابهت مردانه را در خودشان کشف نکرده بودندکه باکمک گرفتن از آن بتوانندجرات رزمیدن و از سد آتش و گلوله گذشتن رادرخودبیابند ویا از غیرت وهمیت خودسدی بسازند در برابر هجوم آتشبار خصم تجاوزگر.حقیقتاتقدیرمحتوم، آنان را در میانراه جست و خیزهاو سیر کودکانه به رودی از سرب مذاب رسانده بود. این کودکان درخودشکسته گرچه نمیدانستندقراراست  از تبار نسلی سوخته باشندامامانده بودندچه کنندوچه عکس العملی در مقابل سیر سربع وقایع نشان دهند.وقوع ناگهانی جنگی تحمیلی حیرانشان کرده بودوآن چیزی که در ابتدای امر برایشان یک بازی جدیدوهیجان آور مینمود حالا  چهره هنگامه ای خونین به خودگرفته بودومیخواست کودکیشان را به نابودی بکشاندوسرنوشتهائی نامعلوم وشایدغم انگیزو دهشتباررابرای هرکدامشان رقم بزند.حشمت که آن اوایل بعضی شبها خواب اسلحه دست گرفتن  ومثل توی فیلمها قهرمان بازی درآوردن  رامیدید حالا سعی میکرد نخوابدتاخواب در خون غلطیدن بابا را نبیند، چشمهارابزوربازنگه میداشت که توی خواب نببند به قلب باباگلوله میخوردویا مامان و خواهرکوچکش بر اثرانفجار توپ به خانه تکه تکه میشوند.حشمت سعی میکردنخوابد ولی همیشه خواب ناجوانمردوسمج عاقبت پیروزمیشد،ذهن خسته اورامیربود ومیبرد داخل کابوسهای همیشگیش.

   ۴

- تو مخوای تا کی اینجا بنشینی و تکان نخوری کاکه؟یارو صبرش کمه .عجله داره...خیلییم زیادعجله داره.جنگ بزرگی داره راه میفته.حالا که فرصتی گیرمان افتاده از این وضع در بیایم و برگردیم سر زندگیمان چرا دس دس مکنی دردت رو سرگم!

(ناصر) سراز گریبان برداشت و عمیق توی چشمان برادر کوچکش نگاه کرد .نگاهی گنگ که بلاتکلیفی ذهنش را فریادمیزد.(نصور)درحالیکه لبخندی تلخ بر لب داشت ادامه داد:

- میگم...بذاریم( غفور) دست تو دستشان بذاره و به ریشمان بخنده چطوره ...ها؟راستی راستی تومیترسی ناصر؟

عاقبت زبان با بی میلی در دهان ناصر چرخید .پیدابود هنوز ذهنش درگیر گرفتن تصمیم است و اگرهم چیزی میگوید به این خاطر است که هم از جرات و مردانگیش دفاع کند وهم بنوعی نصور راکه دیگر داشت از شدت حرص جوش منفجر میشد کمی آرام کرده باشد:

- بحث ترس،اونجور که تو فکر میکنی نیس.اصلا نقل دل من نقل این چیزا نیس براگم.من اگر دارم فکر میکنم بخاطر اینه که فکر نکرده تصمیمی نگرفته باشیم.فقط مخوام عاقل باشیم و بیگدار نزنیم به آب.

- درست میگی.منم قبول دارم که بایدفکرکرد. آری...فکربکن، بایدم فکربکنیم ولی تاکی دردت به کولم؟فرصت نیست. کارداره از دستمان میره کاکه. شانس داره مثل خرگوش از مان فرارمکنه ومانشستیم سرجامان...

- از دستمان نمیره .هاشم منتظر میشینه .مطمئن باش به این زودیا ازما قطع امید نمکنه.ماتکخالاشیم میفهمی؟کسیه بجز مانداره که روش حساب بکنه براگم.زیادبه غفورشل فکرنکن.اورقیب مانیس.فقط اگرماجوابش کنیم...البته شاید...شاید بره سراغ غفور.

سپس ناصر طبق عادت انگشت سبابه اش را لحظه ای بدندان گزید وآنگاه ادامه داد:

-حالا من یه چیزی از تو میپرسم،اگه خطرش اونجور باشه که جانمانه بگیره مال و ملک ودینارش به چه کارمان میاد.

نصور با همان بی حوصلگی که همیشه داشت سری بعلامت دریغ و تاسف تکان داد و گفت:

- کره برار نازاره گم...به خدا تو مرز ذهاب پسرای (قمرویس)تا حالا راحت راحت چند صدهزاردینارقرمز عراقی دستخوش گرفتن ...بگو چه جور؟...به شرفم کاکه...با یک دانه بی سیم اندازه کف دست.باورت میشه؟نه...باورت میشه؟به اندازه این کف دست من.

ناصرگفت:

- اوناکه نامردیه تمام کردن نصور.همین پسرای قمرویس بودن که توآب (مله دیزگه)زهرریختن و مردمه راهی بیمارستان کردن...ماهم باید از این کارا بکنیم؟تو حاضری ایجورکاری بکنی؟

حالا کی گفته زهر تو آب مردم بریزیم کاکه؟ کار ما چیزی دیگه اس.اینم یه طوفانیه که آخرش ساکت میشه. یه گردبادیه که زود میاد و زودم میره پی کارش .همه چیزه از خوب و بد و خیر و شر باخودش میاره دردت رو سرم.کسی که زرنگه از برکتش جمع مکنه...کسیم که بدبخته چشماش از خاکش پرمیشه ...

- برارجان،مطمئن باش وقتی مزدور استخبارات باشی باید غلام حلقه بگوششان بشی.هردستوری بدن نه نبایدتوش باشه...حتی زهرآلود کردن آبی که زن و بچه مردم ازش مخورن.

سپس ناصر بلند شد و کاسه آب توی طاقچه را برداشت.یخ را باانگشت توی آن چرخاند و جرعه ای نوشید .بعدقطرات آب روی سبیلهای مشکی پرپشتش را مکیدو توی چشمهای برادر خیره شد.چیزی نگفت .هنوزنگاهش حکایت از دودلی و ترسی عاقلانه داشت و نصور که از قبلترها بااین نگاه آشنابود محتاطانه ادامه داد:

- ماعاقلیم کاکه.اززیر بعضی دستوراشان درمیریم اگه بامراممان جورنبود...ها؟؟...ببین،کاری به این راحتی وبابرکتی داره میفته دست غفاربی عرضه که پای یه مرغیه نمیتانه ببنده  .خودت میدانی، او انگشت کوچیکه ی من وتوهم نمیشه.خودت خوب میدانی چه بزدلیه.بزدله  ولی موذی. تا فهمید چه نانی داره میفته تودامن ما دل زد به دریا .از همون روز اول با هاشم رفیق شدوبساط براش جورکرد.تاتوی قصرهم بردش وتوخانه رفیقاش عرق خوری و کثافتکاری راه انداخت .همون موقع که هاشم سراغ من وتو آمد سراغ غفورهم رفت .غفوردیوانه ی بی عقل حتی یک لحظه هم فکرنکرد. بی برو برگرد بله ره گفت ولی من و تو ی عاقل ماندیم که جواب چه بدیم وچکار کنیم.غفورالآن تو آب نمک هاشم خوابیده ومنتظره.میدانی اگه غفور بشه آدم هاشم و اگه هاشم بره که بقولش وفا کنه چه میشه؟هرچی که مال رشیدایرانی بوده میشه مال غفور شل که باوه اش بیست وچهارساعت خدایاتوقهوخانه هاپلاس بودیازیرآفتاب چرت میزد....کاکه،از من دل چرکین نشی ها!باتمام مال وملک دنیا عوضت نمیکنم ولی بعضی جاها عاقلی بازارنداره... آدمی که دو به شکه یکش همیشه یک میمانه.به دو نمیشه چون از شکش نمیتانه رد بشه.

چنددقیقه سکوت برقرار شد ونصور که اندوهی عمیق را از چهره اش میشد خواندآهی از ته دل سردادوپشت به چارچوب در روی زمین چمپاتمه زد و نشست. آن یک ذره امیدی که نصور به گرفتن جواب بلی از برادر داشت حالادر این دقایقی که ناصر غرق اندیشه برای گریز از چنبره تردیدهایش بود داشت به نومید ی مطلق بدل میشد.عاقبت ناصر سکوت را شکست:

- میریم....میریم کاکه.هروقت که بخوان .هرجا که بخوان و هر جور که بگن.فقط میریم .دل میزنیم به دریا .دیوانه میشیم .بی کله میشیم و میریم...

آخرین کلمات را که ادا میکردخم شد،بادو دست بآرامی شانه های نصور راچنگ زدوبا یکجور نگاه که  انگار میخواست  بزورخودش را شاد وراضی جلوه دهددر چشمانش نگریست .گل از گل برادر کوچکتر که تصنعی بودن آن نگاه را درک نکرده بود شکفت و نفس عمیقی کشید.میدانست ناصر گرچه سخت تصمیم میگیرد و دیر بله میگوید ولی تصمیمش- چه به اجبار باشدو چه به دلخواه- خلل ناپذیر است.یعنی بله اش هرگز نه نمیشود.

ناصر و نصور پسران( رشید)متولد وبزرگ شده شهر(مندلی)عراق بودندواز(معاودین) یا به تعبیری (سوقی)هائی بشمارمیرفتند که اوایل دهه پنجاه شمسی در جریان اخراج خانواده های ایرانی الاصل از خاک عراق توسط حسن البکر،رئیس جمهور وقت والبته به تحریک معاونش صدام حسین، از خاک عراق اخراج وبه ایران پناهنده شده بودندو بدلیل آنکه در این منطقه اقوامی داشتند در روستای (کریم آباد)سکنی گزیده وبسبب نداشتن سرمایه و زمین کشاورزی همواره یا با کارگری در زمینهای مردم،کوله بری اجناس قاچاق ویا با اجاره کردن زمینهای بومیان منطقه امرارمعاش مینمودندو اکنون نیز همچون سالیان قبل با مادر پیرشان بسختی روزگارمیگذراندند .آنها مانند پدرشان رشیدکه تا دم مرگ به عراق  عشق میورزیدهمواره خودرا عراقی میدانستند.رشیداز زمانی که با دست خالی و از زور فقر و تنگدستی بهمراه برادروخواهرش زادگاه و وطنش ایران را ترک گفت رشته های حب وطن وسرزمین مادری را نیزبرای همیشه پاره کرد وآنگاه که منطقه( شهروان) و مندلی و  را برای اقامت برگزیدوپس از سالیانی طولانی با تحمل مشقات بسیارتوانست یک تنه صاحب خانه ای بزرگ ،گندمزاری حاصلخیزو حدودیکصدوبیست اصله نخل بارور- که دارائی قابل توجهی محسوب میگشت-شود دیگر خودرابه تمام معنا یک عراقی میدانست و بااینکه اطرافیان همیشه اورا باکنیه ای که خود برایش انتخاب کرده بودند(رشید ایرانی) میخواندند ولی هیچگونه عرق یا احساس وابستگی  نسبت به موطن پیشینش در خودنمیدید .اوهمیشه میگفت:وطن من جائیست که درآن قیمت داشته باشم.من در ایران بقدری مسکین بودم که نان شب نداشتم وبهمین دلیل هم هیچکس کوچکترین ارزشی برایم قائل نبود ولی اینجاتوی عراق برکت بمن روی آورد و ارزش پیداکردم.درایران مفرغ بودم ولی توی این کشور طلای ۱۸ عیارشدم.

اما روزگار برای همیشه بروفق مراد رشید نماند.نیمه های دهه هفتاد میلادی خیلی سریع حزب بعث در عراق روی کار آمدوهمه چیز را بهم ریخت .معادلات سیاسی و اجتماعی درعراق تغییرات ماهوی شدیدی رااز سر گذراندند.ناسیونالیسم عرب به مرام حکمرانان این سرزمین تبدیل شدو آنگاه بود که رشیدپیر حقیقتی تلخ رافهمید.اوفهمیدکه که انسان هیچگاه نمیتواند ریشه و اصل خویشتن را کتمان کندیاازآن بگریزد.بدلیل اصلیت ایرانی ا ملاکش بهمراه کلیه منقولات اومانند اتومبیل دوج آخرین مدل،تراکتور و احشام توسط رژیم بعثی مصادره شدوسپس او و خانواده اش بطرزی ذلتبار، دست خالی  بهمراه بقیه اقوامشان وهمچنین سایرخانواده های ایرانی الاصل به ایران رانده شدند.این واقعه علاوه بر ورشکستگی کامل مالی،ضربه روحی شدیدی نیز بر پیرمرد وارد ساخت بطوریکه رشید در بازه ای زمانی که کمتر از سه سال بوداز شدت غم و غصه خمیده ومچاله شد و عصای پیری بدست گرفت.

عاقبت شوم رشیداین بود که درفقر کامل و در سرزمین مادریش بمیردو بخاک سپرده شود .رشید بینواتا آخرین لحظات عمرش در حسرت آنچه که به جفا وعنف از او گرفته بودند آه کشید و اشک ریخت واکنون پسرانش در صددآن بودند که موقعیت مطلوب پیشین واموال واملاک پدری خودرادر زادگاهشان مجددا بچنگ آورندوچه فرصتی بهتر از وضعیت آشفته وبحرانی ا کنون؟!

بتازگی یکی از مامورین استخباراتی با آندووهمچنین جداگانه با غفور که پسرعموی آنها وساکن  همان روستا بود دیدار کرده و از آنان خواسته بود در مقابل در یافت پول والبته وعده امتیازاتی از قبیل اخذ تابعیت دائمی عراق ومالکیت مجدد املاک پدری،یک سری کارهای اطلاعاتی برای نیروهای مهاجم بعثی انجام دهند واکنون گرفتن جواب مثبت از ناصر پس از روزهای متمادی اصرار برای نصور بسیار خوشحال کننده بود .

نصوربایدهرچه سریعتر (اسعدهاشم)ماموراستخباراتی را ملاقات کرده وخبرآغازسرسپردگی و همکاریشان را به او میداد.نصور اطمینان داشت که اسعدهاشم با شنیدن جواب آنهاسریعااز غفور صرفنظر خواهد کردواورابالکل فراموش خواهدنمود.

عبور از حوالی پاسگاه مرزی که درست در کنار آبادی قرار داشت کارآسانی نبود .قبل از آغاز درگیریها نصور وناصر سالهای متمتادی بود که قاچاقی به داخل خاک عراق رفته و اجناسی را برای تاجران وقاچاقچیان عمده قصرشیرین به داخل خاک ایران حمل کرده بودند ولی از یکماه قبل به این طرف که ناامنی تشدید شده بودهیچکدامشان پایش رااز خط مرزی آنطرفتر نگذاشته بود.درآن چند ملاقاتی هم که با اسعد هاشم داشتند ،مامورعراقی خودش شخصا بالباس مبدل و هویت جعلی به آنجاآمده بودوحتی توانسته بودباخیال راحت چندین بار همراه غفوربرای جمع آوری اطلاعات به داخل شهر ترددکند.

شب فرارسید و نصور آماده شد که خطرکندو از محدوده میله مرزی ردشود.چاره ای نداشت چون میدانست وقت تنگ است و نمیشود منتظر آمدن هاشم شد .درضمن بقدری از جواب مثبت برادر هیجانزده بودکه صبرکردن راغیر ممکن میدانست .همینکه از خانه خارج شد پسرعمورا مقابل خوددید:

- ها عاموزا...کجا به خیریت؟

- جائی نمیرم .یه سر میرم خانه کدخدا محمود ببینم واسطه میشه مشکلمانه با( هیبت) حل بکنیم ؟ 

- مشکل او که تمام شد .هنوز مدعیه مگه؟

- آری ... هنوز دلش صاف نشده.دیروز پیش (خالو یعقوب)گفته بود نصور و برارش کلاه سرم گذاشتن.

- کره مگه بیکاری؟بذار هی قته قت بکنه،نشنید ه بگیر.راستی ...

نگاهی عمیق  از سر احتیاط به پیرامونش انداخت و ازتن صدایش کاست،آنگاه ادامه داد:

-چه کردین با اسعدهاشم؟

- هیچی ...هنوزکه دل ناصررضانمیده پابذاره جلو.

- خوب اگر صلاح نمیدانین جوابشه بدین تا خودم کاراره پیش ببرم براشان.بخدا خطریش زیاده نصور.ولی من آدم یکه و یالغوزیم .از جانمم گذشتم .مثل شمامادر پیری ندارم که چشم براهم باشه.هاشم از شما دوتا که جواب نه ره بگیره فقط من میمانم ومن.

نصور نمیدانست چه بگوید .غفورمنتظر پاپس کشیدن آنها بود که یکه تاز میدان شودو حالاباشنیدن این جواب تردیدآمیزازنصور ،آنهم پس از اینهمه مدت، ممکن بود زودتر از او-وحتی همین امشب- برود وبه مامورعراقی اعلام سرسپردگی کند.نصور در دل بر بخت خودش لعنت فرستاد که اینچنین در منگنه قرار گرفته است .تصمیم گرفت چیزی بگوید که عجالتا غفار ملاقات محتملش را با هاشم به تعویق بیاندازد.اوبالحنی لکنت آلود که نشانه های اضطراب در آن حس میشدگفت:

- تو ...ف..فعلا نرو پیشش .بذار من جواب قطعی از نا..ناصر بگیرم .

- باشه .صبرمکنم عاموزا .فردا جواب میگیری دیگه ...ها؟

- آری خوب...حتماتافرداجواب میده.

از یکدیگر جدا شدند و غفورکه شکی سمج توی دلش ولوله انداخته بود در دل سیاه شب لنگان لنگان وسایه به سایه به تعقیب نصور پرداخت.

نصور بی خبر از همه جا آخرین خانه آبادی راردکردولی لحظه ای شک بدلش افتادکه نکند غفوردنبالش است.دقایقی چنددرپناه کپری که آغل احشام (سید عظیم)بوداطراف را زیرنظرگرفت.همه جاخلوت بود، فقط چندمترآنسوی تر،کنارکپه پهن های خشک شده، سگ پیرسیدعظیم رامیشدزیرنورکمرنگ ماه دید که خواب آلودوخاموش چشم خمارکرده وبادم مگسهای روی پشتش را میپراند. نصوربراهش ادامه داد وآنگاه که قبرستان آبادی را پشت سرنهادلحظه ای مکث کرد و سربرگرداند.فاصله زیادی با گوری که پدرش درآن آرمیده بودنداشت.دوست داشت برودسرقبررشیدودقایقی درددل کند اماوقت تنگ بود .زیر لب فاتحه ای خواند و پشت بندش زمزمه کرد:

- باوه جان ...حقته میگیرم .جوری میگیرم که همه انگشت بدهن بمانن.خودم پرون میندازم کمراو نخل بزرگی که همیشه خوشه هاش بیشترودرشت تراز بقیه نخلها بود،هرچی برش باشه میچینم و حلوای خیرات مکنم برات باوه..

اشک در چشمان نصور جمع شد وشانه هایش را لرزش خفیفی برداشت ولی زود بخود آمد و با سرآستین چشم و گونه پاک کرد و براهش ادامه داد.

دقایقی بعد نصوراز پرچین تاکستان یاقوتی گلمراد به آنسوجهیدوبه سینه کش تپه رسیدشکم بر خاک نهاد وزیرپرتوکمرنگ مهتاب محوطه روبرویش رابدقت پائید.میدانست که  کمین پاسگاه ایران صدمتر آنسوتر در نقطه ای نامعلوم که همواره متغیر بود توی حفره ای نشسته و بدلیل درگیریهای اخیر حواسش چنددانگ جمع تر از همیشه است.کمی عقب ترغفوردرحالیکه محتاط و بی صدا میان تاکها مینشست  دراندیشه خود غرید:

- ای ناجنس .میدانستم دروغ میگی...نادرست ،فکر کردی غفور خره؟!

نصورکه با گوش وچشم تیزمحو محدوده میله مرزی بودغلطی زد، در پناه تخته سنگی روی دوپا نشست واینبار همه نیرویش را به  گوشهاداد.بجز صدای ضعیف پارس سگهای آبادی،آوازجیرجیرکهاوبال زدن خفاشانی که گهگاه جسورانه از نزدیکی صورت نصور عبورمیکردندصدائی دیگر شنیده نمیشد.سرش رابالاآورد واز فراز تخته سنگ مجددا بسمت میله مرز ی نگاه کردوبعدمردمک چشمش بسمت آسمان کشیده شد.هلال ماه میدرخشیدونورش باوجودضعیفی کفایت میکردکه چشمان تیزبین نصور رایاری دهدبه تشخیص سایه های کمرنگ و کم پیدا ی اطراف.غفورلحظه ای پای لنگش را که خواب رفته بود مالیدوناگهان تعادل ازدست داد، به پهلو روی پشته کرت افتاد،سرش به سر شاخه نوک تیزی گرفت وخراشیده شد.این حرکت ناگهانی صدائی ضعیف ایجادنمودکه توجه نصور راپشت سر جلب کرد.گردن چرخاندوپس ازتشخیص تقریبی محل صدا تاکستان رابدقت زیرنظرگرفت.غفوردردل برپای لنگش لعنت فرستادوتاآنجاکه برایش مقدور بود خودش رادر گودی کرت وکنار ساقه کج و کوله تاک مچاله کرد.نصورهوشی سرشارداشت، توهم را از واقعیت بخوبی تشخیص میداد .حتم داشت شخصی در پشت سر اووشایددرمیان تاکهاست و این شخص نمیتواند مامور مرزی پاسگاه باشد چون در محدوده ای که حرکت حس میشد نمیبایست ماموری وجود میداشت.ضمنااطمینان داشت که صدا،ناشی از حرکت یک حیوان نبوده که اگر اینچنین بود میبایست بازهم تکرار و تکرار میشد.اینها راادراک  او در نتیجه سالها کوله بری اجناس قاچاق و طی طریق شبانه مابین مرز های ایران و عراق بخوبی ودرکمال اطمینان میتوانست دریافت کند.تنهاکسی که نصورمیتوانست به او مشکوک باشد فقط وفقط غفوربودوحالادیگرمطمئن بودکه دیدارچنددقیقه قبلشان یک اتفاق نبوده است. نصورترجیح داد از ادامه دادن مسیر که درآن شرایط پرخطرهم بود فعلا منصرف شود بنابراین تصمیم گرفت سریعا به آبادی بازگردد.پامرغی خودرا به پائین تپه رساندوآنگاه پشت پرچین قامت راست کرد.غفور،هراسان ومضطرب خودرا بیش ازپیش توی گودی کرت وزیرشاخه های تاک جمع کرد تاحدیکه احساس کرددارد توی زمین فرومیرود .برایش بسیارسخت وتحقیرآمیزبوداگر نصور اورا آنجا میدیدپس بهیچوجه نبایداین اتفاق می افتاد.نصور ازبالای پرچین جهید ودرمیان تاکها پیش آمد.غفورنفس درسینه حبس کرد وبازهم خودش را مچاله تروخوش شانس بود که نصورفقط ازیک کرت آنسوترعبورکردوتاردشدودور،غفورجان بسرشد.پس از اطمینان از دورشدن نصور،غفور از جابرخاست وبی آنکه بصرافت بیفتد لباسهایش رابتکاند تصمیم گرفت بسرعت نه از راه اصلی آبادی بلکه از میان کشتزار ذرت (میم حورگه)خودش را زودتر به یک نقطه تلاقی که میدانست نصور بزودی به آنجاخواهدرسید برساند وباوی روبرو شود .پای غفور لنگ بودولی میتوانست سریعتراز هر آدم سالمی بدود .دلیل چنین قابلیت و مهارتی این بودکه از اوان نوجوانی کوله بری کرده بود و پابه پای بقیه اهل آبادی توانسته بود بدود و گلیمش را از آب در بیاورد.

طبق پیش بینی غفور ،نصور درهمان نقطه مقرر با وی برخورد کرد و آنوقت بود که تمام حدسیات قریب به یقین نصوربه یقینی مطلق وبی چون وچراتبدیل شد.غفورکه خاک آلودگی لباسهایش براطمینان نصور میافزود بودبالحنی که کمال سعیش را میکرد حالت تصنعی نداشته باشد پرسید:

- توئی نصور ؟ چه زود از خانه کدخدا برگشتی!

- نصورماهرانه وفی البداهه،بی آنکه خودرا ببازد جوابی معقول داد:

- هنوز نرفتم اونجا .سری زدم حوالی میله مرزی ببینم میشه بار ی ،چیزی آورد؟آخه امروز صبح که رفتم قصراتفاقی با (حاجی نعمت ) برخوردکردم ،گفت نصور تتمه بارام هنوزتو(  پله چفت ) پیش( نوزادکاکه ای)مانده ،اگه بشه وبتانی بیاریدش این ور بیشتراز قبل بشت پول میدم...اگه شد باهم میربم غفور ...چه میگی،میای؟

- خوابت خیر عاموزا،حالت خوبه!؟بااین اوضاع مگه کسی میتانه بار بیاره؟جان عزیزه یا مال عشقی!؟یه گلوله بیشتر حراممان نمکنن.تازه نکشنمانم میگیرنمان...اونوقت بجرم مهاجم و دمکرات وفدائی مفسدفی الارض وآویزانمان مکنن.

- راست میگی عاموزا.واقعانمیشه منم که قولی بهش ندادم .گفتم :تاببینم...خوب ...فعلاکاری نداری؟

- نه چاوه گم.برو بسلامت.فکراتانم بکنین برای اون قضیه که  وقت نسوزه.

نصوررفت و غفور همچنان برجا ماند .ازمیان دندانهای کلیدشده از خشم غرید:

- ای تخم رشیدایرانی فکر کردی با یابو طرفی!?

وزیرلب بازهم غرولندکردوخودخوری که این دوبرادر بی عرضه بااینکه نمیتوانند کاری را که طرف عراقی میخواهدانجام دهند سنگ راه اوشده اند و نمیگذارند بنحواحسن خواسته هاشم راپیاده کندوبه نان و نوایی برسد.غفوررویاپردازیهایی یگانه در سر داشت به خیال خودش میخواست کاری کند کارستان .روزی را میدید که صدام حسین بادست خودش دارد مدال به گردنش میاندازد و او برایش خبردار ایستاده و سلام نظامی میدهد .نورچشمی شدن و گرفتن مقام .یک لحظه آن تصویررویائی ازخیالات خوش کدر و محو شد و آنگاه قیافه پسرعموهایش آمدندجلوی چشمهای غفور.از آنها متنفربود:

- یعنی تصمیمشانه گرفتن آب زیر کاههای نادرست!؟بخشکه شانست غفور سگ چاره.این دو تا قلچماق بیان به میدان دیگه تو دهشاهیم پول نمکنی!

 غفور توی همین افکارسیرمیکرد که یکدفعه متوجه لباسهای خاکیش شد وناخودآگاه باکف دست محکم به ملاج خود کوبید:

- آآآ خ خ...حواست کجابود تخم جن؟!

          ۵

حالادیگراین حشمت بودکه شده بودمرد خانه .مسئولیت مواظبت از خواهر و مادر روی دوشش سنگینی میکرد.مثل قبل ترهانبود که بیفتد دنبال بازی و تفریح وبادبان و ماشین سیمی و گولو بازی،یاجفتی بزنند بیرون با مجید تاطرفهای چهارقاپی و باغ کلی کاظم یابروند با بچه ها جاده قیلی فوتبال.حالا شش دانگ حواسس توی خانه بود که مادر کم و کسری نداشته باشد و اگر چیزی لازم است از بیرون برایش بخرد .حواسش به این بود که اگر خطر گلوله باران شهررا تهدید کرد آندو را یک جایی ببرد که در امان باشند ،مثلا زیر زمین خانه مجید .سفارش تراب بود که لحظه ای چشم برندارد و نگذارد خانواده کوچکش تنها و بی کس بمانند.

 عزیزمرادهم خیلی زود به گروه مدافعان پیوست واعزام شدو رفت طرفهای پاسگاه قلعه سفید.اوگرچه مسن تر از داش تراب بود ولی از غیوریت چیزی از او کمتر نداشت.میگفت :

- هیچ کاری هم که از دستم بر نیاد دلم رضا نمیده توی خانه بنشینم.میرم ...لااقل غذا که بلدم برای نیروها بپزم.

حالادیگرهرشب شهررا باگلوله های سنگین میزدند.مردم زودترشامشان را میخوردند و به زیرزمینها میرفتند و منتظرمیشدندکه شروع بشود.خانوارهایی که زیرزمین نداشتند به خانه همسایه هایی پناه میبردند که یا منازلشان زیر زمینی هرچندکوچک داشته باشدویا دوطبقه باشد و بشود در طبق زیرین احساس امنیت کرد.کم کم بعضی از مردم به پیشنهادبچه های سپاه گونیهای شن پشت پنجره ها یشان قراردادندتااز ترکش گلوله ها مصون بمانند.قصرشیرین دیگر شباهتی به یک شهر امن نداشت .منطقه جنگی شده بود.خط مقدم نبردی که پربود از زن و کودک و نوجوان.

 خانواده عزیزمرادهم اغلب اوقات توی زیر زمین کوچک خانه داش تراب سر میکردند.

مجید بود و مادرپیرش.او دوبرادردیگر هم داشت که ساکن شهرهای بالا بودند.یک روز که عراقیها به پاسگاه پرویز هجوم بردندهم داش تراب و هم عزیز مراد ،هردو مجروح شدند.توی ببمارستان قرنطینه غلغله بود .معلوم بود درگیری شدیدی بوده که اینهمه زخمی و شهید بجا گذاشته.عزیزمراد بدجور زخم برداشته بود.ترکش بزرگی خورده بود قسمت طحالش. خون از زخمش مثل چشمه میجوشید  و اوضاع ناجوری داشت.داش تراب هم از قسمت ساق پا جراحت برداشته بود ،زخم اوهم کم عمیق و بزرگ نبود ولی بهرحال پا یش بود و خطرجانی وی را تهدید نمیکرد.هردوخانواده رفته بودندقرنطینه .مادر مجید دودستی بسرش کوبید وقتی هیکل غرق خون عزیزمرادراروی برانکارددید:

- ای خدا جان منه میگرفتی که این روزه نبینم.چه بسرخودت آوردی خانه ات آبادبشه؟!گفتم بشت نرو،نگفتم؟

وعزیزمرادبااینکه خیلی دردمیکشیداما تلاش داشت که خود را سرحال نشان دهدومدام سعی می کرد به روی همسرو پسرش لبخند بزندتا کمتر نگران شوند:

 - به دلت بد نیار نورتاج...جنگه دیگه .این همه جوان زخم برداشتن ...خوب منم اینجور دیگه...

وسرفه هایی زد که خون در خود داشت وحکایت از وضع وخیمش میکرد.رنگ پیرزن بادیدن خونی که روی ریش سپیدپیرمرد ریخت مثل گچ سفید شدو زانوانش تاب نیاورد اماقبل از سقوط روی موزاییکهای کف بیمارستان وجیهه اوراگرفت و برزمینش نشاند.پرستارها دست بکار شدند ولی پیرمردشدیدا به خون احتیاج داشت .گروه خونی مجید و حشمت به او میخورد و تاحدودی توانستند کمبود خونی عزیزمراد راجبران کنند.یکی از دکترها مادرمجیدرا به کناری برد و گفت:

- مادر اینجا و توی این بلبشوکه میبینی کاردیگه ای از دست ماها برنمیاد.مجروح زیاده و امکانات ناچیز.امکانات اعزام به کرمانشاه هم نداریم .شوهرت باید هرچه سریعتر عمل بشه .بایدهرطورکه شده ببرینش کرمانشاه.

نورتاج بی پناه و ناامید روی زمین نشست .تراب که تاحدودی متوجه حرفهای دکترشده بود پیرزن را صدازد:

- عمه نورتاج بیا اینجاببینم دکتر چه گفت ؟

نورتاج رفت کنارتخت تراب وحرفهای دکتررابرای اوتکرار کرد.قبل از آنکه تراب چیزی بگوید وجیهه گفت:

- خودمان میبریمش...یه ماشینی گیر میاریم،دنیاکه به آخرنرسیده.

داش تراب نظر همسرش راتایید کرد ودرتکمیل سخنان او گفت:

- آری امیدت به خداباشه ...من که نمردم.زخممه که ببندن ومرخصم بکنن  بلند میشم  یه فکری مکنم براش.

        ۶

لای پنجره بازبودوسایه افسر استخباراتی بالرزش شعله چراغ انگلیسی که  روی طاقچه قرارداشت بردیوارگاهگلی موج میزد.او سیگاری قهاری بود که آتش به آتش میگیراند وهیجانزده از جواب مثبت دوبرادر درحالیکه دودغلیظ تنباکوی سیگار(بغداد)ش  راباولع خاصی میبلعید مشغول تشریح و توجیه  ماموریتشان بود.مانند همیشه مثل جن بوداده یکدفعه پیدایش شده بود.مثل دفعات پیشین اینبارهم دردل سیاه شب   بدون دعوت،بی هیچ مقدمه ای ،بی هیچ خبری،سرزده،نترس و مصمم درخانه را کوبیده بود.هاشم آمده بود که آخرین جواب را بشنودوچقدرهم بموقع .نصور خوشحال بود که آنشب کذائی خطرنکرده و از میله مرزی ردنشده.آخرتنها آدرسی که برای پیداکردن هاشم داشت مغازه علافی یک رابط بود در خانقین وحتی اگر آنشب توانسته بود بسلامت ازکمینها بگذرد و به خانقین برسد معلوم نبود که میتوانست باهاشم ملاقات کند.بهرحال اوضاع بروفق مراد بودوحالاکه اسعدهاشم درست سربزنگاه زحمت اوراکم کرده وباپای خودش آمده بودنصورحس خوبی داشت وفکرمیکردکه کم کم دارند روی شانس میافتند.ظاهر هاشم حاکی ازاین بود که تاکنون درمحل امنی بوده .یعنی به احتمال بسیارقوی از آنورمرز نیامده بود.مثل همیشه برای ردگم کنی لباس محلی به تن کرده بود.چوخه رانک کامل پشم بز،شال کمر و سربندوکلاش اصل پاوه .سرووضعش مرتب بود،انگارتازه حمام کرده بودچون ریشش سه تیغه بود، موهایش از تمیزی برق میزدوبوی ادوکلن گرانقیمتی از اوبمشام میرسید.حتما از دفعه قبل که باناصرونصوروبعدش باغفوردیدارکردتاحالا توی خاک ایران بوده،توی منطقه قصرنه،شایددرنواحی دیگر مثل ذهاب و ازگله داشته به امورات جاسوسهای دیگرش رسیدگی میکرده. بهرتقدیر نه نصورونه ناصردلش رانداشتند که درمورد این موضوع کنجکاوی کننداعتماد بنفس،جذبه وابهت افسربعثی بقدری محکم وهولناک بود که برادرها جرات نمیکردند از او درباره کارهایش چیزی بپرسند یادرباره اموراتی بغیراز امورمربوط به کار خودشان کنجکاوی کنند.نصورکه شدیدا از جوربودن کارها ذوق زده شده بود طاقت نیاورد،پیش از آنکه هاشم سئوالی درباره نتیجه درخواستش بکند جواب مطلوب او را دادوسرسپردگی خود و برادرش راباچرب زبانی اعلام کرد:

- ماتصمیممانه گرفتیم قربان.ازجان ودل حاضریم برای اطاعت امر .

نصورازدقایقی پیش متوجه شده بود که هاشم هرباردرجملاتش اسمی از غفور میآورد درلحنش تغییری حادث میشودکه عادی نیست ومیدانست درنهایت موضوعی وجوددارد که مربوط است به غفور...ولی چه موضوعی؟فقط مضطرب بود که نکندبعثیها غفور را هم به خدمت بخواهند واو راهم درماموریت شریک آندوکنند.

هاشم پس از آنکه با حرارت ومهارت بسیار وعده های پیشینش در مورد بازگرداندن املاک موروثی و تابعیت دائم عراق رایادآوری نمود مکث کوتاه و پرمعنایش را با نگاهی نافذ ومثل همیشه جسارتبارپرپرکرد وسپس مطلبی جدید را عنوان نمود که برای هردو برادر غیر منتظره وشوکه کننده بود:

- غفور نباید زنده بمانه!

نصور ابتدا فکرکرد احتمالا بدلیل تسلط ناکامل افسر بعثی به زبان کردی کلهری اوکلمات را اشتباه متوجه میشود و لی بعداز آنکه هاشم جمله اش را برای تاکیدبیشترباطمانینه تکرارنمودحس کرددارد دود از کله اش بلند میشود.چه او وچه ناصر بازهم فکرکردند هاشم داردیک جورهائی محکشان میزندکه به وفاداریشان مطمئن شود.ابتدا لبختدی بر لبان ناصر نقش بست وزل زد توی چشمان وحشی وصورت سنگی  وبی احساس هاشم .شاید میخواست هرچه زودتر خنده اورا ببیند و یقین پیداکند که این خواسته یک شوخی بیش نبوده. ولی هاشم که ابدا اهل شوخی نبود چون فقط و فقط به هدفش فکر میکرد،بدون هیچ ملاحظه،اغماض وگذشتی.او که حال نزاربرادرهارا خوب فهمیده وبه ناباوری و شوکه شدنشان واقف شده بود مجددا با تحکم وجدیت بیشتری آن جمله را باجدیت و تحکم بیشتری تکرار کرد:

- غفورباید بمیره...زنده ماندن او یعنی شکست عملیاتی که بر عهده شماست ...این اولین ماموریت شماست وبدانیدکه  چون و چرائی نمیبایست در اجرای اون باشه.مفهوم؟!

حالامغزناصرونصوربینوا یخ زده بودونمیدانستند دربرابرچنین خواسته ای که حکم دستوراکیدهم داشت وفی الولقع نخستین دستوری بود که به آنهاداده میشد چه جوابی بایدبه هاشم بدهند .هیچکدام حتی فکرش راهم نمیکردند که اول بسم الله کارشان به ایجورجاهائی بکشد.کشتن غفور ،پسرعمو و همبازی کودکیشان.تصورش ...حتی تصورش هم منزجرکننده بود.افسربعثی که کاملا متوجه تحیر،ماتی و مسخ شدگی آندوشده بود سعی کرد جنایت پیشنهادیش راروالی عادی جلوه دهد:

- جنگی که در پیشه یک جنگ خیلی بزرگه .بزرگترازهرجنگ دیگه ای واین جنگ جدی و خشونتباره.قائداعظم ،جناب صدام حسین اسمش را گذاشته اند قادسیه دوم، ایشان به یاری مسلمانان دلیری مثل شما میخواهند قادسیه ای دیگر بیافرینند و حکومت مجوسان راساقط کنند...واین رابدانید که شمااز مجوسان نیستید.شمادوبرادر بزرگ شده عراق هستید و در خاک عرب پرورش یافته ایدپس عراقی هستیدووظیفه داریددراین جنگ مقدس جانفشانی کنید..

- آخرکشتن غفور چه لزومی داره.

این ناصربود که از هاشم سوال میکرد و او در جواب گفت:

- لزوم هرکاری را من تشخیص میدم ...من در هدایت شما و این عملیات اختیار تام از فرماندهی کل استخبارات دارم و ایشان هم از فرمانده کل قوااختیارتام گرفته اندپس شما بعنوان سربازان جان نثار قائداعظم هرگز نباید برای ماموریتهاتان توضیح و دلیل مطالبه کنید...

سپس سینه ای صاف کرد و برای بیشترتحت تاثیرقراردادن آن دو اضافه کرد:

- از این ساعت ببعد شما عضو ارتش مقتدر عراق هستید.پس لطفا به وظیفه تان که اطاعت مطلق  از دستورات مافوق است عمل کنید.بی سوال...

هاشم که حس کرده بود بعنوان قدمهای اول کمی دارد تند میروددرادامه کلام به لحنش آرامش و عطوفتی خاص بخشید وافزود:

- ولی چون شما دوبرادر را مثل برادران خودم میدانم میگم چرامجبوریم این مرد را ازبین ببریم...علیرغم میل درونیمان.

چشمهای گرسنه دوبرادر باولع بدهان افسربعثی دوخته شده بود چون میخواستند بمحض خروج کلمات از حنجره اش آنها رادرسته ببلعندو قورت دهند.وجدا ن آندو در آستانه تحمل ناگزیر عذابی افتاده بود که بسیارمشقتبار بنظرمیرسید، اگر به شیوه ای که اسعدهاشم در لحظات پیش رو قصد داشت طی کلماتی موجز به آنان بیاموزدموفق میشدند وجدانشان رابفریبند وبااین فریب معیارها ی تشخیص خوب و بد و همچنین نوع نتیجه گیری ازکیفیت تاثیراعمال برجهان بیرون راتغییردهندآنگاه یک به نوعی رستگاری وآرامش دروغین میرسیدندکه دراین شرایط برایشان کافی بود.ناصرونصور بخوبی میدانستندکه آلت دست یک سیستم شیطانی شده اندو مجبورند هرکاری را هرچندچندش آور و رذیلانه برای جلب نظر افسر بعثی انجام دهند و اکنون که ارتکاب چنین جنایت هولناک و ناجوانمردانه ای را دردستورکارداشتنداگر باتوجیهات مغلطه آمیز مشروعیتی کاذب به جنایتشان میدادندفعلاوجدان فریب خورده وظاهرا راحتی داشتند،پس میتوانستندبه کارهائی که آنهارابه رویایشان میرسانددامه دهند.

هاشم ابتدباآتش سیگار ی که حالادیگر به فیلترش رسیده بود بعدی را گیراند و قبلی راکه حالا بوی پلاستیک سوخته از آن بمشام میرسید توی زیرسیگاری خیس جلوی دستش که مخصوص سیگاریهای پرمصرف است وخودش دربدو ورود باریختن قدری آب در آن آماده اش کرده بودخاموش نمود.سپس ادامه داد:

- غفور میخواست جای شمارابگیره ولی موفق نشد. بااو مراوده زیاد داشتم وهمه جور دوستی کردم ،من حتی تادقایقی پیش وقبل از اعلام وفاداری شماچون فکرمیکردم جواب رد میدهیدبه غفورامیدبسته بودم چون یقین داشتم که ماموریت را قبول میکند .پس درطول یک ماه اخیر بااو بیشتراز شما رفت وآمدداشتم و خوب میشناسمش .ناصر،نصور...برادران من،..من یک عنصراستخباراتی هستم و آموزش دیده ام افراد را همه جوره محک بزنم .عقل و تجربه من میگوید یک آدم جاه طلب که دررقابتی شکست می خورد مثل مار زخمی میشود...پس باید سرشه قطع کرد.این موضوع راهم ملکه ذهن کنید که شما سربازین ودارین به وظیفه سربازیتان عمل میکنید.آیا فکر میکنین سربازی که در جوخه آتشه اگربطرف یک محکوم هرچندببگناه شلیک کنه مرتکب گناه و جنایت شده ؟...ابدا...اون سرباز داره به دستور مافوقش عمل میکنه واگر  عمل نکنه دچار گناه شده 

هاشم که همیشه موجز سخن میگفت هرگز به زیر دستانش تااین حد توضیح نداده بود پس دیگر صلاح ندیدبه صحبت درمورد لزوم قتل غفور ادامه دهد.او اکنون ناصرونصوررا دست نشانده وغلام حلقه بگوش خود میدانست وبهیچوجه نمیخواست بالفاظی بیشتر از ابهت نظامی خود بکاهدوسراین قضیه که در نظراو یک امر عادی بودبااین دوبرادرتازه کار بیش از این سروکله بزند پس منتظر جواب وتصمیم آندونماند.اوقبل از رفتن تذکر دادکه غفورغروب فردارا نبایدببیندوگرنه همه قرارمدارها منتفیست.هاشم سپس دستگاه بیسیم جمع و جوروکوچکی را از کیفش خارج کرد، آنراروی فرکانس مشخصی تنظیم نمودوآنرابدست ناصردادآنگاه از نصورکه میدانست کوره سوادی داردخواست که کاغذ و قلمی بیاورد وهرچه راکه او دیکته میکند بی کم و کاست روی کاغذبیاورد.هاشم تاکیدکرد که این یادداشت درایام پیش روبسیار مهم خواهد بود و اگر کوچکترین اشتباهی در نوشتن ویا بعدها در اجرای دستورات مندرج در آن اتفاق بیافتد همه برنامه هابطرز غیرقابل جبرانی بهم خواهد ریخت چون در واقع برادرهاارتباطشان را با وی ونتیجتا اداره متبوعش  از دست خواهندداد.افسر بعثی ابتدا از ناصرخواست که گردونه چندردیفه شماره اندازبیسیم رادرمعرض دید نصور قراردهدو سپس بآرامی و شمرده شمرده شروع کردبه دیکته کردن توضیحات:

- اسم مستعارداریم.هم من و هم شما.من و سازمانم ( قادر) شمادونفر(مسئول).پشت بیسیم هرگزازاسم حقیقی استفاده نشه...هرگز وهزاربارمیگم...هر...گز. فردااز صبح علی الطلوع تایک دقیقه قبل ار نیمه شب باهمین فرکانس که الآن روی دستگاه ثبت کرده ام ونصور دربالای صفحه یادداشت میکنه میتوانیدمستقیما بامن تماس بگیرید...اما....امادرست سرساعت دوازده ویک دقیقه نیمه شب سه و نیم واحد بهش اضافه کنید.وایضاساعت دوازده ویک دقیقه نیمه شب بعدی چهارو نیم واحد .بهمین ترتیب روزی یک واحد به مقدارثبت شده شب قبل اضافه کنیدتا برسید به هشت و نیم واحد .این رویه تصاعدی ، شب بعداز ثبت هشت ونیم واحد از حالت تصاعدی به حالت نزولی تبدیل میشه یعنی اون شب سر ساعت دوازده ویک دقیقه پنج و دو دهم واحد از مقدار فرکانس کسرمی کنیدوبه این کار درشبهای بعدهم ادامه میدین .اماوقتی که بعداز چند شب تکرار این سیرنزولی  از فرکانس ثبت شده کنونی که اولین فرکانسه ونصور در ردیف اول این ورقه یادداشتش کرده حتی یکدهم عقب تررفتیدکل گردونه هارا صفرکنین ومثل کاری که من الآن انجام دادم اولین فرکانس رو روی دستگاه ثبت کنین،یعنی همین رقمی که نصور درردیف اول یادداشت کرده. مثل نوار آهنگی که موردعلاقه تانه ودوست دارید مجددا گوشش کنید روال تغیرات صعودی و بعد نزولی  را مجدداتاآخرین مرحله اش تکرار کنید.یعنی باز هم ازاضافه کردن  سه و نیم واحد شروع کنیدالی آخر...مفهوم؟

نصور که مشغول نوشتن بود سری تکان دادوبه مرور  دقیق ترتیب تغییرات فرکانسهای  بیسیم پرداخت و ورقه را برای تائید بدست هاشم داد.

هاشم پس از مرور یادداشتها سری بعلامت رضایت تکان دادوورقه را به نصور بازگرداند،بعد نگاه معنی داری به دوبرادر انداخت و گفت:

- ناصر،نصور...خوب گوش کنین... بسیار جدی میگم .اگرذره ای... حتی ذره ای تردیددرانجام دستورات من واداره متبوعم داریدهمین حالا بیسیم رابمن بدهیدو ورقه فرکانسها را پاره کنید.این ملاقات،ملاقاتهای قبلی وکلا همه این حرفهاوماجراها را هم فراموش کنید.من میروم و ماموریت را به غفور یاهرکس دیگری که صلاح بدانم میدهم،گرچه شخصا بیش از همه شمارامناسب این کارمیدانم. اگر پاپس بکشیدشاید من بواسطه علاقه ام دستور قتل شما را به غفوریاآن شخص دیگری که انتخاب میشود ندهم ولی مطمئنا در ادامه،جبرموجود در چنین کارهائی اوضاع راطوری پیش میبرد که آدم یاآدمهای  منتخب من حتی اگرانسانهای جوانمردی باشندو قلبا به چنین عملی راضی نباشندمجبور میشوندانجام وظیفه کنندو جانتان را بگیرند.مثل همان سرباز بیگناه جوخه آتش. شماچه این ماموریت را قبول کنید وچه قبول نکنیدقدم درراهی بی بازگشت گذاشته اید،درست مثل پسرعموی نگون بختتان. اینکه قربانی بشوید ویا قربانی بکنیدبه تصمیم و عملکردخودتان بستگی داره.

هاشم قبل از خروج وقبل از گشودن در خانه بازهم محض اطمینان  چند ثانیه ای در آستانه درب ایستاد ومنتظرآخرین عکس العمل آنهاوتصمیم غائی شان که باید در رفتارشان وحتی طرز نگاهشان پدیدار میشد ماند.نصور انگشتانش را بعلامت اطاعت مطلق بر چشم نهادو ناصرنیز که هاشم را بی اندازه بی تاب ومنتظر میدید ناگزیر حرکت برادررا تقلید کرد.هاشم ازته دل لبخندی زد ودر حالیکه سلام نظامی میدادباخوشحالی به آندو خیرمقدمی رسمی گفت:

- به ارتش بزرگ وپیروزمند حزب بعث عراق خوش آمدید!

سپس ،اسعدهاشم دست داخل کیفش برد و یک دسته اسکناس سرخ روی طاقچه ،کنار چراغ انگلیسی گذاشت.

     ۷

عمرعزیز مرادبه دنیا نبودوپیش از آنکه تراب بتواند وسیله ای برای انتقال وی به کرمانشاه دست و پا کند جان داد.نورتاج دیگر حال خودش رانمیفهمیدوتاوجیهه بخواهددستش رابگیرد باناخن خراشهای عمیقی برصورت انداخت :

- وی ...وی... عزیزمرادخانه خرابم کردی ...کره مه کی میتانم یتیم داری بکنم عزیزمراد...وی...وی...

ووجیهه سعی دردلداری اوداشت:

- خواهرم ، شوهرت شهیدراه اسلام شده بیتابی نکن،بخداگناهه...مگه بخیلی که برای بهشت رفتن اوخدابیامرز شیون مکنی؟

این حرفها قدری نورتاج را آرام میکرد ولی پیرزن بینوا نمیتوانست بغض هنگفتی را که در گلوداشت فرودهد.قطرات اشک برگونه های خونینش میلغزیدند و خونابه برسینه اش میریخت:

- بهشت مبارکت باشه عزیزمراد تواگه شهیدم نمیشدی بازم بهشتی بودی پیرمرد باایمان...

وبعدخطاب به وجیهه هق هق کنان گفت:

- وجی جان ...خدامیدانه نماز اول وقتش حتی یک بار قضانشد،ایجور مردی چطور بهشت نمیره؟ ...میره ...اونره کی بره؟اونره کی بره؟

وتراب که چوب زیر بغلش داشت و سرپاایستاده بود درجواب گفت:

-  تو برای مانگو عمه نورتاج،کلی عزیزمراده همه ی قصرمیشناسن...ایشالا که روحش باامام حسین محشورمیشه.

همانروز باید جسدش را دفن میکردند چون هواگرم بودو جایی برای نگهداریش وجودنداشت.چندنفراز مردان و جوانان همسایه جسدراباهمان برانکاردی که رویش جان داده بودبردند پای الوند ،غسلش دادند وتوی پارچه سفیدی که قبلا رویه لحاف خودش بود کفن کردندوبعد اوردندش خانه برای نماز میت.نماز که خوانده شدعلاوه بر نورتاج و مجید، داش تراب و حشمت هم همراهیشان کردند وجسدرابسمت قبرستان شیخ علی که در(ده سلیم) روی یک بلندی قرارداشت حرکت دادند.نیم ساعت بعد قبرحدود نیم مترکنده شد ه بودوهمان موقع گلوله باران عراقیها هم بتدریج شدت گرفت.داش تراب گفت:

- اجرتان با آقا ابالفضل ...خانواده مرحوم راضی نیستند جانتان بخطر بیفته.همین اندازه که کندین کافیه .

یکی از جوانهایی که توی قبربود گفت:

- داش تراب کمه .لااقل انقدر دیگه باید بکنیم که گودیش اندازه باشه.

-  نه کاظم جان ،دستت درست ،وقت تنگه .سنگ لحد اینجازیاده .دوردیفه میگذاریم ....

توپی صفیر کشان حدود پانصدمتر پشت غسالخانه بزمین خورد و همراهان فهمیدند تراب بیراه نمیگوید ،بهتراست زیاد وسواس بخرج ندهند.جسدرادر گورگذاشتند و تا دوردیف سنگ لحدرا روی آن چیدند حجم آتشبار عراقیها شدتی چند برابر گرفت.مجالی نبود،حشمت و مجید هم به کمک رفتند ،حتی داش تراب و نورتاج هم بیکار ننشستند وبادست خاکهارا در گودال ریختند.حالا بقدری سروصداهای ناشی از شدت گلوله باران رو به فزونی رفته بود که هیچکس صدای دیگری را نمبشنید و مجبوربودند با فریاد یا اشارات دست وبدن منظورشان را بهم حالی کنند.بهرحال باوجودخطربالقوه ای که وجودداشت کاررا باتمام رساندند و تمام خاک خارج شده از گودال قبررا روی آن تلنبار نمودند،رویش آب ریختندو با ضربات پا کوبیدندتایکپارچه ومحکم شود.

تراب به همگی حالی کرد که فعلا باید جائی پناه بگیرند تا آتشبار عراقیها خاموش گردد و یا لااقل کمی از حجم شلیکها کاسته شود.کمی پایین تراز گورستان محلی بودکه مقدارزیادی سنگ برای لحد روی هم تلنبارشده بود.همگی درپناه سنگها نشستند و منتظرشدند.حدود یکربع بعد از حجم آتشباران کاسته شد .داش تراب گفت:

- اگه زودراه نیفتیم معلوم نیست این بی دینها کی دوباره مست مکنن وشهره میگیرن زیر توپ و خمپاره شان....یاعلی!

جملگی راه افتادند و بطرف شهرحرکت کردند.

آنشب شب غمبار و سنگینی بود.نه تنها سنگین که سهمگین بود. آنشب نخستین شب بی پدری مجید بود .داش تراب اجازه ندادنورتاج ومجید توی خانه شان بمانند و آوردشان پیش خانواده خودش.حشمت ازاولین لحظات جان دادن عزیزمرادتاکنون هنوز نتوانسته بود کلمه ای با رفیقش صحبت کند،آخراوکه مثل بزرگترها دلداری دادن و تسلیت گفتن بلد نبود.  بهرحال چون حس میکرد نباید ساکت بنشیند و مو ظف است کلماتی برای دلداری به رفیقش بگویدنزدیک رفت و کنار مجید که اندوهناک، غرق اندیشه بودنشست:

- خدارحمتش کنه مجید...

مجیدنگاهی از سرعطوفت و قدردانی به حشمت انداخت،دستش را گرفت و جواب داد:

- خیلی ممنون.

وسرش را خجلتزده بزیر انداخت.نمیتوانست مثل مادر غمش را بیرون بریزدوبی مهابا گریه کند.گریه هایش را توی بیمارستان و سرخاک کرده بود، گرچه،آرام و بیصدا.حشمت ادامه داد:

- سخته مجید ...نه؟غمش سخته...غصه ات زیاده...ولی من باهاتم ،تنهات نمیذارم.

مجددا مجید ازسرسپاس و قدردانی سرش رابلندکرد و توی چشمهای رفیقش خیره شد .انگار میخواست کمی از حس غمبارش را به حشمت منتقل کند که اوهم بتواندبفهمد بی پدر شدن تاچه اندازه اندوه دارد.اشک کاسه چشمانش راپرکرد:

 - باوه ام مرد خوبی بود حشمت...میدانی؟...

ودیگرنتوانست ادامه دهد چون صدایش در هق هقی شکست و فروخورده شد.

      ۸

- از قادربه مسئول.از قادر...به...مسئول.صدارادارید؟

نصورهول هولکی رفت طرف بیسیم و آنرابرداشت.اضطرابی فوق العاده درحرکاتش حس میشدودستانش بوضوح میلرزید.ناصراشاره کرد که صدای بیسیم زیاداست و نصور دنبال ولوم صداگشت .

- فکربکنم همانه که کنار گردونه فرکانسه...

وناصرمنتظر نشد،خودش پیش آمدوصداراکم کرد.نصور دستگاه را به دهان نزدیک کردو جواب داد:

_ مسئول هستم.

ناصر پرسید:

- صدای هاشمه؟

 - کاکه...اسم نبر..مگر نگفت ؟

وناصردیگرهیچ نگفت وچشم دوخت به دهان برادر.

- مسئول ماموریت اول راامروز انجام بده.

- ماموریت؟

- مغزت عیب دارشده؟!خودم هستم.قرارمان فراموش نشه .

نصورداشت به مغزش فشارمیآورد که ناصر با حرکات لب و دهان اسم غفوررا گفت ونصور توی بیسیم جواب داد.

- فهمیدم قادر...

-  تعجیل واجب .تاشب باید انجام بشه مسئول.

- تاشب انجام میشه قادر.

- قبل از مغرب تماس بگیر و گزارش انجام کاررابده.تمام.

- حتما...حتما قادر...تمام.

نصور نفس حبس شده اش راتخلیه کرد ومیخ صورت ناصرشد.ناصرگفت:

- انگار دارم خواب میبینم نصور.یه خواب ترسناک.حتی فکرشم آزارم میده .آخه چطور غفوررا....وای...واااای!!

 

 

 

 

 

 

 

 

                                            ادامه دارد

تعداد بازدید از این مطلب: 5727
|
امتیاز مطلب : 160166
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50

دو شنبه 8 خرداد 1396 ساعت : 10:6 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
داستان: ناگهانی
نظرات

      ناگهانی! 

نوشته:مهردادمیخبر  

تقدیم به عزیزسفرکرده ام (فاطمه) که درآتش انتظار دیداردوباره اش درلحظه ای ناگهانی میسوزم ومیسازم.    

  _________________________________________________________

ای رستخیز ناگهان،وی رحمت بی منتها

ای آتشی افروخته،دربیشه اندیشه ها...

(دردقایق انتهائی بیست و چهارمین ساعت ازآخرین روز تابستان ۱۳۹۵خورشیدی خوابی مرادرربودکه رویائی شگرف برایم بهمراه داشت .در آن رویا که به اندازه عمری طولانی بود تجربه ای بکر،عمیق  وغیرقابل وصف را از سر گذراندم وصبح که از خواب بر خاستم پیرمردی سپید مو و سپید ریش بودم درحالیکه کل معمای هستی را در یک بسته سربه مهرباخود حمل میکردم.)

    ۱

مانندمن درذهن سیال وپویایتان تصور کنید صندوقچه ای پولادین و مقاوم وجوددارد که در برابر شدید ترین ضربات و گدازنده ترین شعله هامقاوم است.قفلی ضخیم برآن است و مهری معتبر بر قفل .مهری که به دستورمقامی والا بر صندوقچه زده شده و محال است کسی جرات خدشه دار نمودنش را بخود بدهد.این بود حکایت اسرار غیرقابل دسترسی که برمن عرضه شده بود. میدانستم محتویات آن صندوقچه مجازی تاچه حد ارزشمنداست اما هیچ تصوری از آن نداشتم زیرا بمحض بیدارشدن حافظه ام پاک شد و علیرغم سعی فراوان چیزی از رویایم را بخاطرنیاوردم.

مشکل من در اولین لحظات پس از بیداری وحتی مدتها پس از آن ،تحمل نااگاهی از راز سر به مهر صندوقچه اسرارنبود بلکه  بیشتر از هر چیزی به این می اندیشیدم که هویت جدید خودرا چگونه به خانواده و اطرافیانم عرضه نمایم.آخرمن قراربود چند روز دیگر به خواستگاری بروم و ناسلامتی دامادشوم.

ابتدا برادرم سام درراکوفت وبلافاصله کلماتش چشمان مرا معطوف به ساعت دیواری کرد:

- ماشالا....ساعت یازده اس و داداش ما هنوز از خواب ناز بیدار نشده ...واللهه که تحفه ای !

فورا سرم را بردم زیر پتو که اگر دررا باز کردمرا نبیند...دررا باز کرد :

- بابا تو دیگه کی هستی؟

همانطورماندم تادررا بست ورفت.خوب شدکه جلو نیامد و پتوراکنار نزد.فورااز جا پریدم  چون باید سریعا سروریشم رارنگ میکردم که کسی متوجه فاجعه نشود.زنگی به دوست صمیمیم صابرزدم و ازاوخواستم که برایم رنگ مو بخردوبیاورد دم در خانه.

- دهه!!..رنگ مو چرا؟خل شدی؟

- برای مورنگ کردن که نیست بابا .برای یه کاردیگه میخوام.

- چه کاری؟

-بماند صابر...بماند.بعدا مفصل برات تعریف میکنم.

قبول کرد. نیم ساعت بعد زنگ زدو اعلام کرد که توی کوچه منتظر ایستاده.در حالیکه هنوزگوشی راقطع نکرده بودم رفتم پشت پنجره.صورتم را پوشانده بودم.دستم رااز پنجره باز بیرون بردم وتوی گوشی گفتم:

- بده بیاد صابر جان.

توی گوشی گفت:

- این مسخره بازیا چیه پسرخوب؟ببینمت...چی بسرت اومده؟

- نپرس .بعدا میگم..

- نگرانت شدم...

- جائی واسه نگرانی نیست .

- لااقل خودت رو نشون بده .نصف عمرم کردی...

- خواهش میکنن برو صابر جون.بعدامیبینمت.باشه؟.

صابررفت و من فوراپنجره را بستم.چپیدم زیر دوش و رنگ را زدم به موهایم .موها   ی سرو ریشم که رنگ شدمشکلی دیگر نمود کرد:چروکیدگی صورت!!

حقیقتا پیرشده بودم آنهم ناگهان در بیست و هشت سالگی. 

      ۲  

مادرم به سینه میکوفت و میگریست وبقیه مبهوت مرانگاه میکردند.سام داشت دیوانه میشد.زیر لب غرید:

- یک میلیون بار گفتم زیادتوی بحر این کتابهای فلسفی و عرفانی غوطه ور نشو ...دیدی آخرش غرق شدی بدبخت!

حرفی نداشتم بزنم ولی خیلی گرسنه ام بود .تکه ای نان بدهان گذاشتم و گفتم :

- راستشو بخواین من بهیچوجه علائم فرتوت بودن رودر خودم حس نمیکنم...جدی میگم!

بطرزی جدی همگی داشتندبرایم دل میسوزاندند.باخودم فکرکردم که اگرآن زال سپیدموی ساعتی قبل جلویشان نشسته بود عجب حال نزاری پیداکرده بودند...

- ازکی متوجه شدی؟

این سوال خواهرم آوابود.جواب دادم:

- بلافاصله پس ازبیدارشدن از خواب.

- این یعنی پیش از دیدن خودت توی آینه؟

- ها!؟آره دیگه...

- گویا بااین جواب نقض نظریه عدم احساس فرتوت بودنم رااعلام کرده بودم چون همگی آه از نهادشان بلندشد.آواکه بغض کرده بود گفت:

- پس علائم و نشانه های ضعف و پیری رو احساس کردی وگرنه از کجا فهمیدی؟!

بدون شک همگی به نتیجه رسیدندکه این یک مشکل فیزیولوژیکی ساده و جاری درسطح نیست بلکه کنه ذات سلولهای تشکیل دهنده مرا متاثرکرده .بادرک عمق فاجعه خواهرم آوا نیز مانندمادرم به گریه افتاد.وضعیت از کنترل خارج شده بود.

ساعتی بعد روی تخت اورژانس بیمارستان دراز کشیده بودم و دکتر داشت مثل یک پدیده خارق العاده نظاره ام میکرد.

- سندرم فرتوتیت ناگهانی.

بنظر اسم شیک ومقبولی میآمد ونمیدانم خلق الساعه بذهن دکتر رسید یا واقعا در کتب پزشکی از آن نام برده شده بود .ولی بهر حال آرامشی موقت به خانواده من اعطاکرد به این دلیل که همگی  فهمیدند عضو نگون بخت خانواده شان درگیریک بیماری نادر یا ناشناخته نیست یا مثلا موردحمله یک ویروس جهش یافته که از آزمایشگاهی  گریخته، نشده است..

قرارشد از من یکسری کامل آزمایش بگیرندکه بلافاصله این کارانجام شد.

دکترعینکش راروی بینی عقابی خودجابجاکرد واندیشمندانه مرابرانداز نمود:

- عجیبه.

بااعصابب خرد ولحنی بی ادبانه در حالیکه حرف زدن و عینک جابجاکردنش را تقلید میکردم گفتم:

- جناب دکتر عجیبه یعنی چی؟میخوام بدونم که آیا پیرشدن من یک بیماری نادره یا یک وضیت عجیب غریب غیرقابل توضیح  یا شایدهم یک بیماری جدید؟

دکتر که انگار بااین قبیل برخوردها زیادهم بیگانه نبود بدون اینکه ناراحت شود حتی لبخندکی هم زد و جواب داد:

- ازنظرعلم پزشکی این نمیتونه بیماری تلقی بشه. بنظر میاد یک شتاب دهنده بیولوژیکی ذرات توی مکانیسم حیاتی بدن شما فعال شده،چارچوب زمان رو درهم شکسته وشاید فضا-زمان مربوط به شمارو خم کرده وبه یک کرمچاله دسترسی پیداکرده.این جاهاش ازقلمرو علم پزشکی خارجه .باید با یک فیزیکدان واگه جواب نداد شاید یه فیلسوف مشورت بشه...

-شما یه نفررو بمن معرفی کن .

- فیلسوف وفیزیکدان نمیشناسم .آشنایان من همگی پزشک هستن.

حقیقتا دستم بجایی بندنبود .به سفارش مادرم سراغ دعانویسی فرتوت رفتم که بزحمت میتوانست به صدای خارج شده از حنجره اش شتاب رسیدن به شنونده را بده چه برسد به اینکه بشود بااو درباره شتاب ذرات بنیادین بحث نمود.اززیر عینک ته استکانیش یک اشاره چشمی دادکه یعنی:چایتوبخور.

چای سردشده را بادوهورت بالاانداختم و منتظر شدم ذهنم راروشن کند.گفت:

- مسلما تو در خواب شاهد الهاماتی بودی .نبودی؟

- بودم...مسلم میدونم که بودم ولی چیزی یادم نیست.هیچی یادم نیست .

- مثل صندوقچه ای لبریز از اسرار باقفلی بر درش؟

شگفتا!!!امن که از صندوقچه حرفی نزده بودم .این فرتوت تیزهوش با صدای کم توانش چه دانشمندبزرگی بنظرمیرسید.اومسلماعالم به اسرارغیب بود.پرسیدم:

-پس شمااز همه چیز خبرداری.

چائی دیگری برایم ریخت و بااشاره چشم به نوشیدن پیش از سرد شدن چای دعوتم کرد.کنجکاوانه وتاحدودی هم محض مزاح پرسیدم:

- نکنه شماهم در خواب پیرشدی؟

- این چه سوالیه؟ مسلماهمه مادرخوابیم که پیر میشیم.

     ۳

اشک مادر بندنمیآمد:

- یعنی هیچی به هیچی؟ قراره تاابد اینطور بمونه؟خدایامن چه گناهی کرده ام که بایداین بلا سرم بیاد؟

محض دلجوئی جلو رفتم و در چهره چروکیده و مهربانش دقیق شدم:

- مامان شماالآن پیری..درست؟ این یعنی اگه مادرخدابیامرزتون زنده بود باید هرروز براتون اشک میریخت؟

مادراین جمله رامزاحی گستاخانه انگاشت و گفت:

- خیرنبینی اگه ریشخندم کنی یونس .من دلم خونه.

- ریشخندنمیکنم...

امادیگرادامه ندادم.بایدپیرزن رادرک میکردم .دیگرهیچ نگفتم و بگوشه ای خزیدم.همانشب در یک وبلاگ باشخص عارف مسلکی آشنا شدم بنام شهاب .برایش شرح قضایارانوشتم و او در جوابم نوشت:

چندروز میگذرد و تو هنوز در این فکری که چرا زود هنگام به سن پیری رسیده ای؟برایت مهم نیست که قفلی گران بر صنوقچه اسرار زده شده است؟

حیطه ادراکم قدری وسعت گرفت ولی هنوز میخواستم دلیل بیماریم را پیداکنم چون ناسلامتی من قرار بود تا یکهفته دیگر خواستگاری بروم.بااین شکل و قیافه مگر میشد؟

رشدموهای من زیاداست و حالا سفیدی تارهای موهایم داشت از بیخ و بن پدیدار میشد .بایددو کار انجام میدادم ،رنگ کردن مجدد موها و رفتن پیش یک گریمور متبحر.

موهایم رامجددارنگ کرده وسراغ گریموری رفتم که رفیق سام بود.گریم من بیشتراز سه ساعت بطول انجامید.سام میگفت:

-فرضا که دختره رو امشب گول زدی ،بعدش چی ؟

باعصبانیت به او نزدیک شدم بطوریکه هردودستش را بعلامت تسلیم ،  ناخودآگاه بالا برد وچندقدم  عقب عقب رفت.به او توپیدم که:

- مگه قراره همیشه این فرمی بمونم؟یه روز صبح بیدار میشم ومیبینم که  ناگهانی بحالت واقعی خودم برگشته ام.

وتوی دلم به خودم گفتم:

- حتمااین اتفاق میفته؟!...شایدهمینطوری بمونم.

بهرحال باید مثبت فکر میکردم.

شب خواستگاری فرارسیدوهمانطورکه حدس میزدم باتمسخرخانواده دخترمواجه شدم.آنهاباورنمیکردندکه من بیست وهشت ساله ام .حتی فهمیدند که موهایم را رنگ کرده و صورتم را بدست گریمورسپرده ام اصلاهم برایشان مهم نبود که من چه دوران پرتنشی رادارم میگذرانم یا اینکه مادر م تا چه حد نگران و دلشکسته است.جای شکرش باقی بود که با تیپا بیرونمان نکردند و مودبانه عذرمان را خواستند.پدر دختر بالبخندی که از هزارتا فحش خواهرمادربدتر و شنیع تر مینمود گفت:

- مارو ببخشید .شما خانواده محترمی هستین ولی نداجون فعلا قصد ازدواج نداره!!

قصد ازدواج ندارررره!...چه جمله مسخره ای .چرا وقتی داشتند قرارمدارامشب را میگذاشتند این حرف رانزدند؟من که میدانم چه چیزی دلشان را زد...من گور بگور شده !...البته من همه این حرفها رابعداز خارج شدن از منزل دختر و خطاب به سام و آوا زدم!

   ۴

مازان دغل کژبین شده،بابی گنه درکین شده

گه مست حورالعین شده،گه مست نان و شوربا...

چاره ای نبود،سعی کردم اهمیتی ندهم و منتظر شوم این سندرم لعنتی دوره اش راطی کند.ولی تاکی؟مجددارفتم پیش دکتر.اوگفت:

- چیزی که بنده درباره حالت غریب شما گفتم شرح یک بیماری نبود بلکه فرض بنده بود و اسمی که به اون وسیله ازش یاد کردم یک نام جدید بود که ابتکار خود خود حقیره.قصددارم در سمیناری که قراره ماه دیگه دردانشگاه...

بقیه حرفهایش را نشنیدم چون ادامه نداد بدین دلیل که من توی مطب نایستادم و سریعا آنجاراترک کردم.مرتیکه داشت فضل فروشی میکرد و گوئی قصدداشت بیماری مرا وسیله ای قراردهد برای مطرح شدن در محافل پزشکی عالم.

تنها پناهم منزل دعا نویس بود.طبق عادتی که از او سراغ داشتم اززیر عینک ته استکانی ضخیمش براندازم کرد و پرسید:

- فکراتو کردی پسرجان؟

-  درچه مورد؟

- پرداختن به دلیل ونه مشغول شدن به معلول.

- آره...میخوام ولی کمکم کنید شما...

- آفرین پسر خوب...پس اول قفل اون صندوقچه رو بشکن و بمن بگو چه ها داخلشه.

-  فکرنکنم اجازه داشته باشم .من اونشب توی رویابه این درک رسیدم که اجازه ندارم.

- تلاش خودت روبکن  که اجازه روبگیری.

- دقیقا ازچه کسی.

- از خدا.

 رعشه براندامم افتاد.کم مانده بود که بیهوش شوم.نتوانستم آنجابمانم وبسرعت خانه دعانویس را ترک کردم.

سخت بود.یک فرصت لازم بود .باید با خودم تنها میبودم تا میتوانستم چیزهایی را بیاد بیاورم آخردرک محتویات صندوقچه اسراری که آنشب در دامان اندیشه من گذاشته شده بود به این راحتیهانبود.

باتمرکزی مدام در طول چند شب بتدریج توانستم به خیال خودم قفل از آن صندوقچه مجازی بردارم .درکمال ناباوری آنراخالی یافتم!مثل دفعات پیش احساس کردم تنها مامن و ماوای من خانه دعانویس است .گرچه بظاهر ساده و کم حرف بود ولی جنس حرفهایش متفاوت بنظرمیرسید .جوری بامن گفتگو میکرد که گوئی همیشه مرامیشناخته است.بنظرمیرسید یک دریا آگاهی دارد ولی بجز جرعه ای نمیتواند بمن بد  بدهد.پرسید:

- هیچ؟!

-  هیچ!

- وتو قبول کردی؟

- نه ... نه باور ونه قبول...هیچکدام.

- ...و چرا؟

- چون غیرممکنه .من اونشب لبریزشدم ...

- ازهیچ نمیشه لبریز شد نه؟حرف تو اینه؟

- دقیقا.

- پس بیشتر تلاش کن .مسلماتوهنوزنتونسته ای اجازه بگیری...

-حرفش راقطع کرده و گفتم:

- میدونم که ثمره اون شب نمیتونه هیچ باشه... نه تنها طولانی و باصلابت و شگفت انگیز بود بلکه همه ی زندگی بود ...شاهدید...یعنی همه شاهدن که پیرم کرد.حرف من این نیست که نتیجه اون شب بزرگ و ملکوتی هیچ بوده حرفم اینه که شاید باید یه جای دیگه پی حقیقت بگردم.

- مگه جای دیگری وجودداره؟به هرجا که بری بجز هیچ هیچ نخواهی یافت!اون صندوقچه همه چیزه پسرم .مطمئن باش.توفقط به قابلیت نیازداری.قابلیتی که تورومجاز کنه به دانستن بیشتر.

- پس شما میگین ایراد از منه نه از صندوقچه؟

-  دقیقا همینطوره ...

واو مرا به اتاقی برد خالی از همه چیز.دررا باز کرد اماداخل نشدیم،ازمن  پرسید :

- تواینجاتوی این اتاق چیزی میبینی؟

- نه.

- درحدی مطمئن هستی که بگی اینجا هستی وجود نداره؟خداوجودنداره؟

- نه...نه!ابدا....من که کافرنیستم.

-پس اینجا و همه جا همه چیز هست ...هیچ فقط هیچه...وجودنیست.

مرابرد توی اتاقی دیگر .وارد شدیم اونجا یک تلویزیون بزرگ بود:

- نظرت درباره اینجاچیه؟

- اینجاهمه چیز هست...یه تلویزیون هم هست...

پشت بند کلمات من او ادامه داد:

- که خاموشه.

ومن هم تکرارکردم.

 - که خاموشه.

واوگفت:

- این حقیقت فعلی توئه پسرجان...خاموشی.این اتاق پره از امواج ماهواره ای، رادیوئی ،موبایل وغیره.درون این تلویزیون گیرنده ای قوی هست که میتونه قسمت زیادی از این امواج نامرئی رو به موجودیت عینی برسونه ولی خاموشه.گیرنده خودت رو روشن کن . اون صندوقچه خالی نیست.

وقتی که خواستم خانه دعا نویس راترک کنم نگاه نافذش رابمن دوخت وگفت:

- صبرکن وازمن نصیحتی بشنو...اگه تونستی چیزی ببینی دچار منیت وغرور نشوکه خیلی خطرناکه .خودت رو کنترل کن تادچاربلانشی.

گفتم : چشم.وبیرون آمدم .

سری به وبلاگ شهاب زدم ودنبال شیوه های تمرکز صفحات مجازی را مرور کردم ....پس از روزهای متمادی تمرین و تحمل ریاضت حس کردم ازطریق کشف و شهوددارم یک  چیزهایی رادرک میکنم.ذوق زده به منزل دعانویس رفتم ودق الباب کردم .دربازشد و در کمال تعجب یکی دقیقا شکل خودم را پشت در دیدم. کم مانده بود از حیرت و ترس قالب تهی کنم .برخودم مسلط شدم آنگاه باوجود اینکه بادعانویس رودربایستی داشتم ولی بخود جرات داده و جسورانه پرسیدم :

- سرکارمون گذاشتی؟تودیگه کی هستی؟

- دعانویس.

- چراخودتو شکل من درآوردی  مردمومن؟

- من اهل این کارهانیستم پسرم، اینا تصورات توئه.البته یه تصور که حقیقی تر از واقعیت جاریه.

- یعنی میخوای بگی بنی آدم در آفرینش زیک پیکرند!

وبلافاصله از لحن تمسخرآلودم خجالت کشیده و در ادامه اضافه کردم:

- بله...مسلما زیک پیکرند ...حالاباید چکار کنم؟

- چیزی دیدی؟

- نه به قرآن.

-پس برو ودیگه اینجا نیا...فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی.هروقت چیزی برای اندیشیدن داشتی در این خونه به روت بازه.دوچیزیادت باشه :یکی اینکه اونچه در ذهن میگنجه در زبان نمیگنجه پس فهمت روانقدر کوچک نکن که به زبان بیاددوم اینکه توهیچی نیستی بجزاندیشه فراگیرکائنات،پس نگذار منیت احاطه ات کنه...منظورم همون منیتیه که گفتم هیچه!!فهمیدی؟

بااینکه نفهمیده بودم ولی سری تکان دادم و تلو تلو خوران از خانه بیرون آمدم.به خانه که رسیدم تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده وچه هادیده ام.بمحض ورود به اتاق جلوی چشمان بهت زده دهراسان آوا و مادر بیحال روی زمین افتادم.

      ۵

 یک مجموعه فشرده از نقاطی که حول یکدیگر ،سیاره وار میچرخیدندو از خود نورمیپراکندند کم کم به من نزدیک شد.کلیت مجموعه به شکل منظومه ها و کهکشانهائی بود به شکل بدن یک انسان درزمینه ای فضائی وسیاه که البته جزئیات چهره و بدنش را نمیشد دید.نمیدانستم باید در جزئیات نقاط سیاره گونه دقیق شوم که هرکدامشان بتنهائی حیرتزده ام میکردند ،یابه کلیت بدن انسان واری بنگرم که داشت بمن نزدیک میشد.پرسیدم:

- جلوترنیا.کی هستی .چی هستی.

صدائی توی مغزم گفت:

- نگران نباش ... 

خموش باش و زسوی ضمیرناطق باش

که نفس ناطق کلی بگویدت" افلا"

و توده نورانی بلافاصله در من مستحیل و بامن یکی شد.حالا جز فضای خالی چیزی نبود.فکرکردم که بایدحرکت کنم و بلافاصله شتاب گرفتم و پیش رفتم و....

چه مناظر باشکوهی جلوی چشمانم گسترده میشد.دریاهای آرام و نقره فام .کوههای سرسبز و سرکشیده در ابرهای سپید و لطیف و آدمهایی که نور از بدنهاشان متصاعدمیشد...همه آن آدمها را میشناختم ، همه بلااستثنا دوستان من بودند و اینها همگی از من منعکس میشدند و جسمیت می یافتندگویاتراوشات سیال ذهنم بودند.بااینکه خسته نبودم ولی کنار چشمه ای ایستادم.گویا باید از آبش مینوشیدم.آبی بغایت زلال و خنک و گوارا که وقتی نوشیدمش تازه تر از تازه شدم و هوش و ادراکم صدچندان شد.داشت خنده ام میگرفت از بلاهتی که سالها باآن دست به گریبان بودم.سادگی و صداقت از وجود همه چیز میبارید وخیالم بقدری راحت بود که دلم میخواست فقط پرواز را ادامه دهم.همه به طرفه العینی کنارم بودند...مادر ، خواهرم،برادرم،تمامی آنانی که دوستشان داشتم...از من پدیدمی آمدندودردرونم میخندیدند و شادی میکردند...وناگهان یکنفردردرونم گفت:بایدساعاتی راروزه سکوت بگیری.

    ۶   

خامش که بس مستعجلم،رفتم سوی پای علم

کاغذبنه بشکن قلم،ساقی درآمدالصلا.....

هنگامی که از جهان واقعی جداشدم وچشمانم را مجددا دردنیای مجازی باز کردم با صحنه رقتباری مواجه شدم.مادرگیسوان سفیدش راپریشان کرده بود و از خاکی که در مشت داشت برسر میریخت و ضجه میزد.آوا و برادرم هم حالی بهتراز او نداشتند.سام بمحض بهوش آمدنم باخوشحالی بطرفم پرید وبوسه برپیشانیم نشاند:

- داداش گل خودم...خوبی؟حالت روبراهه؟

ومن در آغازین لحظات روزه سکوت بودم وباوجوداینکه شدیدامایل بودم مادرم رادلداری دهم میبایست لب از لب باز نمیکردم.پیش رفتم ،مادررامهربانانه درآغوش فشردم وبردستانش بوسه زدم.ناباورانه در من نگریست .گویامنتظربودچیزی بگویم و سکوت من برترس و دلهره اش می افزود...

میگفتندومیگریستند.شکوه میکردند وشکوه میکردندو من همچنان لب از سخن فروبسته بودم.بتدریج اجسام تغییرماهیت دادند و همه جا مبدل به اقیانوسی پهناوروبیکران از ذرات درخشان،فعال ومعنادار شد.بدین سبب میگویم (معنادار)که بهیچوجه بااین شکل جدیدواقعیت احساس بیگانگی نمیکردم.حتی هنگامی که خواستم  به دست وپای خودم نگاه کنم بجز ذرات فعال و پرتلالو چیزدیگری ندیدم.ذراتی که عمیقاباشعوربودندوبه شیوه ای فراگیر بامن سخن میگفتند.حالادیگر نه من سردرگمی وجودداشت نه نه خواهرو برادرنگرانی ونه مادرگریانی.همه چیز ذره بود و حرکت بود و نور.ذراتی که بر جای آواوسام نشسته بودنددر بعضی جاها حرکاتشان کج و معوج بود و ذراتی که برجای مادر نشسته بودند بیحال و کم نور و مردد حرکت میکردند.ذرات زمین و دیوار و اجسام جامد بخاطر حرکت محدود و خشکی که از خود بروز میدادند قابل تشخیص بودندو پیدابود که آزادی عمل زیادی ندارند و مانند محبوسانی هستند که فقط میتوانند در چهاردیواری سلولهایی کوچک حرکاتی جزیی داشته باشند.ذرات اجسام جامد هم شعور داشتند ولی قدری کمتر ...

هرجسمی یک سازوکار ذاتامنظم داشت باخصوصیاتی منحصر به خود و کل جهان آن لحظات برای من مجموعه ای از ساز و کارهای متشکل از ذرات درخشان و فعال بود.سعی کردم ذرات شناور ی را که تشکیل دهنده مادر بودند سازماندهی مجددکرده و به آنها انرژی تازه ای ببخشم بهمین قصد رویشان شدیدامتمرکز شدم و وبازوم کردن روی یکی از آنهاالبته بصورتی اتفاقی ،گفتگوئی شهودی راآغاز کردم وخواستم که به حقیقت توجه کند واستحاله مرابفهمدوآنرازیانبار قلمدادنکند.

انگارموفق شدم چونکه حالت ذرات بتدریج به سامان رسید و حرکتشان به سرعتی نرمال نزدیک شدوآنهنگام که شادی را در عمق آن سازوکار حس کردم خیالم راحت شد ودرهمان راحتی خیال همه اشیا و ذرات رنگ باختند،تاریکی همه جارافراگرفت و خواب مرادرربود.

هنگامیکه بیدارشدم روی تختم دراز کشیده بودم و اولین چهره ای که دیدم صورت خندان آوابود که جیغی از سر خوشحالی کشید:

- بهوش اومد ...مامان ،سام...یونس هوش اومد.

چشمانم گویاتحمل نور محیط رانداشتند ،بستمشان و درهمانحال رطوبت لبانی را بر گونه ام حس کردم و صدای مهربان مادر که گفت :

- دردو بلات توسرم بخوره پسرگلم خوبی؟

- خوبم مادر...خوبم...خیلی.

- لامصب تو چند کیلویی؟فکر میکردم آدمای لاغر سبکن .

این صدای سام بود فهمیدم که او بغل کرده و تا تختخوابم آورده.گفتم:

- واقعا شرمنده....اصلا نفهمیدم چی شد یه دفعه...

-میدونم داداش...بی خیال.

    ۷

برات آمد برات آمدبنه شمع براتی را

خضرآمد خضرآمد بیارآب حیاتی را....

اصلانفهمیدم کی و چطور به خانه دعانویس رسیدم.در باز بود .واردشدم .پیرمرد درنماز بود.رایحه ای خوش درهمه جا منتشربودو وضع وحال خوبی را میشد احساس کرد.لحظه ای عالم ذرات مجدا برمن آشکارگشت ودیدم که همه چیز سامان داردوذره ای نقص دروجود شان نیست.

- بهتری ماشاالله پسر!...بهترهم میشی انشاالله.تموم این ناهماهنگیها وبحرانها لازمه رسیدن به معرفته.همیشه اولش آشفتگیه و بعدش نظم و آراستگی فرامیرسه .دستت رو بمن بده...

دستم را در دستانش گذاشتم و ناخودآگاه چشمانم رابستم و ثانیه ای بعد باز کردم.دربک گورستان بودم وبرسرگوری حاضرشدم که مردی آنجا درحال خوردن حلوای خیرات بود...

بگریز ای میراجل از ننگ ما از ننگ ما

زیرانمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

ازحمله های جنداووزخمهای تنداو

سالم نماندیک رگت برچنگ ما برچنگ ما

تنها بودم،فقط من  بودم و من.صدای دعانویس رادر درونم میشنیدم:

- این مرد که حلوا میخوره پسرهمون مردیه که جسمش داخل گور خوابیده .مردی که سه روز قبل دفن شده.

بازهم عالم نوروذرات بر من آشکارشد و ساز و کاری دیگر رادر مقابل چشمانم دیدم .ذرات نور در هم ادغام میشدند و باز ذراتی دیگر پدیدمی آمدند.صداگفت:

- ذره ذره را ونور نور را میجود...این است راز زیستن.زیباست نه؟

درست میگفت،زیبا بود.صدانجواکرد:

- زشتی یک توهمه.حقیقت فقط زیباست و دیگه هیچ.این ذرات که در هم میپیچن و باز خلق میشن دربالای گور حلوائیه که پسرمیخوره و در قعرگورکرمها ئی هستن که بافتهای مادی بدن اون میت رومیخورن.سازوکار یکیست وهیچ تفاوت ماهوی وجودنداره.والبته هیچ چیز مشمئز کننده ای هم وجودنداره.اگه ذهن تو ظاهربین نباشه، اگه تفکرتو به خطا نره و باطن رو ببینه تنها نظم و زیبایی خواهد دید.

- پس روح کجاست؟

- صورت و معنی توشوم چون رسی،محو شود صورت من در لقا.

- چرا من نمیبینمش.

- دردل هرذره تورادر گهیست،تا نگشائی بود آن در خفا.یعنی همه چیز در تو رخ میده چه متوجهش باشی و چه متوجهش نباشی خلقت وآفرینش الهی درجریانه و بدون خلل وحتی لحظه ای توقف اتفاق میفته .جهل تو اصل سازوکارخلقت رو زیر سئوال نمیبره .

مبهوت بودم ولی نمیخواستم باز هم به آن حالات نزار دچار شوم بهمین دلیل روی خودم کار اساسی انجام دادم و تصمیم گرفتم که مواجهاتم با هر چیزی هر چقدر عجیب باعث نشود خودرا ببازم.به خود گفتم:من در برهه ای از زندگیم قرارگرفته ام که بایدآماده پذیرش حقایق باشم.حقایقی که ممکن است در نظرم غیرعادی جلوه کنند.

از گورستان مستقیما به خانه رفتم درحالیکه دعانویس رانیز همراه خودداشتم!!

یک شمع ازاین مجلس صدشمع بگیراند

گرمرده ای ور زنده هم زنده شوی  باما

هیچکس توی خانه نبود .نشستم و ناگهانی یک فنجان چایی توی یک سینی استیل در برابرم دیدم .تصویرخودم رانیز بوضوح در سینی مشاهده میکردم.آوا گفت:داداشمون چطوره؟ماشاالله سرحالی قربونت برم.

- ممنون خواهر خوبم.

توی سینی استیلی که فنجان درآن قرارداشت تصویر آوا نمایان بود در حالیکه داشت تشکر میکرد:ممنون خواهر خوبم .

قراری راکه باخودم گذاشته بودم بیادآوردم.مادر ازدرونم  ناگهان جهید وبوسه ای بر پیشانیم نشاند:

- بهتری عمرمادر؟

بالحنی محبت آمیز و اطمینان بخش گفتم:

-الحمدلله..

ودرآینه ی سینی تصویرمادر بود که میگفت:الحمدلله.

دعانویس هم توی آینه سینی بود.او در سکوت نگاهم میکردوانگار درمعنای نگاهش نصایحی مبنی بر داشتن تحمل و درکی ورای تحمل و درکی که تا قبل از آن داشتم نهفته بود.یک چیزی از درونم بر تارو پود جسمم فشار میاورد ومیخواست پوستم رابترکاند و بیرون بجهد .مثل دفعه قبل ، ناگهانی اجتماعاتی ازذرات  نور باجنبشی متوازن پیش رویم به جلوه گری پرداختند.رقصی زیبا از رنگ ونور و گرمای مطبوعی که رایحه ای خوش از آن به مشام جان میرسید وشادی مطلق .....

روح یکی دان وتن گشته عددصدهزار

همچو که با د ام ها در صفت ر و غنی

من که در تحمل آن اوضاع،روان خود را ناتوان ویابه تعبیری نالایق میدیدم چشمهارابستم ترجیح دادم دیگرباز شان نکنم ،یعنی همانجابخواب فرو بروم.به خیال خودم چشمها را بستم ولی رقص ذرات هرگز درسیاهی خودخواسته بینائی چشمانم محونشد.دعانویس غرید:

- پسرجان حقیقت خلقت روشنائیه  چون سیاهی و نیستی خلق ناشدنیه.جهل تو که خودش هم مصداقی ازنیستیه باچشم بستن برروشنی، تاریکی رو(فرض) میکنه نه (خلق).

پیشترآ،پیشتر...چندازاین ره زنی؟!

چون تومنی من توام...چند( توئی) و( منی)؟

نورحقیم وزجاج...باخود چندین لجاج؟!

از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟

گریختن نه ممکن بود و نه صلاح.حقیقت رعنای بی غل و غش تمام قد در برابرم ایستاده بودومن باید باآغوش باز میپذیرفتمش .حقیقت بیرحم نبودواگر من جبهه نمیگرفتم واز جهالتم در مقابلش سپر نمیساختم عشقی را که از او میتراوید باتمام ذرات وجودم حس میکردم.گویا من تاکنون داشتم ناجوانمردانه مزیت لطفی بزرگوارانه را از خود دریغ میکردم ...

...کم کم  میفهمیدم که دارم از خوابی عمیق برمیخیزم .

صدادرمن نجواکرد:

- آنچه که در صندوقچه بود و تو هیچ میپنداشتیش همینهاست که تجربه شان میکنم.

- توتجربه شان میکنی یا من؟

- من....تو....او...اینها القابند و پاره های گسسته ای از اصل وجود در ذهن تو.همه را فراموش کن وفقط به یک چیز فکرکن .

- به چه چیزی؟

-  مختاری که به هرچیزی فکر کنی ولی تلاشت را براین بگذار که آن چیز واحد باشه.

- بازهم که داره سخت میشه. 

- نه اینقدر سخت که توتصور میکنی.ساده ترین روش روبرای پیداکردن حقیقت در پیش بگیرمطمئن باش نتیجه میگیری.حقیقت شفاف تراز آب چشمه سارانه.حقیقت زیباست وزیبائی همیشه ساده اس.پیچیدگیهارو تصورات مغشوش ماتولیدمیکنه پسر!

-گیجم نکن پیرمرد.

 - یک مثال برات میارم ...چیزهای مرکب پیچیده ترند یا چیزهای ساده؟ وبعداز خنده ای کوتاه ادامه داد:

- بذار بیخودی مبحث رو پیچیده اش  نکنم، عدد یک ساده تره یا میلیارد؟

- یعنی میخوای بگی به یک چیز فکر کنم؟ولی اون یک چیز رو چطور تصور کنم؟ عدد یک رو بعنوان سرسلسله اعداد میشناسم ولی اگر دو و سه و چهار و بقول تو یک میلیارد نباشه ،یک عددی بی ثمر ه .مثل یک دانه ای که در خاک هرگز رشد نمیکنه و بعدها به درختی با هزاران برگ مبدل نمیشه.

- دیدی پسر؟بازهم داری پیچیده اش میکنی،سختش میکنی.من بهت میگم به یک فکر کن که سرسلسله اعداده .بااین تفکر به یک فکر کن که دو و سه و چهار و یک میلیاردفقط تصاویر عددیک هستن در آینه های روبروی کثیری که تابینهایت قابلیت تکثیردارن...تا بینهایت!...میتونی یابازهم درگیر تصوراتت میمونی؟

- مگر آینه های روبروئی که تا بینهایت قابلیت تکثیر دارن خودشون تصورنیستن؟این یک نظریه خودستیزنیست؟

- چرا ...تصورهست اما یک تصور بنیادین نه خودستیز. ساختارو سازوکار همه چیز رو میشه بوسیله این تصور تعریف کرد.این تصور بنیادینیه که مغز بشر روبرای شناخت مادیات آماده کرده وازاغاز خلقت وجودداشته ولی مطمئن باش که تصوره.

- حرف آخرتو چیه؟تصور یاعدم تصور؟شناخت وحدانیت با مطالعه جلوه هاش یا شناخت اون بدون بررسی جلوه هاش؟

- شناخت خدای قادر متعال بابررسی و مطالعه جلوه های اون کاریه که دانشمندها و فیزیکدانها قرنهاست دارن انجام میدن واگه فکر میکنی هنوز به بن بست نرسیدن- که خیلی هاشان اعتراف میکنند دارند عمررا نه به تحقیق بلکه به بطالت میگذرانند- مطمئن باش بزودی خواهندرسید.حرف من اینه که توباید باعالم مجرد آشنا بشی.تمام.

- خب اون عالم مجردروبرام تعریفش کن.

...جوابی نشنیدم واز آن لحظه به بعد ارتباطم با دعانویس قطع شد .

دیگر نه در من بود و نه روبروی من .حس کردم به قعر ذهنم رفت و پنهان شد.

   ۸

ازآنروز به بعدچندین باربه در خانه دعانویس رفتم و منتظر ایستادم تا درراباز کند ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد.شاید اوهمه چیزراگفته و سررشته کاررابدستم داده بود ونیازی نمیدید حرفهایش رامجدداابرایم تکرارکند.

چندروز بعد من در لحظه ای ناگهانی  دوباره به حالت قبلی خودم بازگشتم یعنی شدم همان جوان بیست وهشت ساله باموهای مشکی و صورت صاف و زیبا.مادرو خواهرو برادرم لحظاتی چندخیلی ابرازخوشحالی کردند ومن در خواستگاری بعدیم  در یک لحظه حساس و نفس گیرجواب مثبت رااز دختر موردعلاقه ام  گرفته ونامزدکردم ولی نمیدانم چرادرهیچ کدام از این لحظات  ازته دل احساس شادمانی نکردم. صندوقچه اسرارهمانگونه سربمهر در من ماند و من برای همیشه در حسرت دیدن محتویاتش ماندم و از عمق وجودسوختم.ندای درونم خاموش شده بود واین کم مصیبتی نبود .تشکیک بیش از حد، افراط در سئوال وهزاران هزار تشبیه و تصور ،نادیده گرفتن آن چشمه زلالی که داشت از درونم میجوشید،اینها همگی مرا از ادراک سادگی وپاکی اصل وجود دور کردندونعمتی راکه ممکن بود نصیبم شود از من گرفتند...من باختم!

میندیش میندیش که اندیشه گری ها،چونفطتندبسوزندزهربیخ تری ها

خرف باش خرف باش زمستی وزحیرت،که تاجمله نیستان نماید شکری ها

دیگرحتی ستاره های آسمانم راهم نمیبینم وحتی...حتی صدای خودم رادر هیاهوی دانسته های پوشالیم نمیشنوم...سرم انباشته است از دانش پوچ اشیاء.

من گم شدم درپس آنچه از طفولیت تاکنون یادگرفتم .هنگامیکه حرف زدن وراه رفتن راآموختم از خوشی و غرور لبریز شدم .آنوقتها هیچکس نبود بمن بفهماند که راه رفتن خزیدن در خاک است ،من خلق شده ام برای پروازدرکائنات وهیچکس حالیم نکردکه آموختن  کلمه آغاز گفتن  نیست بلکه در ورای واژه ها خاموش شدن است..

 

                                                    پایان.

                           مهرداد میخبر_۶ خرداد ۹۶_قصرشیرین

 (اشعار:مولانا)

( سطور آخر:برداشتی آزاداز نوشته های  هارپوکرات دروبلاگش)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                        

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 7906
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 41166
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21

چهار شنبه 23 فروردين 1396 ساعت : 2:42 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
شعر:(بی تو)
نظرات

           (هرگونه استفاده ازاین شعربدون اجازه سراینده ممنوع میباشد)

بی تو نمیشوددنیای من به سر

صورت زمن مپوش زجرم مده دگر

درآخرین نفس آغازشو مر

نامحرمم ندان،همرازشومرا

بی تو نمیرسدهرآنکه میرود

من را به خود رسان،همسازشو مرا

درخیل راهیان راهم نمیدهند

هم رهنماوهم رهساز شومرا

جانم زکف شده،روحم شده تلف

جانی بمن رسان،احراز شومرا

***********************

آه ای تمام جان تا کی روم هدر؟

تاکی دوچشم کور تاکی دوگوش کر؟

تاکی زهجرتوخون جگر خورم؟

ازداغ بی توئی بشکسته شدکمر

ای آشنای دور ای معنی سرور 

مفتاح محبسم رادر کفم بنه

تاکه رها شوم زین حی بی اثر

                                   مهرداد میخبر.قصرشیرین ۲۹ اسفند۹۵

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6032
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 38158
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19

چهار شنبه 25 اسفند 1395 ساعت : 1:29 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
قطعه ادبی:(وهمی مبهوت)
نظرات

ناگهان یکی سلام داد

آن هنگام که درخودتنیده شده بودم

چشمانی داشت با برقی ازحقیقت

ولحظه ای ایستاددر موازات

نزدیک ترازنزدیک

امادست نایافتنی

آن دیگری ردشد،خندید 

ورازهانیزسربه مهرعبورکردند

در خنده او آهنگ حقیقت مستور بود

دیدم،شنیدم

ولی در بندتاروپودوهم اسیر.

آه،من خیالی بیش نیستم 

حقیقت سلام میدهد،میخندد،میرود

ومن همچنان وهمی مبهوتم در موازات

 تشنه یک خیزش

از  مجاز به حقیقیت

از سایه به وجود

من وهمی مبهوتم

پرازنیاز رفتن

 

                     مهردادمیخبر-۲۰ اسفند۹۵

تعداد بازدید از این مطلب: 6053
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 43164
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20

جمعه 20 اسفند 1395 ساعت : 11:18 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
شعر:(شب موعود)
نظرات

(   هرگونه استفاده ازاین مطلب بدون اجازه سراینده ممنوع است)

امشب همان شب است،گاه یگانگی

سوی خداشدن،یک بزم خانگی.

امشب همان شب است،هستم که بگذرم

مستی کنم ولو،ازکف دهم سرم.

نوری زهرطرف ،میخواندم:بیا!

باشوق میروم،بی شک وبی ریا.

امشب همان شب است،بایدرهاشوم

هستم که بگذرم،ازتن جداشوم.

امشب زنورحق،ذاتا منورم

من جسم نیستم،بی پا و بی سرم.

یارب چه میشود؟اینک کجاروم؟

این اولین شب است ،یاشام آخرم؟

                مهردادمیخبر_۷اسفند۹۵

تعداد بازدید از این مطلب: 6486
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 47160
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21

یک شنبه 7 اسفند 1395 ساعت : 11:48 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
شعر:(قضاوت)
نظرات

(هرگونه استفاده ازاین اثربدون اجازه سراینده ممنوع میباشد)

چشم میبندیم بر تقصیرخود،میگشائیم لب به سب دیگران

مانمیبینیم عیب خویش را،بلکه میبینیم عیب دیگران

برمنزه بودن خودغره ایم،درخیال خویش چونان بره ایم

دیگران درچشم ما غرق گناه،ما ز دیدخویش به از دیگران

درقضاوت شهره شهریم ما،بس که تنها میرویم به محکمه

در مجازات نیزمابس خبره ایم،آنقدر که سرزدیم از دیگران

       *      *      *

                                                         مهردادمیخبر.۱اسفند۹۵

 

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6510
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 36160
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21

چهار شنبه 27 بهمن 1395 ساعت : 1:41 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
قطعه ا دبی:(شعربایدخودبیاید)
نظرات

شعرباید( خود )بیاید

فارغ از جبرزمان،قافیه،معنا

نسیم گونه،آرام وبی تقلا

 بگذردازکوهستان برفگیر

مسح کند تن خنک رودرا 

ورقصان طی کندنیزاررا

باضرباهنگ سبزعلف .

شعربایدبجوشدازژرفنای دره احساس 

وآبستن کندشوره زار ترین زمینهارا

 شعربایدهشیارکندمست را 

ومست کندهشیاررا

شعریک انتزاع بغرنج ازواژگان نیست

ناب ترین امکان بشراست

وموجز ترین بستر بیان.

شعراسطوره ترین همسفر موسیقیست

ونجیبترین مرکب معراج رسول.

شعرباید خودبیاید

حتی آنهنگام که همه چشم براهند

فارغ از جبرزمان،قافیه،معنا

بی شتاب،آرام و بی تقلا

باضرباهنگ سبزعلف

رقصان طی کند نیزاررا

وعطرحضورخدارا

آمیخته باخنکی نمناک رود

به مشام مدهوش مستان گنهکاربرساند

وبیدارشان کندازکابوس  شقاوت

یاکه هشیاران رنجوررا

مست کندبامی ناب توحید

وجملگی غرق شونددر ملکوت عمیق کلمات.

شعربایدخودبیاید

فارغ از جبرزمان،قافیه،معنا

دراستجابت دعا

نیازوتمنا

حتی پس از قرنها انتظار

 

                                مهرداد میخبر.اسفند۹۵

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5168
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 34168
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21

سه شنبه 3 اسفند 1394 ساعت : 1:8 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
خاموشی سینماگر106ساله
نظرات

 

خاموشی سینماگر106ساله

منبع:ویکی پدیا.شبکه اینترنتی آقتاب.یورونیوز

________________________

Image result for ‫مانوئل دی اولیویرا‬‎

 مقدمه

نام کامل وی این است:مانوئل کاندیدو پینتو دی اُلیویرا ( Manoel Cândido Pinto de Oliveira).اویک  سینماگر پرتغالیست ولقب کهنسال ترین سینماگرجهان راداشت ، الیویریا متولد ۱۱ دسامبر ۱۹۰۸ بود وچند روز قبل یعنی در روز دوم آوریل ۲۰۱۵ در سن 106 سالگی درزادگاهش (پورتو)چشم از جهان فروبست .یادش گرامی باد

***************************************************************************************

زندگینامه

دی الیویریا یک کارگردان صاحب سبک بود که از دهه پنجاه تا ۲۰۱۵ به فیلم‌سازی مشغول بود. از مشهورترین آثار وی میتوان به نقاش و شهر (۱۹۵۶)، نان (۱۹۵۹)، وسوسه مسیح (۱۹۶۳)، مادر باکره (۱۹۷۵)، سفر به آغاز جهان (۱۹۹۷) و تصویر سخنگو (۲۰۰۳) اشاره کرد. البته او پس از سال‌های متمادی  کارگردانی، تنها در سه دهه اخیر شهرت جهانی پیدا کرده‌بود. او برای مدتی پیرترین کارگردان فعال جهان بودو با وجود سن بالا همچنان در عرصه فیلم‌سازی فعالیت می‌کرد. آخرین فیلم کامل او در سال ۲۰۱۴ در هفتاد و یکمین جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد.دوران فعالیت الیویرا از عصر فیلم‌های صامت تا فیلم‌های دیجیتالی ادامه یافت.

 مانوئل دی اُلیویرا در پورتوواقع در کشورپرتقال زاده شد. پدر او یک کارخانه‌دار مالک نخستین کارخانه لامپ‌سازی در این کشوربود. الیویرا با بازی در اولین فیلم‌های ناطق پرتغالی، وارد دنیای سینما شد. او پس از آنکه از تحصیل در دانشگاه انصراف داد، نزد پدرش در کارخانه مشغول به‌کار شد. نخستین تجربه او در کارگردانی، ساخت یک فیلم مستند کوتاه با نام کار در رودخانه دورو (۱۹۳۱) بود. او تا پیش از آنکه اولین فیلم بلند خود را در سال ۱۹۴۲ با نام آنیکی بوبو کارگردانی کند در طول ده سال پنج مستند دیگر ساخت. ۲۱ سال دیگر طول کشید تا الیویرا فیلم سینمایی بعدیش را بسازد. این فیلم که در سال ۱۹۶۳ ساخته شد وسوسه مسیح نام داشت. او در فاصله این دو فیلم، فقط سه مستند ساخته بود.

او این روند فیلم‌سازی خود (وقفه زمانی زیاد بین آثار بلند سینمایی) را تا نیم قرن ادامه داد و سپس شیوهٔ خود را تغییر داد و تصمیم گرفت هر سال یک فیلم بلند بسازد. برخی دلیل کم‌کاری وی در دوره اولیه فعالیتش را فشارهای ناشی از دیکتاتوری سالازار در پرتغال و جریان مستمر فیلمسازی او در دوره دوم فعالیتش را متأثر از همکاری با پائولو برانکو می‌دانند. او از سال ۱۹۹۰ تاکنون تقریباً هر سال یک فیلم ساخته‌است. او تاکنون شش بار در بخش مسابقه جشنواره فیلم کن شرکت کرده که آخرین بار آن در سال ۲۰۱۰ با فیلم مورد عجیب آنجلیکا بود. در این شش بار حضور، او ۵ بار نامزد دریافت نخل طلا بوده و یک بار در سال ۱۹۹۹ برای فیلم «نامه» برنده جایزه ویژه هیئت داوران شده‌است.منتقدان فیلم‌های او را دارای سبکی خاص، مشکل پسندانه، احساستی و متناسب برای طبقه بالای متوسط می‌خواندند.

این کارگردان درزندگی زناشوئیش شوهری بسیار وفادار بود .او ۷۵ سال با همسرش زندگی کرد و از وی چهار فرزند به جای مانده است.

*******************************************

...واین میل مبهم فیلمسازی

  (نگاهی به کارنامه مانوئل دی الیویرا)

جاناتان رزنبام

ترجمه؛ هومن حاتمی

منبع؛ Film Comment

********************************************************

فیلم ها، فیلم ها

بیشترین شباهت را

به کتاب ها دارند

کتاب هایی که به آسانی فهم نمی شوند

کتاب هایی که عمق و غنایی مثال زدنی دارند.

سینما آسان نیست

چون زندگی پیچیده است

و چون هنر تعریف ناپذیر است.

                                                 امانوئل دی الیویرا/ شعر سینمایی/ ۱۹۸۶

ادعای وجود تعداد زیادی فیلمساز بزرگ در سینما ممکن است با این استدلال واکنش پاسخ داده شود که به همان میزان فیلمساز نه چندان بزرگ هم در سینما یافت می شود. به عبارت دیگر در سینما همان قدر که برای فیلم های خوب هزینه می شود برای فیلم های بد هم انرژی صرف می شود و این قاعده در تماشاگران و البته فیلمسازان هم مصداق دارد. همان طور که امانوئل دی الیویرا در سروده اش اشاره کرده است زندگی و هنر پیچیدگی خاص خود را دارند، اما نباید فراموش کرد این پیچیدگی الزاماً باعث جذابیت آنها نمی شود.

به همین دلیل است که از نظر عملی باید بگویم شکاک های مرددی که انکار بزرگی مانوئل دی الیویرا را کماکان به تماشای هر چه بیشتر فیلم هایش ربط می دهند، راه به جایی نمی برند، چرا که تماشای فیلم های وی معمولاً به مواجهه با فیلم های بدش منتهی می شود.

برای جبران این مشکل باید به فیلم های الیویرا به مثابه یک کل نگریست که البته حتی در این صورت هم نمی توان فیلم های کم فروغ وی را توجیه کرد. برای پیدا کردن یک فیلم بد از الیویرا لازم نیست راه دوری بروید و به راحتی می توان در میان آثار وی فیلم های کسل کننده (مانند صومعه)، متظاهرانه (مانند کمدی الهی) و بی اهمیت (مانند کریستوفر کلمبوس و انیگما) پیدا کرد. اما این مشکل از آنجا ناشی می شود که در واقع فیلم های بد و تلاش های ناچیز الیویرا به دلیل حضور ستاره های بازیگری در آنها بسیار آسان تر از فیلم های خوبش در دسترس هستند. به علاوه آثار بد الیویرا فیلم های حراف و پرچانه یی هستند که ایده های کوچک سینمایی و مضمونی را بی جهت در قالب یک فیلم بلند به تصویر می کشند. اما در مقابل در کارنامه وی فیلم های مسحورکننده و فریبنده یی مانند «بل توژور» پیدا می شود که جور فیلم های بدش را به دوش می کشند.

الیویرا در «بل توژور» که به سختی می توان عنوان دنباله «بل دوژور» را بر آن اطلاق کرد برخلاف بونوئل بیش از آنکه به جنسیت بپردازد مفهوم طبقه را دستمایه خود قرار می دهد و تنها در لحظه اوج است که خاصیتی بونوئلی به خود می گیرد.

الیویرا که نتوانسته بودکاترین دونوو را به بازی در «بل توژور» ترغیب کند به سراغ بول اوگه رفت که قبلاً در فیلم «پرونده من» با او همکاری کرده بود. فارغ از این نکته که بول اوگه شخصیت کاترین دونوو در «بل دوژور» را ادامه نمی دهد. باید اضافه کنم این بار تمرکز داستان بر هنری است که نقشش را مجدداً میشل پیکولی بازی می کند. هنری، سورینً بی میل را دنبال می کند و در نهایت موفق می شود وی را به یک شام مجلل دعوت کند. سورین علاقه یی به ملاقات ندارد، اما چون می خواهد بداند هنری ۴۰ سال پیش حقیقت را به پی یر گفته است یا نه پیشنهاد شام را می پذیرد. هنری، سورین را مازوخیستی می داند که به یک سادیست (دیگرآزار) تبدیل شده است. اما داستان با تکیه بر سادیسمً ناخودآگاه هنری و نارسیسیسم (خودشیفتگی) وی پیش می رود و الیویرا در گفت وگوهایش وانمود می کند بار اصلی فیلم بر دوش سورین است. به علاوه می توان گفت ویژگی آریستوکراتیک فیلم الیویرا مانند فیلم بونوئل شکلی «متمدن» از مفهوم زن ستیزی است. البته الیویرا در «یک فیلم ناطق / ۲۰۰۳» که یکی دیگر از آثار ستاره محور ضعیفش است شکلی «متمدن» از دو مفهوم بیگانه هراسی و انسان هراسی را هم به تصویر کشیده است.

فاصله گرفتن فیلمساز از شخصیت های فیلم (غیر از هنری که الیویرا خود را شریک جرم او می داند) و همچنین دوری از تماشاگران روش فیلمسازی الیویرا را روشن می کند. در واقع سورین و هنری در «بل توژور» به جای اینکه به پیشروی های روایی و حتی غیرروایی متمایل باشند از یکدیگر فاصله می گیرند. برخی از هواداران الیویرا به این دلیل برای فیلم «کریستوفر کلمبوس» ارزش قائلند که خود الیویرا در فیلم حضور دارد. حتی می توان فرض کرد تاکید الیویرا در فیلم ۷۵ دقیقه یی «کریستوفر کلمبوس» بر این نکته که شخصیت داستانش یک یهودی پرتغالی بوده است با نظریه جان مالکوویچ در فیلم «صومعه» که بر اساس آن شکسپیر یک یهودی اسپانیایی بوده است، مرتبط است. اما خوشحالم که می توانم بسط و گسترش چنین ارجاعاتی را به دیگران واگذار کنم و به امور دیگری بپردازم.

مانوئل ،پسر صاحب اولین کارخانه لامپ های الکتریکی در پرتغال یک ورزشکار بود که کار خود را در سینما با بازی در اولین فیلم های ناطق پرتغالی شروع کرد. وی بعد از انصراف از تحصیل در دانشگاه به پدرش در اداره کارخانه ها کمک می کرد و زمانی که مشغول فیلمسازی نبود به امور مزرعه یی می پرداخت که از همسرش ارث برده بود. با این حال اولین فیلم خودش را که یک مستند کوتاه با نام «کار در رودخانه دورو» بود در سال ۱۹۳۱ و در ۲۳ سالگی ساخت. ۱۰ سال طول کشید تا اولین فیلم بلندش را کارگردانی کند و دومین فیلم بلند خود را ۲۱ سال بعد از فیلم اول در سال ۱۹۶۳ تولید کرد.

اگر الیویرا شایسته عنوان استادی باشد که به نظر من این طور است استادی کار وی به ابداعاتش در فیلمسازی و مقولات عجیب و غریب انتخابی اش بازمی گردد. روند کاری اش را می توان با پیانیست سبک جاز تلونیوس مانک مقایسه کرد. وی همچنین در استفاده از صدا و تصویر استاد است و کارگردانی است که می داند چگونه از بازیگران بازی بگیرد که البته سبک مصنوعی اش در اجرا الزاماً همیشه استعداد تکنیکی بازیگرانش را ارتقا نمی بخشد. در واقع تعداد کمی از فیلم های الیویرا به خاطر بازی بازیگران شان ارزش دیدن دارند؛ «سفر به ابتدای جهان» محصول سال ۱۹۹۷ آخرین اجرای مارچلو ماسترویانی را به نمایش می گذارد؛ همین طور تمام بازیگران «یک فیلم ناطق» از جمله کاترین دونوو و جان مالکوویچ (در نقش کاپیتان یک کشتی تفریحی امریکایی)، ایرنه پاپاس، استفانیا ساندرلی و لئونور سیلورا که حرفی برای گفتن ندارند. بهترین اجرای ریکاردو تریپا در فیلم «امپراتوری پنجم» قابل مشاهده است که نقش شاه سباستین اول (۱۵۷۸ ۱۵۴۴) را بازی می کند و میشل پیکولی هم استثنائاً در «به خانه برمی گردم» محصول ۲۰۰۱ لذت ها و اندوه های نقشش را خوب نمایش داده است. همین جا بگویم «به خانه برمی گردم» شاید در دسترس ترین فیلم داستانی الیویرا باشد که البته از فیلم های شاخص وی به شمار می رود.

برای اثبات ادعایم در اول مطلب باید بگویم مثلاً دو فیلم «عشق محتوم» و «بینیلد» را تقریباً نمی توان پیدا کرد و هرگز در هیچ کجای جهان نسخه وی اچ اس یا دی وی دی شان عرضه نشده است. اگر مانند من پرتغالی بلد نباشید برای تماشای «بی قراری» هم که مانند دو فیلم قبلی از فیلم های خوب الیویرا محسوب می شود، ناچارید به زیرنویس فرانسوی پناه ببرید.

مشکل زبان تنها یکی از موانعی است که بر سر راه ارتباط الیویرا با تماشاگران قرار دارد. امتیاز اصلی کتابی که رندال جانسون اخیراً درباره الیویرا منتشر کرده است و اولین کتاب به زبان انگلیسی در این زمینه محسوب می شود اشاره به «بل توژور» و حدود ۲۰ فیلم دیگر الیویرا از جمله فیلم های کوتاه و مستند است که نسخه های دی وی دی شان با زیرنویس انگلیسی در دسترس نیست. کتاب جانسون در این زمینه علاوه بر به روز بودن بیشتر از پنج کتاب فرانسوی زبانی که تاکنون درباره الیویرا پیدا کرده ام، مفید است. مشکل فرهنگی هم در کنار مساله فوق باعث ناشناخته ماندن فیلم های الیویرا می شود. هنوز چیز به درد بخوری درباره طبقه اجتماعی الیویرا (پس زمینه اشرافی اش)، گرایشات سیاسی وی (که در هیچ کدام از فیلم هایش مستقیماً مورد اشاره قرار نمی گیرد) و تاریخ پرتغال در قرن بیستم (به خصوص دوران دیکتاتوری) منتشر نشده است.

یکی دیگر از وجوهی که در شناخت جهان فیلمسازی الیویرا مغفول واقع شده ویژگی دوگانه کارنامه او است. وی کار خود را مانند کارل درایر با به طور میانگین یک فیلم بلند در هر ۱۰ سال آغاز کرد و این روند را تا نیم قرن ادامه داد. سپس شیوه خود را تغییر داد و تصمیم گرفت هر سال یک فیلم بلند به نمایش بگذارد. البته کم کاری وی در دوران اولیه فعالیتش را می توان متاثر از فشار های ناشی از دیکتاتوری جناح راست سالازار در پرتغال دانست که از سال ۱۹۲۶ تا ۱۹۷۴ دوام داشت. جریان مستمر فیلمسازی وی در دوران دوم فعالیتش را هم می توان به همکاری با پائولو برانکو نسبت داد که از سال ۱۹۸۱ و از فیلم «فرانسیسکا» تا سال ۲۰۰۴ و فیلم «امپراتور پنجم» تهیه کننده همه فیلم هایش بوده است. البته استادی الیویرا در فیلمسازی و شیوه متکی بر مدرنیسم وی قبل از همکاری با برانکو در فیلم های «بینیلد / ۱۹۷۵» و «عشق محتوم / ۱۹۷۸» تثبیت شده بود، به همین دلیل روندی که او و برانکو برای تولید تقریباً یک فیلم در سال پیشه خود کرد ه اند صرفاً این نکته را تایید می کند که هر توضیح علی و معلولی ساده یی برای شناخت آثار غیرعادی الیویرا به احتمال زیاد غیرقابل اعتماد است.

با نگاهی به چهار فیلمی که در پاراگراف قبلی نام بردم مشخص می شود الیویرا از کسانی مانند برسون، ژان ماری استراب و دنیل هولیه تاثیرپذیرفته است. به علاوه الیویرا و دیگر فیلمساز پرتغالی پدرو کاستا در فضای اغلب فیلم هایشان ارجاعات فراوانی به فرهنگ پرتغالی دارند (ثروتمندان علیه قشر محروم و پرولتاریا). فضای طبقه کارگری در دو فیلم اولیه (و بلند) الیویرا «/Aniki Bobo ۱۹۴۲» و «تشریفات بهاری / ۱۹۶۳» و همین طور در فیلم های متاخرش مانند «مرد کور / ۱۹۹۴» به وضوح قابل ردیابی است. همین سه فیلم که عملاً غیر از فضای طبقه کارگری شباهتی با هم ندارند آثار نمونه یی الیویرا محسوب می شوند که به ترتیب یک فیلم کودکانه نئورئالیستی، یک مستند شهری که به تعزیه مسیح تبدیل می شود و اقتباس نه چندان وفادارانه یی از نمایشنامه «صحنه خیابانی» المر رایس هستند.

ابهام در گرایش های سیاسی الیویرا هم شاید تا حدی تاکتیکی بوده است تا در پناه آن بتواند نیم قرن تحت سلطه رژیم سرکوبگر سالازار زندگی کند. اما ممکن است کسی بگوید وی هرگز قربانی رژیم سالازار نبوده است. جانسون در کتابش گزارش داده است که اشتغال الیویرا در کارخانه تولید خشکبار در پورتو و همکاری اش با گروه های چپگرا باعث شد در خلال انقلاب ۱۹۷۴ ورشکسته شود و نهایتاً تمامی دارایی های شخصی خود ازجمله خانه یی که از سال ۱۹۴۰ در آن ساکن بود را از دست بدهد. از این نظر وی با کاتولیک دیندار و محافظه کاری همچون پل کلودل و ملحد و کافری همچون لوئیس بونوئل قابل مقایسه است. در مورد گرایش های سیاسی الیویرا تنها می توان گفت در هر صورت امور ساده یی نبوده اند. مشابه این قضیه در آوانگارد بودن الیویرا هم مصداق دارد. ربع قرن از زمانی که فیلم Nice A Propos de Jean Vigo را در سال ۱۹۸۳دیده ام می گذرد اما به یاد دارم که با یک فیلم آنارشیستی خلاف قاعده مواجه بودم. شخصاً در میان فیلم های الیویرا از همین فیلم های خلاف عرف خوشم می آید. تا به امروز ۲۶ فیلم از ۲۹ فیلم الیویرا را دیده ام. البته یکی از ندیده هایم فیلم «خاطره ها و اعتراف ها / ۱۹۸۲» است که طبق خواست خود الیویرا قرار است بعد از مرگش به نمایش درآید. (باعث شگفتی است اگر الیویرا در این فیلم غیر از چیزهای دیگر اعترافات سیاسی خود را هم گنجانده باشد.

خودش گفته بودکه در این فیلم به خانه یی هم که ۴۰ سال در آن سکونت داشته است اشاره می شود.) طولانی ترین فیلم وی «کفش های راحتی ساتن / ۱۹۸۵» یک اثر ۴۰۰ دقیقه یی است که در وضعیت واقعاً منحصر به فردی توانستم بیشتر آن را تماشا کنم. در بزرگداشتی که در دانشگاه براون برای الیویرا برپا شده بود (۱۹۹۸) خرابی پروژکتور باعث شد تماشاگران از تماشای تمام فیلم بازبمانند و صحنه های آخرش را از دست بدهند. یکی دیگر از فیلم های الیویرا که از دست داده ام «گذشته و حال / ۱۹۷۱» است که سومین فیلم بلند وی به شمار می رود. البته در میان ۲۰ فیلم کوتاه و مستند عجیب و غریب وی هم تنها به ۵ فیلم دسترسی داشته ام.

در ادامه می خواهم به کار موقتی و البته پرخطری دست بزنم و فیلم های بلند وی را به ترتیب اولویت از فیلم های خوب تا فیلم های بد فهرست کنم تا نشان دهم دفاعم از آثار الیویرا از کجا آغاز شده و به کجا منتهی شده است. تقریباً تنها نیمی از فیلم های زیر را بیش از یک بار دیده ام اما از همه شان خاطرات مبهمی در ذهنم باقی مانده است.

۱) عشق محتوم / ۱۹۷۸-۲) بینیلد یا مادر باکره / ۱۹۷۵-۳) بی قراری / ۱۹۹۸-۴) پورتوی کودکی ام / ۲۰۰۱--) پرونده من / ۱۹۸۶-۶) فرانسیسکا / ۱۹۸۱-۷) به خانه برمی گردم / ۲۰۰۱-۸) تشریفات بهاری / ۱۹۶۳-۹) نه، یا فرمان فخرفروشی / ۱۹۹۰-۱۰) روز ناامیدی / ۱۹۹۲-۱۱) ۱۹۴ Aniki bobo /-۱۲) سفر به ابتدای جهان / ۱۹۹۷-۱۳) آیینه جادویی / ۲۰۰۵-۱۴) نامه ها / ۱۹۹۹-۱۵) یک فیلم ناطق / ۲۰۰۳-۱۶) بل توژور / ۲۰۰۶-۱۷) آدمخوار ها / ۱۹۸۸-۱۸) اصل عدم قطعیت / ۲۰۰۲-۱۹) دره آبراهام / ۱۹۹۳-۲۰) مرد کور / ۱۹۹۴-۲۱) صومعه / ۱۹۹۵-۲۲) جهان و آرمانشهر / ۲۰۰۰-۲۳) امپراتوری پنجم / ۲۰۰۴-۲۴) مهمانی / ۱۹۹۶-۲۵) کریستوفر کلمبوس؛ انیگما / ۲۰۰۷-۲۶) کمدی الهی / ۱۹۹۱.

Image result for ‫مانوئل دی اولیویرا‬‎

 

جوایزوافتخارات

الیویرا در طول ۸۰ سال فعالیت هنری خود، جوایز سینمایی متعددی به دست آورده‌است که مهم‌ترین آنها عبارتند از:

1-جایزه دوربین برلیناله از جشنواره فیلم برلین

2-جوایز نخل طلای افتخاری، هیئت داوران، فیپرشی و کلیسای جهانی از جشنواره فیلم کن

3-جایزه یک عمر دستاورد سینمایی جوایز فیلم اروپا

4-یوزپلنگ افتخاری از جشنواره فیلم لوکارنو

5-جایزه آکیرا کوروساوا از جشنواره فیلم توکیو

6- شیر طلای افتخاری و جایزه ویژه هیئت داوران از جشنواره فیلم ونیز.

Image result for ‫مانوئل دی اولیویرا‬‎

گزیده ای از فیلم‌های وی

الیویرا بیش از ۵۰ فیلم بلند و مستند ساخته است. برخی از مهم‌ترین فیلم‌های او عبارتند از:

  • آنیکی بوبو (نخستین فیلم سینمایی الیویرا، ۱۹۴۲)
  • نقاش و شهر (مستند، ۱۹۵۶)
  • نان (مستند، ۱۹۵۹)
  • وسوسه مسیح (مستند، ۱۹۶۳)
  • تشریفات بهاری (۱۹۶۳)
  • گذشته و حال (۱۹۷۱)
  • مادر باکره (۱۹۷۵)
  • عشق محتوم (۱۹۷۸)
  • فرانسیسکا (۱۹۸۱)
  • خاطره‌ها و اعتراف‌ها (۱۹۸۲)
  • کفش‌های راحتی ساتن (۱۹۸۵)
  • پرونده من (۱۹۸۶)
  • آدمخوارها (۱۹۸۸)
  • نه، یا فرمان فخرفروشی (۱۹۹۰)
  • کمدی الهی (۱۹۹۱)
  • روز ناامیدی (۱۹۹۲)
  • دره آبراهام (۱۹۹۳)
  • مرد کور (۱۹۹۴)
  • صومعه (۱۹۹۵)
  • مهمانی (۱۹۹۶)
  • سفر به آغاز جهان (۱۹۹۷)
  • بی قراری (۱۹۹۸)
  • نامه‌ها (۱۹۹۹)
  • جهان و آرمانشهر (۲۰۰۰)
  • پورتوی کودکی‌ام (۲۰۰۱)
  • به خانه برمی گردم (۲۰۰۱)
  • اصل عدم قطعیت (۲۰۰۲)
  • یک فیلم ناطق (۲۰۰۳)
  • امپراتوری پنجم (۲۰۰۴)
  • آینه جادویی (۲۰۰۵)
  • بل توژور (بل توژوغ، ۲۰۰۶)
  • کریستوفر کلمبوس؛ انیگما (۲۰۰۷)
  • مورد عجیب آنجلیکا (۲۰۱۰)
  • Image result for ‫مانوئل دی اولیویرا‬‎

 

تعداد بازدید از این مطلب: 7139
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 37163
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20

یک شنبه 16 فروردين 1394 ساعت : 11:9 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
زندگی و آثار(کریستوفرنولان)
نظرات

مروری کوتاه بر زندگی و آثار

    ( کریستوفرنولان ) 

(منبع :ویکیپدیاو...)

تدوین:مهرداد میخبر

توضیح:

"چون درطی روزهای تعطیل نوروز و در خلال دید و بازدیدهای مربوط به آن جستجوهای پراکنده و غیر متمرکزی برای تهیه و تدوین این نوشتار در سایتهای مختلف انجام دادم متاسفانه و علیرغم عادت و میلم نتوانستم نام منابع دیگر را  بخاطر سپرده و در صدر نوشتار ذکر کنم .از این بابت عذر میخواهم و خواهشمندم پوزشم رابپذیرید." 

Image result for ‫عکس کریستوفر نولان‬‎

مقدمه

نامش کریستوفر جاناتان جیمز نولان ((Christopher Jonathan James Nolan)) است و متولد ۳۰ ژوئیه ۱۹۷۰در کشوربریتانیا میباشد . وی کارگردان ، فیلمنامه‌نویس وتهیه‌کننده بنام سینمااست و سازنده چند اثرازموفقترین فیلم‌های قرن ۲۱ میلادی. آثار او تاکنون بیش از ۴ میلیارد دلار فروخته‌اند و ۲۱ نامزدی اسکار به دست آورده‌اند.

بعد از ساخت فیلم کم‌بودجهٔ تعقیب (۱۹۹۸)، کریستوفرنولان با ساخت یادگاری(محصول۲۰۰۰) توجهات را به سوی خود جلب کرد. موفقیت او در ساختفیلم‌های مستقل، شانس ساخت فیلم‌های بی‌خوابی (محصول۲۰۰۲) و حیثیت (محصول۲۰۰۶) را به وجود آورد، که هر دو هم در گیشه و هم در نظر منتقدان موفق بودند. او همچنین خالق سه‌گانهٔ شوالیه تاریکی، که از نظر تجاری و نقد موفق بود، فیلم علمی تخیلی تلقین (۲۰۱۰) وبین ستاره‌ای (۲۰۱۴) است. نولان در بسیاری از آثارش، فیلم‌نامه را به همراهی برادرش، جاناتان نوشته و به همراه همسرش، اما توماس، کمپانی سینکاپی فیلمز را تأسیس کرده است.

فیلم‌های نولان حول مفاهیم و ایده‌های فلسفی و اجتماعی، واکاوی اخلاق انسانی، ساختار زمان، انعطاف‌پذیری حافظه و هویت شخصی می‌گردد. او بیشتر ترجیح می‌دهد فیلم‌هایش در استودیو فیلم‌برداری نشوند و در لوکیشن‌های طبیعی این کار انجام شود.

زندگینامه

کریستوفرنولان در لندن به دنیا آمد. پدرش که بریتانیایی بود در زمینهٔ تبلیغات کار می‌کرد. مادرش اهل آمریکا بود و مهماندار هواپیما و معلم انگلیسی بود. او مدام بین لندن و شیکاگو در حال رفت‌وآمد بود و تابعیت بریتانیا و آمریکا را دارد. نولان یک برادر بزرگتر به نام متیو و یک برادر کوچک‌تر به نام جاناتان دارد. نولان فیلمسازی را از سن ۷ سالگی و با دوربین ۸ میلی‌متری پدرش آغاز کرد. او با فیلمبرداری از اسباب‌بازی‌هایش فیلم می‌ساخت. از ۱۱ سالگی تصمیم گرفت تا فیلمسازی حرفه‌ای شود.

نولان به کالج دانشگاهی لندن رفت و رشته‌ی ادبیات انگلیسی را انتخاب کرد. علت انتخاب این دانشگاه، ساختمان‌های مجهز فیلم‌سازی‌اش بود. نولان در دوران دانشجویی رئیس انجمن فیلم دانشگاه بود و به همراه دوست‌دخترش اما توماس، فیلم‌های ۳۵میلی‌متر نمایش می‌داد و با استفاده از پول آن، در طول تابستان، فیلم‌های ۱۶میلی‌متر می‌ساخت.

نولان اولین فیلم بلندش به نام تعقیب را در ۱۹۹۸ ساخت و نویسندگی و کارگردانی و تهیه کنندگی‌اش را به عهده گرفت.

نولان در سال ۲۰۰۰ فیلم یادگاری را ساخت. در این فیلم گای پیرس بازی کرد و چهار و نیم میلیون دلار بودجه در نظر گرفت. این فیلم نامزد دو اسکار از جمله اسکار بهترین فیلمنامه برای نولان شد.یادگاری یکی از برترین فیلم‌های این دهه و تاریخ سینما است. تحسین تماشاگران و منتقدان را پس از اکران در برداشت. در این فیلم ساختار غیر خطی داستان فیلم را از آخر به اول روایت می‌کند. یعنی سکانس اول فیلم در اصل سکانس اخر داستان است که در اول فیلم مشاهده می‌کنیم.

گویی فیلم‌های کریستوفر رفته رفته پخته تر می‌شدند. نولان در فیلم بعدی اش (بی‌خوابی) از آل پاچینو استفاده کرد و با یک سناریو جذاب و ۴۶ میلیون دلار آن را به پرده سینماها برد.

در ۲۰۰۴ نولان قصد ساخت فیلمی با جیم کری را داشت و آن موقع فیلم نامه‌ای هم نوشته بود اما چون اسکورسیزی به موازات او فیلم هوانورد را می‌ساخت نولان این فیلم را کنسل کرد.

فیلم بعدی نولان پنجمین بتمن تاریخ بود. بتمن آغاز می‌کند بعد از شکست تجاری فجیع فیلم بتمن و رابین روی پرده‌ها آمد و نولان این بار نقاب بتمن را به کریستین بیل داد. با بودجه ۱۵۰ میلیون دلار اکران شد و به خوبی فروش کرد. این فیلم نامزد یک اسکار شد. این فیلم قواعد ژانر قهرمانی را از هم جدا کرد و قواعدی جدید برای این ژانر لحاظ کرد. این فیلم مورد تحسین کامل تماشاگران و منتقدین قرار گرفت.

بعد از همکاری با کریستین بیل و مایکل کین در بتمن آغاز می‌کند نولان از آنها به همراه هیو جکمن و اسکارلت جوهانسون فیلم حیثیت را ساخت که موضوعی نا متعارف داشت و بسیار دیدنی از آب درآمد. نولان برای ساخت این فیلم تهیه کنندگی و نویسندگی و کارگردانی بودجه ۴۰ میلیون دلار در نظر گرفت. این فیلم نامزد دو اسکار شد. فیلم بعدی او شوالیه تاریکی(The Dark Knight) ود و باز هم کریستین بیل و مایکل کین در آن فیلم حضور یافتند. فیلم با بازی فوق‌العاده هیت لجر همراه بود و فروش خیره کننده‌ای همراه بود. منتقدین به آکادمی اسکار به خاطر نامزد نشدن فیلم اعتراض کردند و آکادمی هم برای جبران در سال بعد نامزدها را از ۵ عدد به ۱۰ عدد تغییر داد. این فیلم نامزد هشت اسکار شد که در دو بخش از جملهاسکار مکمل مرد برای هیت لجر برنده شد. در این فیلم با مهارت بالای نویسنده و کارگردان یعنی کریستوفر نولان قواعد ژانر قهرمانی به طور کلی نابود شد. این نوشته‌ای از نقد راجر ایبرت است و او به صراحت این نکته و هنر کریستوفر نولان را بیان کرد.

فیلم بعدی وی یک فیلم علمی فلسفی به نام تلقین بود که در آن برای اولین بار با لئوناردو دی کاپریو همکاری کرد و نتیجهٔ فیلم، استقبال کامل منتقدان و تماشاگران بود. این فیلم نامزد هشت اسکار شد که در چهار بخش آن برنده شد. منتقدین بار دیگر به خاطر نامزد نشدن کریستوفر نولان در رشته بهترین کارگردانی به آکادمی اسکار اعتراض کردند. همچنین فیلم دو نامزدی اسکار اسکار بهترین فیلم و اسکار بهترین فیلمنامه برای نولان را به همراه داشت. جدیدترین فیلم این کارگردان با نام شوالیه تاریکی برمی‌خیزد (THE DARK KNIGHT RISES) در تابستان ۲۰۱۲ اکران شد که پایانی بود بر سه‌گانهٔ شوالیه تاریکی این فیلم بسیاری از رکوردهای فروش را جا به جا کرد و رکورد فروش فیلم شوالیه تاریکی ۲۰۰۸ را نیز شکست و سه‌گانه شوالیه تاریکی را به یکی از بهترین سه‌گانه‌های تاریخ سینما تبدیل کرد. فیلم شوالیه تاریکی برمی‌خیزد تحسین‌های کامل منتقدان و مخاطبان را به همراه داشت.آخرین اثر نولان با نام بین ستاره‌ای (Interstellar) و با بازی متیو مک کانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین، مایکل کین، کیسی افلک و مت دیمون ۷ نوامبر سال ۲۰۱۴ به روی پرده خواهد رفت. در این پروژه کمپانی برادران وارنر و کمپانی پارامونت با نولان همکاری خواهند کرد که این خود اهمیت این فیلم را نشان می‌دهد. همچنین این فیلم بر اساس نظریه کیپ تورن فزیکدان و اخترشناس آمریکا مبنی بر سفر در کرم چاله‌ها می‌باشد.

وی یکی از طرفداران دوربین‌های آی مکس می‌باشد وهمچنین وی و همسرش اما توماس مالکین کمپانی (SynCopy) می‌باشند.

نولان بارها در مصاحبه هایش کارگردانانی هم‌چون استنلی کوبریک،ترنس مالیک، اورسن ولز، فریتس لانگ، نیکلاس روگ، سیدنی لومت، دیوید لین، ریدلی اسکات، تری گیلیام و جان فرانکن هایمر به عنوان الهام‌بخش خود یاد کرده است. همچنین فیلم‌های بلید رانر (۱۹۸۲)، جنگ ستارگان (۱۹۷۷)، لورنس عربستان (۱۹۶۲)، محله چینی‌ها(۱۹۷۴) و ۲۰۰۱: ادیسه فضایی (۱۹۶۸) را فیلم‌های مورد علاقهٔ خود نامیده است.

او روایت‌های غیرخطی داستان‌های خود را از رمان واترلند نوشتهٔ گراهام سوئیفت الهام گرفته است.

 

نگاهی کوتاه  به آثار نولان

1-تعقیب (1998)

Followi.jpg

فیلم به صورت ۱۶ میلیمتری و سیاه و سفید ساخته شده و تماماً در خیابان‌های لندن فیلمبرداری شده‌است. بیشتر زمان فیلم به صورت دستی فیلمبرداری شده و برای آن بیشتر از نور موجود در صحنه استفاده شده است. بودجه فیلم فقط ۶ هزار دلار بوده‌است.این اولین تجربه کریستوفر نولان در مقام نویسندگی و کارگردانی است و یک تجربه تماما فرمال در باب نویسنده ای که برای یافتن سوژه نوشته های خود،آواره کوچه و خیابان ها می شود تا با تعقیب انسان های موجود در خیابان های انبوه لندن،از راز آنها سر در آورد و به سراغ نوشتن داستانی برود،اما روزی که یک قانون مهم را زیر پا می گذارد،در ورطه حولناکی گرفتار می شود.

در تعقیب،نولان به یکباره شخصیت محوری داستانش را از فردی به فرد دیگر سوئیچ می کند.مرد جوان نویسنده که در مرکزیت قرار داشت،به ناگاه رنگ می بازد و جای خود را به سارق عارف مسلکی به نام کاب می دهد که اولین قهرمان مخلوق ذهن نولان است.کاب همانند سارقین عادی شهر وارد خانه های مردم می شود،اما به جای سرقت مادی از خانه های مردم،دغدغه بزرگ تری را در ذهن می پروراند و با مشاهده وسایل آنها،دست به نوعی مردم شناسی خودآگاه می زند و شخصیت مردمان هر خانه را مورد واکاوی قرار می دهد و سعی دارد تا عواطف آنها را نشانه برود.نویسنده داستان نیز در تقابل با کاب،به ورطه سقوط می افتد،چرا که در هر یک از این خانه ها،سوژه های از دست رفته ای را می بیند که هریک یادآور بخشی از هویت گم شده وی می باشد. نولان،در فیلم اول خود،داستان لندن معاصر را روایت می کند که در آن انسان ها با شکستن قوانین و تبعیت از خود،دچار سرخوردگی نمی شوند،بلکه با همین امر می توان به نوعی خودشناسی آگاهانه دست زد و تجربیات تازه ای را ولو به قیمت ریسک از دست دادن جان خود کسب کرد.این،آغاز مسیر انسان شناسی کریستوفر نولان است.

2-یادگاری(2000)

Memento poster.jpg

نولان فیلم‌نامه (یادگاری) را بر پایهٔ داستان کوتاهی از برادرش، جاناتان نوشت.گای پیرس، کری-ان ماس و جو پانتولیانو در این فیلم بازی کرده‌اند. یادگاری شامل سکانس‌های سیاه‌وسفید می‌باشد که روایت آن‌ها خطی است و سکانس‌های رنگی که وقایع به صورت برعکس (از اخر به اول) در آن‌ها روایت می‌شود. در آخر داستان این دو نوع روایت‌ها به هم پیوند می‌خورد.یادگاری در ۵ سپتامبر ۲۰۰۰ در جشنواره فیلم ونیز اکران شد و مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. منتقدین ساختار بی‌همتای روایت غیرخطی فیلم را ستودند. فیلم در گیشه هم موفق بود و جوایز و نامزدی‌های بسیاری دریافت کرد، از جمله نامزدی جایزه اسکار بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی و بهترین تدوین فیلم. از این فیلم به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های دهه ۲۰۰۰ میلادی یاد می‌شود.

یادگاری،اولین اثری است که کریستوفر نولان بِطور جدی در دل سیستم سینمای آمریکا کارگردانی کرده است.دو سال پس از تجربه آوانگارد تعقیب،نولان اثری را به سینمای کلیشه پسند آمریکا شناساند که نه تنها چشم منتقدین و بینندگان را به خود خیره کرد،بلکه آغازگر سبک نوینی در روایت داستان غیر خطی نیز شد که بعدها در چندین و چند فیلم آزموده شد.

یادگاری داستان مردی است با نام لنی که بر اثر حضور در صحنه تجاوز و قتل همسرش،توسط قاتل مضروب می گردد و به کلی حافظه کوتاه مدت خود را از دست می دهد و ال برای گرفتن انتقام از قاتل همسر خود،تمام وقایع و سرنخ های ممکن برای رسیدن به وی را بر بدن خود حک می کند تا روزگاری آنها را استفاده کند.اینجا اما پس از تعقیب،کریستوفر نولان مسیر تازه ای را در نحوه داستانگویی آثارش در پیش می گیرد.یادگاری،هشدار و بیدار باشی است برای همه انسان ها.از دیدگاه نولان،گاه مستندات نوشتاری دست بشر بیشتر صلاحمندند تا ذهن و حافظه وی،در واقع از حافظه انسان که پیش از این بعنوان مامن اسرار انسان شناخته می شد،تصویری متضاد نمایان می گردد و ذهن انسان،به مثابه گنجینه ای سرشار از اطلاعات،اما خطرناک و غیر قابل اعتماد شناخته می شود و این،حکم همان دروغ هایی را دارد که همواره با آنها خود را می فریبیم،نه واقعت امر.از همین روست که در سکانس ناب پایانی،این خود لنی و نوشته های ساخته خودآگاه شکاک اوست که حقیقت مورد پسند وی را رقم می زند، نه حافظه کوتاه مدت و مستند وی.

نولان خود را بعنوان کارگردانی که هم فرم را می شناسد و هم داستانگویی برای عامه را،به جهانیان می شناساند.این،آغاز مسیر اومانیسم به سبک کریس نولان است…

3-بی‌خوابی (2002)

Insomnia.jpg

(بی خوابی) در اصل بازسازی فیلمی نروژی محصول سال ۱۹۹۷ به همین نام است. آل پاچینو، رابین ویلیامز و هیلاری سوانک در فیلم به ایفای نقش پرداخته‌اند. داستان فیلم در مورد دو کارآگاه پلیس است که به دنبال سر نخ برای قتل دختری جوان می‌گردند. بی‌خوابی در ۲۴ مه ۲۰۰۲ اکران شد و در نظر منتقدین و گیشه موفق بود. این تنها فیلم در کارنامهٔ نولان است که وی در آن نویسندگی فیلم‌نامه را بر عهده ندارد.

 این فیلم اولین غافلگیری تماشاگر توسط نولان را رقم زد.دو سال پس از ساخت اثر غیر متعارفی چون یادگاری،همه از کریستوفر نولان توقع ساخت اثری به مراتب پیچیده تر از آنرا داشتند،اما بی خوابی،اثری به ظاهر ساده ای بود با ساختار کاملا عادی و بدون هیچگونه چرخش داستانی شاخص.اما همین اثر به ظاهر ساده،از فیلمنامه محکمی بهره می جست که بزرگ ترین برگ برنده آن به شمار می آمد.

کارآگاه مرموزی با نام دورمر در آخرین دوره کاری خود،برای رسیدگی به پرونده قتل دختری عازم آلاسکا می شود،آن هم درست در برهه زمانی که شش ماه تمام روز است و خبری از تاریکی نیست!کارآگاه دورمر مشهور و متعهد اما بر اثر سانحه ای-که مضروب کردن و به قتل رساندن همکار خود بر اثر یک اشتباه می باشد-در معرض یک انتخاب و ریسک اخلاقی قرار می گیرد،پلیس دیروز درست خود را در جایگاه یک جنایتکار می بیند که یا باید در قبال جنایتی دیگر سکوت کند و یا دست به عصیان بزند،و از این رو که مرگ عزتمند را به زندگی خفت بار ارجح می داند،راهکار دوم را بر می گزیند.نولان در بی خوابی،آشکارا سعی دارد تا علاوه بر مخاطبین خاص آثار پیشینش،عامه تماشاگران را نیز مجذوب خود کند.قهرمان میانسال نولان،انسانی است که بر خلاف میل باطنی خود،همانگونه که در دیالوگ واپسین خود می گوید،از مسیر خود منحرف شده است و حال تنها راه رهایی از دنیای شرم آوری که در آن حتی شاعران خوش ذوق نیز از گزند فساد در امان نیستند،مرگ می داند و بس.از همین روست که وقتی پس از روزها بی خوابی،با مرگ خود بهانه ای برای خواب ابدی می یابد،از دیگران می خواهد که بگذارند بخوابد…کریستوفر نولان،اولین رگه های جامعه شناسیش را نیز در این اثر می آزماید.این اولین گام نولان برای نمایش استعاری جامعه پیرامونش است.

4-آغازبتمن (2005)

Batman Begins movie poster.jpg

پس از شکست فیلم بتمن و رابین در سال ۱۹۹۷، فعالیت‌هایی برای احیای این مجموعه انجام شد اما ناموفق بودند. نولان و دیوید اس. گویر در سال ۲۰۰۳ کار بر روی این پروژه را آغاز کردند و از همان اول سعی کردند لحنی تاریک‌تر به فیلم بدهند و انسانیت و واقع‌گرایی از پایه‌های فیلم باشد. هدف این بود که تماشاگر هم به بروس وین و هم به بتمن اهمیت بدهد. در این فیلم که به طور عمده در ایسلند و شیکاگو فیلم‌برداری شده، از تصاویر ساخته شده توسط رایانه خیلی کم استفاده شده است.

بتمن آغاز می‌کند هم در گیشه و هم در نظر منتقدان موفق بود. این فیلم در ۱۷ ژوئن ۲۰۰۵ در ایالات متحده و کانادا در ۳٬۸۵۸ سالن سینما اکران شد. در هفته اول اکران، ۴۸ میلیون دلار در آمریکا و کانادا فروش داشت. در نهایت هم با فروش جهانی ۳۷۴ میلیون دلار به کار خود پایان داد. این فیلم توسط منتقدان تحسین شد و بسیاری آن را یکی بهترین فیلم‌های ابرقهرمانانه تاریخ خواندند. منتقدان به این نکته اشاره کردند که ترس موضوع اصلی فیلم است و نسبت به فیلم‌های قبلی فضای تاریک‌تری دارد. این فیلم نامزد دریافت جایزهٔ اسکار بهترین فیلم‌برداری و سه جایزهٔ بفتا گردید.

بتمن می آغازد اولین گام نولان در مسیر تازه اش بود،وی توسط یکی از بزرگ ترین کمپانی های فیلمسازی هالیوود برای ساخت بتمن جدید استخدام شده بود و باید آنرا در مقیاسی عظیم می سنجید،همین طور هم شد و نولان این بار انسان های کره خاکی را نیز در مقیاسی عظیم تر مورد کند و کاو قرار داد.

گاتهام،شهر فساد و گناهی که کریستوفر نولان ترسیم می کند،دیگر نه آن حالت کارتونی کمیک بوک های بتمن را دارد و نه فضای اغراق شده و فانتزی بتمن های برتون را.کریستوفر نولان،در اشلی کوچک تر،جوامع امروزی را به چالش می کشد.در گاتهام نولان،فساد نه تنها بیداد می کند و دست جنایتکاران باز برای انجام هر عمل خبیثانه ای باز است،بلکه از آن مهم تر،مردمانی را می بینیم که وحشت خصیصه ذاتی آنها گشته است و همه چشم به راه گودویی هستند تا روزی بیاید و آنها را از چنگال فحشا و ظلم وارهاند.بروس وین،اشراف زاده ای متزلزل برای مقابله با ترس وجودش،تارک دنیا می شود تا همه فنون لازم را برای تقویت خود بیاموزد،وقتی که به مرحله بالایی از ادراک رسید،در کالبد قهرمانی سمبلیک و نه اما اسطوره ای،سعی در کمک مردم دارد.ابر قهرمان جدید نولان از این جهت متفاوت است و ملموس تر که همانند بسیاری از انسان ها-و نه هم مسلکان دیگرش چون مرد عنکبوتی و سوپرمن!-انسانی است عادی که به ازای هر دو ضربه،سه ضربه دریافت می کند!در واقع منجی نولان،اول از هر چیزی “انسان” است و در وهله بعد،یک سمبل و نه ابرقهرمان.وی درد بشر امروز را عدم مواجهه با ترس غریزی خود می پندارد،بتمن،خود را هم نام خفاش ها معرفی می کند،چرا که بیشترین ترس خود را در حضور آنها می داند و قصدش،تقسیم این خوف عظیم با تبهکاران فاسد شهر است…سمبلی که نولان خلق می کند،اهل بالا رفتن از در و دیوار و نیروهای ماورای طبیعت نیست،بلکه قهرمان امید است،امیدی هرچند مقطعی،اما تزکین بخش.

5-حیثیت 

Prestige poster.jpg

فیلم‌نامهٔ این فیلم را کریستوفر نولان به همراه برادرش جاناتان، با اقتباس از رمان کریستوفر پرایست به همین نام، نگاشته‌اند. داستان آن دربارهٔ رابرت انجیر و آلفرد بوردن، دو شعبده‌باز رقیب در اواخر قرن ۲۰ میلادی در لندن است. در رقابت برای به دست آوردن شعبده‌های جدید، این دو دست به کارهایی می‌زنند که نتایج غم‌انگیزی به بار می‌آورد.

هیو جکمن در نقش رابرت انجیر، کریستین بیل در نقش آلفرد بوردن و دیوید بویی در نقش نیکولا تسلا بازی کرده‌اند. مایکل کین،اسکارلت جوهانسون، پیپر پرابو، اندی سرکیس و ربکا هال از دیگران بازیگران این فیلم هستند.

حیثیت در ۲۰ اکتبر ۲۰۰۶ اکران شد و با واکنش مثبت منتقدان روبه‌رو شد. در گیشه هم به موفقیت رسید. حیثیت در دو بخش بهترین فیلمبرداری و بهترین طراحی صحنه در جوایز اسکار نامزد شد. حیثیت، شعبده‌باز و اسکوپ، سه فیلمی بودند که در سال ۲۰۰۶ اکران شدند و به دنیای شعبده‌بازی پرداخته بودند.

این اثر،یکی از مهم ترین آثار کریستوفر نولان با هیبت جدیدش می باشد.این بار نولان،دست به آسیب شناسی جالبی می زند.از نظر نولان،انسان-در هر برهه زمانی و نه تنها زمان حال-همواره خواستار درک و انس با شگفتی های پیرامونش بوده و هست،اما ناکام می ماند،چرا که خوب در سیستم های مختلف طبیعت نمی اندیشد و این،نتیجه این امر است که بشر دوست می دارد که فریبش دهند.وی،چنین مفهومی را در بستری بکار میگیرد که در همه اعصار،یکی از دغدغه های فرعی ذهن بشر بوده و هست و داستان را در مورد دو شعبده باز قرن هجدهم پیاده می کند که رو در روی هم قرار می گیرند و دست بر نمی دارند،مگر آنکه نابودی دیگری را با چشم ببینند.انجیر و بوردن مثل هر انسان دیگری دوست دارند که عشق بورزند،اما حس انتقام و حسادت،آنها را به ورطه سقوط می کشاند.در هر شعبده،مرحله ای وجود دارد با نام حیثیت که در آن،شعبده باز از امری عادی یک به ظاهر غیر ممکن می سازد و مورد تشویق قرار می گیرد،اما امکان وارونگی نیز هست،اصلا برای همین نام حیثیت را به دوش می کشد که یا شعبده باز حقه اش را با موفقیت پیاده می کند و یا محکوم است به شکست و فراموشی توسط مردمانی که نیاز به فریفته شدن دارند،نه آگاه شدن.

یکی از دو قطب داستان نولان،انجیر،برای درک راز عمل بوردن،دنیا را زیر پا می گذارد و حتی به دانشمند رو به افول آن روزگار که توسط همین مردم به دست فراموشی سپرده شده،نیکولا تسلا،برای ساخت دستگاهی عظیم رو می اندازد،و همین دستگاه لعنتی است که او را به پلکان مرگ نزدیک می گرداند…نولان در بخش پایانی،چنان بازی با ذهن تماشاگر می کند و او را همانند شعبده بازی چیره دست،می فریبد که وقتی در می یابیم تمامی اینها حقه های ساده ای بیش نبوده اند که با اندکی دقت،قابل کشف و لو رفتن بوده اند،بهت زده می شویم.حیثیت،آغازگر مسیر هولناک و افشاگرانه نولان است،وی،اکنون درد های بزرگ تر انسان را به گزنده ترین شکل ممکن نمایش می دهد…

6-شوالیه تاریکی (2008)

Dark Knight.jpg

این اثر،دنبالهٔ فیلم  آغازبتمن است و بر اساس داستان‌های شخصیت بتمن در کمیک‌بوک‌های شرکت دی‌سی کامیکس و دومین فیلم بتمن به کارگردانی نولان می‌باشد. کریستین بیل در نقش بروس وین/بتمن،مایکل کین در نقش آلفرد پنی‌ورث، گری الدمن در نقش جیمز گوردون و مورگان فریمن در نقش لوشیوس فاکس، همگی نقش‌های خود در فیلم قبلی را ایفا کرده‌اند. همچنین آرون اکهارت در نقش هاروی دنت، مگی جیلنهال در نقش ریچل داوس و هیت لجر در نقش جوکر در این فیلم ظاهر شده‌اند.

نولان برای داستان فیلم از داستان اولین کمیک بوک با حضور جوکر که در سال ۱۹۴۰ منتشر شد، رمان تصویری جوک مرگبار و سری کمیک بوک‌های هالووین طولانی الهام گرفت. لقب شوالیه تاریکی اولین بار توسط بیل فینگر در کتاب بتمن (شماره ۱) برای بتمن به کار رفته‌است. شوالیه تاریکی به طور عمده در شیکاگو فیلم‌برداری شده و بقیه لوکیشن‌های این فیلم چند شهر دیگر در ایالات متحده، بریتانیا و هنگ کنگ است. نولان برای فیلم‌برداری چند سکانس فیلم از دوربین‌های آی‌مکس استفاده کرد، از جمله سکانس اولین حضور جوکر در فیلم. در ۲۲ ژانویه ۲۰۰۸، چند ماه پس از ایفای نقش در فیلم شوالیه تاریکی و شش ماه قبل از اکران عمومی فیلم، هیت لجر به علت مسمومیت بر اثر استفاده از چند دارو با هم درگذشت. این رویداد باعث بیشتر شدن توجه رسانه‌ها به این فیلم شد.

گاتهام در شوالیه تاریکی نولان،به طرز آشکاری با جوامع ایده اولوژی زده امروز مانوس است و قهرمانش،بتمنی که روزگاری سمبلی ازلی و ابدی محسوب می شد و بت ناجی مردم،از خود ضد قهرمانی می سازد،تنها برای ایجاد “امید” در دل مردمانی که خیلی وقت است با چنین واژه ای بیگانه اند!

مرد اول گاتهام در این فیلم،جوکر است و نه بتمن ناجی،جوکری که همانگونه که خود می گوید،تنها قصد اثبات این را دارد که همین مردم متمدن دنیای امروز،در صورت گرفتاری در موقعیتی حیاتی،حاضر خواهند بود که یکدیگر را بدرند و خود را برهانند!نولان،قهرمانان امروز را کسانی معرفی می کند که جامعه سزاوار آنهاست،نه کسانی که امروزه به آنها نیاز داریم.جوکر،شوالیه سفید گاتهام را،تنها با گرفتن عشقش،به هیولایی دو چهره مبدل می سازد و از این کار تنها یک هدف دارد:اینکه ثابت کند پاک ترین انسان ها هم در این دنیای بی رحم،قابلیت فساد دارد.

جامعه ترسیم شده در فیلم،محیط رو به انحطاطی است که روز به روز بیشتر به قهقهرا نزدیک می گردد و عامل اصلی،شهروندانی هستند که به سادگی به هرگونه فسادی تن می دهند و آنرا می پذیرند،در این میان،جوکر،فردی است که تنها جرقه یک آنارشیسم عظیم را روشن می کند و بقیه را به همین انسان های متمدن می سپارد.هاروی دنت،شهردار محبوب گاتهام،با مرگ مذموم خود،اعتبار گاتهام و امید را از مردم اجتماعش خواهد گرفت…در چنین شرایطی،بتمن خود را قربانی می کند.قهرمان شکست خورده نولان،سعی می کند پیش از اینکه آنقدر زندگی کند تا خود را در قامت یک جنایتکار فاسد ببیند،با حیات قهرمان گون خود وداع کند و همان روی سوخته چهره دنت باشد و دنت همان قهرمان موعود بماند.

نولان در انتها هنوز اندکی به آینده این جهان امیدوار است،از همین روست که شوالیه سیاه داستان،از نتیجه خوب ایمان مردم سخن می گوید.این،تلخ ترین انتقاد نولان از بشر امروز است.

7-تلقین(2010)

Inception xlg.jpg

مدتی پس از ساختن فیلم بی‌خوابی (۲۰۰۲)، نولان پیش‌نویس فیلم‌نامهٔ ۸۰ صفحه‌ای دربارهٔ «سارقان رویا» نوشت که در ژانر وحشت و با الهام از خواب شفاف بود. او طرحش را به وارنر برادرز ارائه کرد. اما احساس کرد که برای ساخت این فیلم به تجربهٔ بیشتری در کارگردانی احتیاج دارد. او این پروژه را موقتاً کنار گذاشت و بر روی فیلم‌های بتمن آغاز می‌کند (۲۰۰۵)، حیثیت (۲۰۰۶) وشوالیه تاریکی (۲۰۰۸) کار کرد. او ۶ ماه بر روی فیلم‌نامه فیلم کار کرد و وارنر برادرز در فوریه ۲۰۰۹ آن را خرید. فیلمبرداریتلقین ۱۹ ژوئن ۲۰۰۹ در توکیو آغاز شد و در ۲۲ نوامبر ۲۰۰۹ در کانادا به پایان رسید. فیلمبرداری این فیلم در شش کشور چهار قاره انجام شد. هزینهٔ تولید فیلم ۱۶۰ میلیون دلار بود که توسط وارنر برادرز و لجندری پیکچرز تأمین شد.

فرش قرمز فیلم در ۸ ژوئیه ۲۰۱۰، در لندن برگزار شد و در ۱۶ ژوئیه ۲۰۱۰، این فیلم به صورت جهانی اکران شد. تلقین در گیشه موفق بود و بیش از ۸۰۰ میلیون دلار فروش داشت. در نمایش خانگی هم موفق بود و ۶۸ میلیون نسخه از دی‌وی‌دی‌های این فیلم به فروش رفت. تلقین با واکنش مثبت منتقدان روبه‌رو شد و بسیاری از آن‌ها ابتکار فیلم، بازیگران، موسیقی متن و جلوه‌های ویژهٔ فیلم را تحسین کردند. این فیلم چهار جایزهٔ اسکار بهترین فیلمبرداری، بهترین تدوین صدا، بهترین میکس صدا و بهترین جلوه‌های ویژه را برد و در بخش‌های بهترین فیلم، بهترین موسیقی اوریژینال، بهترین طراحی صحنه و بهترین فیلم‌نامهٔ غیراقتباسی نامزد شد.

 نولان در این فیلم سخن گفتن از خصال انسانی را کنار می گذارد و این بار به ذات زندگی و عالمی که در آن زندگی می کنیم،می پردازد.نطفه گذاری خود به نوعی هژمونی ایدئولوژی های مشروح در شش اثر قبلی نولان به شمار می رود.این بار وی با صراحت،موضوعی تماما ارجینال را چنان خوفناک مطرح می کند که پس از تماشا،مدت ها ذهن مخاطب را درگیر خواهد کرد،نولان،اینجا بر خلاف آثار پیشینش،قضاوت نمی کند،بلکه کار خود را تنها در ایجاد سوال می داند،نه پاسخ به آن. پاسخی که بی نهایت دشوار است و رعب آور:اینکه عالم واقعیت پیرامون ما تا چه حد ارزش اعتماد دارد؟آیا ممکن است جهان واقعی که در آن زندگی می کنیم خود رویایی باشد که به قدری تکرار شده و در آن مغروقیم که همان برایمان تبدیل به واقعیت گردیده است؟

نولان،داستان انسان هایی را روایت می کند که با نفوذ به اعماق ناخودآگاه سوژه ها،اطلاعات با ارزش آنها را استخراج می کنند،اما هنگامیکه پیشنهاد نطفه گذاری به آنها ارائه می گردد،دیگر همه چیز متفاوت است.نطفه گذاری به معنای کاشت یک ایده در ذهن میزبان است،به شکلی که وی آنرا تراوش ذهن خود بپندارد.

کاب،قهرمان خوددار نولان اما دردی دارد که کسی توانایی درمانش را ندارد،وی با آزمودن نطفه گذاری بر ذهن همسر محبوب خود،او را با ایجاد هر لایه از رویا،یک قدم به مرگ نزدیک تر گردانده تا در نهایت،مرز حقیقت و رویا را گسسته،زن به جنون رسده و برای بیدار شدن در عالم واقع-که از قضا همان رویاست-دست به خودکشی زده.کاب و گروهش نیز با ورود به هر لایه پائین تر،یک مرحله به جنون زودرس نزدیکتر می شوند و وی این موضوع را مخفی نگاه می دارد،آن هم برای رهاندن خود از این زندگی کابوس وار و سرشار از احساس گناه.

نولان قصد دارد به نسل بشر قرن ۲۱ هشدار دهد.نسلی که به قدری در زندگی ماشینی و کسالت‌بار امروزش محو شده که در رویاهایش آرمانشهری می‌سازد و خود را به دست آن می‌سپارد. از همین رو نطفه گذاری حدیث نفس همه ماست. مایی که توانایی رویاپردازی داریم اما توانایی پرداخت غرامت سنگینش را خیر.

8- شوالیه تاریکی برمیخیزد(2012)

The dark knight rises poster.jpg

(شوالیه تاریکی برمیخیزد)سومین و آخرین قسمت سه‌گانهٔ کریستوفر نولان است. کریستین بیل در نقش بروس وین/بتمن، مایکل کین در نقش آلفرد پنی‌ورث، گری الدمن در نقش جیمز گوردون و مورگان فریمن در نقش لوشیوس فاکس، همگی نقش‌های خود در دو فیلم قبلی را ایفا کرده‌اند. همچنین ان هتوی در نقش سلینا کایل، ماریون کوتیار در نقش میراندا تیت و تام هاردی در نقش بین ظاهر شده‌اند.

ابتدا نولان برای بازگشت به این پروژه، مردد بود، اما بعد از آن که به همراه دیوید اس. گویر و برادرش داستانی برای این فیلم ساخت، احساس کرد که می‌تواند برای این مجموعه، پایان رضایت‌بخشی داشته باشد. نولان از کتاب‌های سقوط شوالیه، شوالیه تاریکی بازمی‌گردد و سرزمین هیچکس برای طراحی داستان این فیلم استفاده نمود. شهرهای جوداپور، ناتینگهام، گلاسگو، لس آنجلس،نیویورک، نیوآرک و پیتسبورگ لوکشین‌های این فیلم بودند.این اثر، طولانی ترین، سیاه ترین و همچنین، جاه طلبانه ترین قسمت از سه گانه بتمن کریستوفر نولان است. در قسمت آخر، نولان برای آن که فیلمی بزرگتر از «شوالیه تاریکی» بسازد، پا را از حد مجاز فراتر گذاشته که متاسفانه این امر را باید شکستی برای این فیلم محسوب کرد. ساختار کلی فیلم، اندکی سنگین، بدشکل و در نتیجه غیر قابل کنترل است. نولان تفسیری از فنا پذیری را ارائه می دهد و این تنها قالب فیلسوفانه ای نیست که او وارد فیلم خود کرده است بلکه همان طور که در قسمت های قبلی هم صدق می کرد با وسواس خاصی مفاهیمی از جامعه شناسی و ذات انسانی را نشان می دهد. آیا وقتی افراد با وحشیانه ترین برخورد ممکن روبرو هستند، خودشان هم دچار خشم می شوند؟ یا همان طور که جوکر فهمید، آیا در اعماق وجود آدمی چیزی هوشمندانه تر از آنچه که به ظاهر می بینیم وجود دارد؟ خیلی از اتفاقاتی که در طول نمایش «شوالیه تاریکی برمی خیزد» رخ می دهد به «بتمن آغاز می کند» ارجاع دارد، آن هم نه فقط از لحاظ تِم فیلم،  بلکه همچنین از جهت مفهوم روایی داستان هم همینطور است.

میزان بلاتکلیفی و تعلیق در مورد مفهوم بی اعتقادی در این قسمت بسیار بالاست اما باز هم نه به میزان انتقام جویان یا مرد عنکبوتی شگفت انگیز. بر خلاف لحن تاریک و گاهی اوقات نگاه محزون فیلم، این اولین و مهم ترین فیلم ابر قهرمانی است که با سکانس های اکشن و زد و خورد فیزیکی خود را به اثبات رسانده است. بیشتر از این که این زد و خوردها جسمانی باشد، سخت افزاری و به وسیله ابزار است. البته چند نبرد تن به تن هم میان بتمن و بین در می گیرد و زن گربه ای (سلینا) هم چند باری خود را درگیر نبرد می کند. اما بالاترین سطح اکشن وقتی رخ می دهد که پای وسایل نقلیه به میان کشیده می شود. وسایلی چون ماشین های بتمنی، هواپیماهای بتمنی و موتورهای بتمنی که با روش هایی جدید و ارتقا یافته از آن ها استفاده می شود. نولان می داند که چطور بدون آن که زیاده روی کرده باشد، از این وسایل استفاده کند.در این قسمت ،بتمن قهرمانانه تر، پر کشمکش تر و البته پر عیب تر از هر دو قسمت قبلی ظاهر می شود. در لحظاتی او شخصیتی هملت گونه را رقم می زند و در آخر شخصیتی را که اشتیاق دیدنش را داشتیم، به ما نشان می دهد؛ اما اتفاقات زیادی باید در فیلم بیفتد تا ما را به آن نقطه برساند. جاناتان نولان تایید می کند که وقتی «شوالیه تاریکی برمی خیزد» را می نوشته تحت تاثیر داستان "دو شهر" اثر چارلز دیکنز قرار داشته است. اما هر خط بعد از خط دیگر که نوشته می شده بیشتر به همان دانه ای تبدیل می شده که پایان داستان از آن جوانه می زند. فیلم مجبورتان نمی کند که حتماً از پایانش متحیر شوید و به وضوح بازگشت ها و یادآوری هایی از گذشته را نشان می دهد.

آن هایی که به دیدن این فیلم ابر قهرمانی می روند تا بتوانند لحظاتی را تجربه کنند که موهای بدنشان سیخ می شود، ممکن است ناامید شوند و با وجود اینکه یک فیلم سه ساعته را می بینند خیلی کم با این احساسات مواجه می شوند، اگر چه که همان صحنه های اندکی هم که در این زمینه دارد، شگفت انگیزند. نولان به ندرت اجازه می دهد که شوخی وارد فضای تاریک این فیلم شود و وقتی هم که این اتفاق می افتد بیشتر طنز تلخ است (که بهترین آن هم توسط زن گربه ای ارائه می شود). موسیقی فیلم هم که کار هانس زیمر است فوق العاده است. تِم این موسیقی با آن که حماسی نیست، اما با اکشن فیلم خیلی خوب جور در می آید. فیلمبردار، والی پیفیستر هم تصاویر به یاد ماندنی زیادی ارائه می دهد. اولین تصویری که به ذهن من می آید، تصویری است از منهتن که زیر سلطه مجسمه آزادی است و همچنین یک تصویر از بتمن که با هلی کوپتر گرفته شده و حتماً باید تبدیل به پوستر فیلم شده باشد.

 9-و...درمیان ستارگان(2014)

(آخرین اثر به نمایش در آمده نولان)

Interstellar film poster.jpg

 

این جدیدترین اثر نولان فیلمیست حماسی علمی–تخیلی و بازیگران آن متیو مک‌کانهی، ان هاتاوی، جسیکا چستین و مایکل کین میباشند. ماجرای آن دربارهٔ فضانوردانی است که از طریق کرم‌چاله‌ای سفر می‌کنند تا سیاره‌ای قابل سکنی بیابند. فیلم‌نامهٔ این فیلم را کریستوفر بهمراه برادرش جاناتان نوشته است. کریستوفر به همراه لیندا ابست و اما توماس تهیه‌کنندگی فیلم را برعهده داشتند. فیزیکدان نظری، کیپ تورن یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم بوده است چون نوشتن و ساخت چنین اثر مشکلی احتیاج به اطلاعات عمیق علمی داشت.

 کمپانی برادران وارنر که پیش‌تراز این، تهیه‌کنندگی و توزیع برخی فیلم‌های نولان را بر عهده داشت، با پارامونت، استودیوی رقیب خود، مذاکره کرد تا آن‌ها هم روی این فیلم سرمایه‌گذاری کنند. لجندری پیکچرز نیز از سرمایه‌گذاران بود. سینکاپی و لیندا ابست پروداکشنز نیز از تهیه‌کنندگان این فیلم هستند. نولان هویته ون هویتما را به عنوان مدیر فیلمبرداری استخدام کرد، زیرا والی فیستر مشغول کارگردانی اولین فیلم خود برتری بود. برای فیلمبرداری، نولان از فرمت آنامورفیک ۳۵ میلی‌متری و آی‌مکس ۷۰ میلی‌متری استفاده کرد. فیلمبرداری در سه ماه پایانی سال ۲۰۱۳ در آلبرتای کانادا، جنوب ایسلند و لس آنجلس انجام شد. شرکت دابل نگتیو مسئول طراحی و اجرای جلوه‌های ویژهٔ این فیلم بود.

  حالا باپایان سال 2014و آغاز سال 2015و پس از آن همه آثار متفاوت و دیدنی و عمیق ، دیگر کریستوفر نولان کارگردانی است که نامش به معنای دقیق کلمه با واقع گرایی مترادف شده است.نولانیزاسیون سینما که خیابان های تاریک و گرفته شهر گاتهام را به پلی بین دنیای فانتزی و دنیای روزمره تبدیل کرد،اکنون فانتزی های بی شماری را در گل و لای واقعیت کنونی بنا می کند.کریستوفر نولان در فیلم "در میان ستارگان" که شاید نخستین پروژه علمی-تخیلی "واقعی" وی باشد،یک بار دیگر بر خلاف انتظارها عمل می کند و فیلمی می سازد که در روزمرگی تکلیف ریاضی مدرسه ریشه دارد،اما با دنیای فانتزی در هم آمیخته است.

کریستوفر نولان که یک سال پیش از فرود آپولو در ماه به دنیا آمد،در دوران پیامدهای مسابقه فضایی بزرگ شد،هنگامی که نگاه ها هنوز با شگفتی به آسمان دوخته می شد.دهه ها بعد،با از رده خارج شدن شاتل فضایی و در حالی که کودکان با نگاه نم ناک و خسته به نمایش گر درخشان تلفن های هوشمندشان خیره می شوند،ناامیدی کریستوفر نولان از پیمان شکنی ناسا وی را بر آن داشته است تا "در میان ستارگان" را بسازد.

فیلم به صورتی معنی دار با مدل خاک آلود شاتل اَتلَنتیس آغاز می شود.صحنه های فیلم در آینده نزدیک رخ می دهند و در آن ها بشریت گرسنه،کثیف و خالی از امید است.کوپِر (شخصیت مَتیو مَک کاناهِی) و دو فرزندش،دختری ده ساله به نام مُرف (مَکِنزی فوی) و برادر بزرگ ترش تام (تیمِتی چالِمَت)،به سختی از طریق کشاورزی در هنگامی که خاک در دوران پس از هزاره سوم دچار فرسایش شده است،امرار معاش می کنند و بقای آن ها به کشاورزی بستگی دارد.(البته مایه قوت قلب است که هنوز کتاب فراوان می خوانند.) اما کوپِر را مردی جدید می یابیم که او را از همان قواره قدیمی بریده اند:قهرمانی صد در صد آمریکایی که انگار عیناً از فیلم "The Right Stuff/چیزهای درست" فیلیپ کافمِن بیرون کشیده شده است.او که به سبک تگزاسی ها کلمات را کشیده ادا می کند،با تکبر راه می رود و در عین حال احساساتش به طرزی شگفت انگیز عمیق هستند،سنتی ترین نقش اول کریستوفر نولان تا به امروز است و جوانیِ توام با شگفت زدگی کارگردان را مجسم می کند:مردی که از نظرش ما همه "کاوش گر و پیش تاز هستیم،نه متولی و نگهبان"،کارگردانی که بخت خود را "در میان ستارگان" به عنوان آخرین و بیش ترین امید نژاد بشر می آزماید.

پس از ترک سیاره آبی رنگ بیمار،"در میان ستارگان" به نرمی به دنده دو تغییر سرعت می دهد.مغاک سیاه در پیش روی گسترده است،مانند اقیانوس آرام در برابر ماژِلِن،مرزی ناشناخته و بر خلاف مرز رادانبِری (خالق مجموعه علمی-تخیلی "پیشتازان فضا")،قطعی و نهایی.به گفته کِپ ثورن،تهیه کننده اجرایی مشترک فیلم و دانشمند فوق العاده،کرم چاله کُروی (که به روشنی سه بعدی است) و افق روی داد در حال چرخش سیاه چاله فیلم (که گارگَنتوآ نامیده می شود.) به صورت ریاضی مدل شده اند و واقعی هستند.اما وقتی در برابر صفحه نمایش صد فوتی (حدود سی و سه متر) نشسته اید،برایتان معادلات معنایی ندارد،چون فرار ستاره ای کریستوفر نولان مسحور کننده ترین جلوه تصویری سال است.گارگانتوا هم گیرا و هم وحشتناک است:گردابی موج دار از تاریکی و نور.فضای کریستوفر نولان به تصاویری شباهت دارد که با تلسکوپ هابِل در حالت مستی گرفته شود و با چنان شدت گیج کننده ای تصور شده است که اعصاب ژُرژ میلیِس را در هم می ریزد.

سیاره ها نیز به همان میزان تماشایی هستند.هویت وَن هویتْما که جانشین پای ثابت فیلم برداری کریستوفر نولان یعنی والی فیستِر شده است،به خوبی سرزمین گسترده و غم انگیز جنوب ایسلند را در آن واحد به شکل جهنمی پر آب با موج هایی به ارتفاع هزار فوت (حدود سیصد و سی متر) و گستره ای یخی جلوه می دهد که در آن حتی ابرها یخ زده اند و به جامد تبدیل شده اند.با توجه به این که بیش از یک ساعت از فیلم به طریقه آیمکس هفتاد میلی متری فیلم برداری شده است،باید به دنبال بزرگ ترین صفحه نمایش ممکن باشید تا در مقابل آن بنشینید و به طور کامل از تماشای فیلم لذت ببرید.

در تضاد با فضای با شکوه نشان داده شده در فیلم،خود کشتی فضایی (که اِندِرِنس نام دارد.) از مخلوطی از قطعات اِسکِرَپ ساخته شده است.اِندِرِنس که چند کاره (مادیلِر) است و فضای داخلی زیادی ندارد،به کارگاه فنی و حرفه  ای در سطح پیشرفته دبیرستانی (A-Level CDT Workshop) در انگلستان شباهت دارد.کریستوفر نولان که هم واره فیلم سازی عمل گرا بوده است،برای این فیلم یک کشتی فضایی کاربردی و سودمند ساخته است.ربات های خدمه این کشتی به نام های TARS و CASE به شکل صفحاتی تخت از جنس کروم هستند.(به سبک سال های 1960) هوش مصنوعی درون آجرهای لِگو باعث می شود آن ها به وسیله در هم پیچیدن و تغییر آرایش،کارهای پیچیده را با حداکثر کارایی و حداقل منابع انجام دهند.(اپراتوری ربات ها بدون هیچ گونه تصویر پردازی کامپیوتری توسط بیل اِروین انجام می شود.)

اما درک صحنه هایی که در زیر پوشش بی نقص در میان ستارگان ارائه می شوند،دشوارتر است.اصول علمی دشوار هستند و به سرعت نیز ارائه می شوند،هر چند که کریستوفر و جاناتان نولان مکانیک کوآنتوم را با استفاده از تکنیک های نمایشی بی دریغ توضیح می دهند.اما اختر فیزیک وسیله است،نه هدف و مرکز گرانش "در میان ستارگان" بسیار خاکی تر است.در فیلم شعر دیلِن تامِس "به شب نیک آرام وارد نشو/از مردن نور خشمگین باش،خشمگین باش." که چندین بار نیز تکرار می شود،تجسم رجز خوانی جسورانه روح بشری است،همان روحیه ای که برای نخستین بار انسان را به ستارگان برد.اما "در میان ستارگان" بسیار بیش از غزل سه تایی تامِس در ارتفاعات و اعماق روح بشری کنکاش می کند:افراد خود خواه را در برابر افراد از خود گذشته و اصول عالی تر اخلاقی را در برابر غریزه بقا قرار می دهد.با نزدیک شدن کوپِر،بِرَند (دانشمندی که اَن هَتْاِوِی نقش آن را بازی می کند.) و خدمه کشتی فضایی به مقصد،شرایط پیچیده ای رخ می دهد که به تصمیم گیری های دشوار نیاز دارد:نبردی بین حرمت ماموریت و امید به باز گشت در می گیرد.کسی از این مسئله که ماموریت واقعی با آن چه در تبلیغات نمایانده شده بود تفاوت دارد،شگفت زده نمی شود اما بی رحمی نهفته در این فریب کاری مانند ضربه ای فیزیکی بر بدن افراد عمل می کند.بِرَند (که نقش وی را اَن هَتْاِوِی با ظرافت،دقت و پر احساس بازی می کند.) با خود فکر می کند:"طبیعت بی رحم نیست،تنها پلیدی موجود در فضا آن چیزی است که ما با خود می آوریم."

در سال 2006 وقتی "در میان ستارگان" موجودیت یافت،قرار بود اِستیوِن اِسپیِلبِرگ به جای کریستوفر نولان فیلم را کارگردانی کند و حضور اِستیوِن اِسپیِلبِرگ هنوز هم در رابطه بین کوپِر و مُرف قابل تشخیص است.خیانتی که در مورد کودکی به حال خود رها شده اعمال می شود،از آغاز حضوری نیرومند دارد اما احساس گناه ناشی از آن در نخستین توقف اِندِرِنس در حوزه تاثیر گذاری سیاه چاله ده برابر می شود؛زیرا می بینیم که تنها چند ساعت سر گردانی در کنار سیاره،به گذشت دو دهه در کره زمین منجر شده است.چهره رنج کشیده کوپِر در هنگام تماشای پیام های ویدیویی بدون پاسخ مانده افراد خانواده اش در طول این بیست سال،رنجی جان کاه و بی پیرایه را نمایان می سازد.پیش از هر چیز دیگر،این داستان مربوط به یک پدر و دخترش است،دختری ده ساله که در یک پلک بر هم زدن چشمان اشک بار،جای خود را به فردی بالغ (جِسیکا چَستِین) می دهد.

ارائه اصول فیزیکی بی انتهای "در میان ستارگان" که با اصول فلسفه اخلاقی دنبال می شوند،گاه فیلم را همانند دوره سه ساله کارشناسی نشان می دهد که به طور فشرده در قالب فیلمی سه ساعته ارائه شده است.یا به عبارت دیگر،به تماشاگر این احساس را می دهد که پروفِسور بِرایِن کاکس وی را برای صرف شام و تماشای فیلم دعوت کرده است.این مسئله در صحنه آخر فیلم که در آن کشتی فضایی به داخل باتلاقی از اَبَر مکعب های چهار بعدی (تِسِرَکت)،فضای پنج بعدی و ارتباط تلفنی گرانشی سقوط می کند،بیش تر نمایان می شود.در این صحنه جهشی گیج کننده از مسائل زمینی به تمرین های فکری سنگین صورت می گیرد که باعث گیجی و در عین حال الهام پذیری بسیاری از تماشاگران می شود.صرف نظر از ربات یک پارچه و سخنان استهزا آمیزی که با تکان دادن سرش به شیوه هال (HAL 9000) می گوید ("از اتاقک بینا بینی به فضا فوتت خواهم کرد!")،نقطه اوج استعلایی و توهم آفرین فیلم بیش از هر چیز مرهون "2001:A Space Odyssey/دو هزار و یک:ادیسه فضایی" است.این امر بدون شک برخی منتقدان را بر آن خواهد داشت که کریستوفر نولان را متهم به ناپدید شدن در سیاه چاله ای کنند که خودش پدید آورده است.

فیلم تلقین  پرسش هایی را بدون آن که پاسخی روشن به آن ها بدهد،مطرح کرد.بر عکس،در میان ستارگان کلیه پاسخ ها را فراهم کرده است و تنها ممکن است نتوانید پرسش ها را درک کنید.کریستوفر نولان در این فیلم بالاترین سطح از عمل کرد خود را ارائه می دهد،اما در عین حال از نظر قابل دسترسی بودن در پایین ترین سطح خود قرار می گیرد.این فیلم در جهت کاوش گری از کشمکش می پرهیزد و در جهت تفکر و تامل از اقدام می گریزد.این فیلم را نمی توان فضای خارجی مکمل فضای داخلی درتلقین شمار آورد (رویا در رویای کارگردان در این فیلم در مقایسه با "در میان ستارگان" بسیار سبک و بی محتوا به نظر می رسد)،اما باید گفت که نکات هوشمندانه در آن با همان درجه از افتخار مطرح شده اند.با این حال،کریستوفر نولان در فیلم "در میان ستارگان" برای نخستین بار علاوه بر ذهن خود،قلبش را نیز بر روی تماشاگر می گشاید.کریستوفر نولان که هرگز فیلم سازی عاطفی نبوده است،در این فیلم کاری می کند که در فیلم های دیگرش بی سابقه است،یعنی عمق احساسات خود را نشان می دهد.انتخاب اسم رمز "نامه فِلورا" (فِلورا نام دختر کریستوفر نولان است.) برای فیلم برداری تصادفی نیست."در میان ستارگان" پیامی است از پدری به دخترش،آرزوی زنده کردن شگفتی آسمان ها برای نسلی که فضای سایبری تنها فضایی است که می شناسد.داستان فیلم که در اعماق عشق بی پایان پدری ریشه دارد،با احساسات نیز به اندازه تفکر ارتباط دارد و اگر چه گاه هسته عاطفی فیلم با ناشی گری ابراز می شود (جمله "عشق فراتر از فضا و مکان است" که در مونولوگ بِرَند می شنویم،از همه بدتر است)،اما این موارد از قدرت فیلم نمی کاهند.

در میان ستارگان به عنوان کاوشی در بر گیرنده سرعت نور برای نجات نسل بشر،نه تنها وسیع ترین،بلکه صمیمی ترین فیلم کریستوفر نولان به شمار می آید و در پس زمینه ای از سیاه چاله های نهاده شده توسط موجودات بیگانه،کرم چاله ها و جهان های جدید و شگفت،"در میان ستارگان" به عنوان انسانی ترین فیلم کریستوفر نولان خود نمایی می کند.

                                                                   پایان

تعداد بازدید از این مطلب: 7043
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 36164
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20

چهار شنبه 12 فروردين 1394 ساعت : 12:32 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
3پله تاداشتن سیمائی نوین و قدرتمند
نظرات

سه پله تا داشتن سیمائی نوین و قدرتمند.

مهرداد میخبر

_____________________________________________________________________

Image result for ‫عکس سریالهای ایرانی‬‎

در سیستم رسانه ای کشور ما اتفاقات نگران کننده ای در حال وقوع است و بی توجهی یا کم توجهی به این اتفاقات متاسفانه ممکن است طی طریقی ناگزیردریک کجراهه ی بدون بازگشت را در پی داشته باشد.شبکه‌های مختلف و رنگارنگ ماهواره‌ای در چند سال اخیر با پخش برنامه ها؛فیلمها وسریال‌های عمدتا"بی‌محتوا مخاطبان ایرانی را به سوی خود جذب کرده‌اند.این واقعیت بهیچوجه قابل کتمان نیست و البته با قبول این واقعیت یک سئوال مهم نیزقابلیت طرح میابد:

(آیاراهکاریا راهکارهائی برای مقابله ی درست"ازجنبه فرهنگی و ساختارگرایانه ،نه قهری و جبارانه "با هجمه‌های فرهنگی این فیلمها وسریال‌ها وجودداردیانه؟)

جواب سئوال اخیر(آری)است ولی این جواب ظاهرا"کوتاه تفسیری عمیق و گسترده رادر پی دارد . شبکه‌های فارسی زبان ماهواره ای و بخصوص چند شبکه ی پر مخاطب که هویتشان برای همگی معلوم است توانسته اند مخاطبان بسیاری را به سوی خود جذب کرده و به پای تماشای سریال‌ها ؛فیلمها و برنامه‌هایی بنشاند که عمدتا"متناسب با فرهنگ، دین و عرف جامعه ایرانی نیستند. این سریال‌ها  و فیلمهابا ایجاد جذابیتهای تصویری؛تابو شکنیهای ماهرانه و موذیانه و نمایش انواع متنوعی از روابط اغلب نامشروع (که ظاهری مشروع یافته اند) توانسته اند کشش زیادی را در میان مخاطبان ناآگاه خودایجاد کنند.کششی که اگر در ابتدا قبحی راباخود همراه داشت ولی اکنون توسط بسیاری از مخاطبان پذیرفته شده است بطوریکه کل افراد خانواده از بزرگ و کوچک پای دیدن تصاویری مینشینند که تا پیش از این دیدن آنها را برای همه اعضای خانواده غیر مجاز میدانسته اند.

من سه پله برای رسیدن به رسانه ای که بتواند با این هجوم خزنده مقابله کند اندیشیده ام که در ادامه خواهید خواند. پلکان نخست واولین و مهمترین و تاثیر بخش ترین راه مقابله بااین نوع جدی و خطرناک از هجمه ی فرهنگی، توجه به شکل و سیاق برنامه سازی در صدا و سیما است.

Image result for ‫عکس سریالهای ایرانی‬‎  

پله ی اول: ذائقه سازی 

 پله ی نخستین مقابله با این تهاجمات اقدام به تولید و ساخت برنامه‌هایی استوار بر اصولی چون ایجاد جذابیت و تکیه برموازین اسلامی میباشد.درحال حاضر به سبب توسعه روز افزون و سریع وسایل و گزینه های متنوع ارتباطات جمعی مانند ماهواره و فضای مجازی به صورت لجام گسیخته و تقریبا"غیر فابل کنترل، تنوع کاذبی در ذائقه ی مخاطبان ایجاد شده است .این تنوع موجب بالا رفتن سطح انتظارات نابجای مخاطبین شده است، اگر بخواهیم فضای رسانه ای را مدیریت شده و با شرایط ویژه که پایه آن بر اساس گفتمان فرهنگی انقلاب اسلامی تایید و اجرا شود را داشته باشیم این اتفاق رخ نمی دهد مگر اینکه بتوانیم درجهت تامین ذائقه مخاطبان و یا حتی ذائقه سازی در میان مخاطبان داخلی و خارجی گام برداریم تا آنها بتوانندمشتاقانه و خودجوش  به دیدن برنامه های تولید ما روی بیاورند.

 باید براساس موازین اسلامی واجکام مترقی مذهب تشیع در مقابل جریانی که رسانه ها را مدیریت کرده و آنها را منحرف می کند وارد شده و تأثیرات درست ودلخواه خودمان را در این فضا ایجاد کنیم. به همین دلیل لازم است که صدا و سیما ضمن توجه به جذابیت و تنوع در تولیدات خود به این فضا ورود پیدا کرده و موجب شود که مخاطبان از دیدن برنامه های به ظاهر جذاب و در باطن منحرف ماهواره ها دور شوند. البته اشتباه تصور نشود،خدای ناکرده این بدان معنا نیست که ماایده آلهای حودرا فراموش کنیم، از خط قرمز ها بگذریم و خاکریزهای تدافعی خود را تخریب نمائیم بلکه باید با جدیتی بیشتر در جهت تولید برنامه ها و سریال هایی گام برداریم که ضمن رعایت اصول وحفظ اصالت های دینی و فرهنگی بتواند بصورتی خودجوش مخاطبان را از دیدن شبکه های منحرف ماهواره بازدارد. مازمانی می توانیم در مقابل هجمه های فرهنگی ایستادگی کنیم که در صداو سیمابرنامه سازی صحیح و اصولی صورت بگیرد و این برنامه سازی تنها در اختیار خواص نباشد. کپی کردن کورکورانه نیز راه مناسبی برای مقابله با این تهاجم ها نیست چون نسخه ی اصل همیشه بیشترین جذابیت را برای مخاطبان دارد. همانطور که گفتم باید ایده سازی کنیم و از این ایده هانیز بهترین استفاده را بنمائیم.

 توجه کردن به اندیشه های والا و  محتوامحور بودن به خودی خود برای یک اثر نمایشی ایراد محسوب نمیشود،این توجه ننمودن به قالبهای جذاب است که اجبارا"محتواهای عالی رابلا استفاده باقی میگذارد.محتوامحور بودن نباید موجب دور شدن سریال‌هاو فیلمهای مااز ویژگی سرگرم کنندگیشان بشود.رسالت اول هر برنامه تصویری در درجه اول سرگرمی است بنابراین اگر بتوانیم این ویژگی را رعایت کنیم می توانیم آرام آرام محتوا را نیز به گونه ای که مخاطب احساس شعاری بودن نکند وارد برنامه ها و سریال های خود کنیم، ماباقدری توجه و تفکر و تعمق می توانیم با وجودهمه ی کمبودها و محدودیت ها؛کارهایی جذاب و مخاطب پسند ومتناسب با فرهنگ خودمان بسازیم زیرا ما از لحاظ قصه، درام، ساختار، جنس و نوع کارگردانی و بازیگری و... برای تولیدبرنامه های جذاب چیزی کمتر از صنعت رسانه ی کشورهای دیگر نداریم.ماهم اکنون فقط استقبال مردم را کم داریم .بدون شک اگر مردم حامی و پشتیبان ساخته ها و تولیدات سیما باشند ،رسانه ملی هیچگاه دچار بحران ، رکود و مشکلاتی که امروزه شاهدش هستیم نخواهد شد. مردم از سیما چه می خواهند ؟ چه اتفاقی باید در تولیدات سیما بیفتد که مردم حامی آن باشند؟ سیما به عنوان یک رسانه ی مردمی و ملی، می بایست انعکاس دهنده فرهنگ ، تاریخ و به طور کلی هویت مردم باشد و اگراین رسانه  در خدمت غایات فرهنگی و هویت این سرزمین باشد ، بدون شک مردم آنرا از خودشان و در خدمت خودشان می دانند ،همواره حامی و مشوق آن خواهند بودو مشکل کم مخاطب بودن برطرف خواهد شد .

 میتوانیم و لازم است که با فرم و ساختار جدید، کارهائی متفاوت را به مخاطبان ارائه بدهیم و آنها را از ماهواره بیزار کرده و جذب برنامه های تولیدی کشور خودمان کنیم.متاسفانه یک سری سیاست های تکراری در برنامه و سریال سازی مدام تکرار می شود که مخاطبی هم جذب نمی کند، ما ثابت کردیم که می شود با فرم و ساختاری جدید در چهارچوب قوانین و خطوط قرمز داستانهائی جذاب و پر کشش را به مخاطب ارائه کنیم و حتی با ساخت سریالهای جذاب نه تنها مخاطبان کشور خودمان را داشته باشیم بلکه در سطح بین المللی نیز جایگاه خوبی پیدا کنیم و رقیبان را کنار بزنیم.کافیست نگاهی به سطح هنری سریالهای کشوری مانند ترکیه بیندازیم و خودرا بیش از پیش باور کنیم .با یک مقایسه کوچک میان تولیدات تلویزیونی ترکیه و کشور خودمان میتوانیم بصورتی بسیار واضح اختلاف فاحش سطح حرفه ای و محتوائی مابین آنها راحس کنیم .تولیدات تلویزیونی ترکیه در باطن ساختار دراماتیکی وسطح هنری شدیدا" نازلی دارند.چندموضوعی بودن سناریوها،توجه بیش از حد به احساسات سطحی و نداشتن منطق داستانی در بیشتر نقاط عطف داستانی در این سریالها بیدادمیکندوفی الواقع تنها چیزی که این کارها را بظاهرسنگین و زیبا وآبرومندانه جلوه میدهد تکنیک بازیگری و کیفیت تصویر برداریشان  است و البته باز بودن دست سازندگان از لحاظ مالی و اقتصادی برای ایجاد جذابیتهای بصری هوش ربا و اغواکننده.

Image result for ‫عکس سریالهای ایرانی‬‎

  پله ی دوم:باز گذاشتن درها.

 ایجاد جذابیت در سریال‌ها ی ایرانی یکی از راهکارهای مقابله با سریال‌هایی است که از سوی شبکه‌های ماهواره‌ای پخش می‌شود.ما بدون آنکه بخواهیم خطوط قرمز خودمان را برهم بزنیم باید به سمتی برویم که تولیداتی متنوع و جذاب داشته باشیم، یعنی مسائلی که در چهارچوب شریعت و قوانین کشورمان وجود دارد را رعایت کرده و در عین حال جذابیت های بصری و محتوایی لازم را برای مخاطب ایجاد کنیم.این کارحقیقتا"کاریست بسیارمشکل اما قطعا" شدنی.  باید برای ایجاد جذابیت در سریال ها از صاحبان اندیشه های بکر و متفاوت دعوت کرده و روش های رسیدن به این جذابیتها را بدون شکستن خطوط قرمز خود بررسی کنیم.خوشبختانه ایران سرزمین استعدادهاست .کافیست انحصارگرائی را فراموش کنیم ،در ها را باز بگذاریم و از برنامه سازان مستعد بدون هیچ حب و بغضی استقبال کنیم و آنگاه ببینیم چه گنجهائی داریم که خودمان از آنها بی خبریم.

 بدون شک سازندگان سریالهای ماهواره ای خطوط قرمز زیادی را در مسیر خودنمیبینند  ودستِ بازی برای ایجاد جذابیت دارند که البته این نوع از جذابیتها در فرهنگ، دین و عرف ما تعریف نشده و بهیچوجه نمیتوانیم برای تولید برنامه ها از آنها استفاده کنیم، اما صداو سیما پیشتر از اینها به کرات ثابت کرده است که با دست گذاشتن روی سوژه ها و دغدغه های مردم و به کار گرفتن افراد متخصص و مستعدمی تواند در جذب مخاطب بصورتی موفقیت آمیز عمل کند.(سریالهای کمدی نود شبی پربیننده،خط قرمز،امام علی"ع"،مختارنامه،روزی روزگاری،سربداران،هزاردستان،نرگس،پس ازباران،ستایش و...رابیاد بیاورید).

یادمان نرود...باور کنید ما نیروهای بسیار ماهری در حوزه بازیگری، کارگردانی، فیلمنامه نویسی ورشته های دیگرهنر رسانه های تصویری داریم.

Image result for ‫عکس سریال نرگس‬‎

پله سوم:هماهنگ سازی با واقعیات  

باورپذیری در خط سیرهر داستان نکته مهمی است. مخاطب یک فیلم یا سریال باید با داستان و کاراکترهای آن همذات پنداری کند. اگر این باورپذیری وجود داشته باشد آنگاه بیننده می تواند داستان و شخصیتهایش را دوست داشته باشد و زمانی که این احساس دوست داشتن به وجود آمد آنوقت می تواند فیلم را با کمال میل ببیند. آدم ها، روابط و همه آنچه که در یک فیلم وجود دارد باید با واقعیت زندگی هماهنگ باشند. چرا هنوز که هنوز است مخاطبان نسبت به فیلم های قدیمی احساس خوشایندی دارند؟بنظرمن دلیل آن این است که شخصیت های آن فیلم ها درجریان سیال زندگی روزمره ی مردم وجود داشتندو آدمها ی فیلمهاهمان آدمهایی بودند که مخاطب هرروز در کوچه و خیابان با آنها برخورد می کرد..پله سوم درست بعداز پله دوم است و نمیشود بایک گام از پله ی اول به سوم پرید.اگر برنامه سازانی جدید با دیدگاهها و تفکراتی نو ین وارد صدا و سیما شوند آنگاه می توانیم شاهد سریال ها و برنامه هایی باشیم که متفاوتند وروح تازه ای در آنها دمیده شده است.

 درخاتمه باید عنوان کرد که مقابله با تهاجم فرهنگی این شبکه‌های ماهواره‌ای اگر با توجه به موارد ذکر شده بالایعنی رعایت مسائلی همچون ایجاد جذابیت کافی در سریال‌ها و برنامه‌های داخل کشور،رعایت اصل همذات پنداری در فیلمنامه‌نویسی، ورود تفکرات و افراد جدید به عرصه سریال و برنامه‌سازی در تلویزیون، ورود مضامین و مسائل روز جامعه با رعایت خطوط قرمز در موضوعات سریال‌ها، هماهنگی موضوعات با واقعیات زندگی و... باشدپروسه ای موفقیت آمیز خواهدداشت واین نکته مهم را نیز نمیبایست از خاطر برد که همین الآن هم دیر است .باید سریعا"دست بکار شد .همانطور که در سطور پیشین باذکر نام تعدادی از سریالها گفتم، صدا و سیما در سال‌های قبل ثابت کرده است که می تواند با رعایت قوانین و بهره بردن ازافراد حرفه ای و خبره و همچنین فیلمنامه های قوی و شایسته مخاطبان ایرانی را ترغیب به دیدن سریال‌ و برنامه های تولیدی خودکند.اگر قبلا"این کارراکرده پس الآن هم میتواند و شایدحتی بهتر از قبل.این اقدام گسترده و مهم همه ی نیروها و قابلیتها را بصورتی آماده در بطن خوددارد،فقط اراده هائی قوی و قلوبی طپنده برای فرهنگ و ارزشهای (ایرانی-اسلامی)میخواهد که میدانم ومیدانید آنهم موجوداست.پس بابهره گیری از مدیریتی قوی ،بایدفرصت و موقعیت را در اختیار شایستگان گذاشت.

                                              پایان.11فروردین1394

 
تعداد بازدید از این مطلب: 7282
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14

سه شنبه 11 فروردين 1394 ساعت : 1:53 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
جیمرباند،جاسوس محبوب سینما
نظرات

جیمز باند،جاسوس محبوب سینما

منابع اصلی:ویکیپدیا.سینماخبر.یورونیوز(به کوشش :مهردادمیخبر)

________________________________________________________________________________________

الهام بخشان (جیمز باند،مامور007)

اول:

(یان فلمینگ )نویسنده کتابهای جیمر باند، این شخصیت را بر اساس فردی که به خوبی می‌شناخت بنا نهاد: خودش!! فلمینگ که در طی جنگ جهانی دوم به عنوان افسر اطلاعاتی نیروی دریایی خدمت کرده بود، از تجربیات شخصی‌اش برای خلق کاراکتر جیمز باند در رمان “کازینو رویال” و بقیه رمان‌های این مجموعه بهره برد. بسیاری از خصایص، سلیقه‌ها، رفتارها، و برندهای موردعلاقه جیمز باند مانند خود فلمینگ است.اما فلمینگ در خلق جنبه‌های گوناگون شخصیت باند از بسیاری از مامورانی که با آنها همکار بوده نیز الهام گرفته، که در این میان مهم‌ترین فردشخصیست که در زیر نامش را میبینید:

دوم:

 بله...(Dusan Popov )دوسان پوپوف ،جاسوس دوجانبه یوگسلاوی.اما او کی بود و چه شخصیتی داشت؟

او هم مانند جیمز باند نه تنها به دلیل مهارت‌هایش در جاسوسی، بلکه به خاطر زنباره گی و جذابیت غیر قابل مقاومتش نیز شهره بوده است. در سال ۲۰۰۷ مستندی به نام True Bond راجع به این شخصیت جنجالی ساخته شد.

واما مورد بعدی این است:فلمینگ نام کاراکترش را ازیک پرنده‌شناس وام گرفت.

سوم:

یک نفر بنام (جیمز باند)،او یک پرنده شناس انگلیسی بودوشاید از آشنایان و دوستان فلیمینگ بوده است .حالا معلوم نیست چرا این پرنده شناس و نامش برای فلمینگ جالب بوده اندشاید دلیل آن فقط  شیک بودن نام وی بوده است و بس!موارد بعدی اینهاهستند:این موارد درباره منشا کد( ۰۰۷ )هستند که دو احتمال در این باره ذکر شده است. یک احتمال این است :

چهارم:

 فلمینگ کد(007) را از جاسوس و دانشمند انگلیسی، جان دی، الهام گرفته که نامه‌هایش به ملکه الیزابت اول را با عنوان ۰۰۷ (با یک ۷ کشیده) امضا می‌کرد به این معنا که فقط خود ملکه باید نامه را بخواند. موردبعدی به یکی از دستاوردهای کلیدی بخش اطلاعات نیروی دریایی انگلیس برمی‌گردد:

پنجم:

رمزگشایی از یکی از مدارک آلمانی‌ها با کد ۰۰۷۵، که یکی از عواملی بود که باعث ورود آمریکا به جنگ شد. در صورتی که مدرکی با کد ۰۰ شماره‌گذاری می‌شد، به این معنا بود که مدرک شدیدا محرمانه است، و به قول “بن مکینتایر” روزنامه نگار، برای هر فرد آشنا به تاریخ اطلاعات، ۰۰۷ نماد بالاترین دستاورد اطلاعاتی ارتش بریتانیاست.

جیمزباند از آغاز

______________________________________

شخصیت جذاب و کاریزماتیک (James Bond 007) توسط یان فلمینگ نویسنده بااستعدادو تیزهوش بریتانیائی در سال ۱۹۵۳میلادی خلق گردید.این شخصیت پر جاذبه در ۱۲ رمان و ۲ داستان کوتاه حضور داشت و همچنین در صنعت سینما طولانی‌ترین و پولسازترین شخصیت به زبان انگلیسی بوده است. تاکنون از روی شخصیت مامور 007دقیقا" 23فیلم سینمائی ساخته شده است که اکثر آنها گیشه را تسخیر کرده و جزو آثار پرفروش سینمای جهان بوده اند. 

Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎

البته  پایان (یان فلمینگ)بمنزله ی پایان (جیمزباند)نبودوپس از مرگ فلمینگ در سال ۱۹۶۴ میلادی، نوشتن رمانهای جیمز باندادامه یافت.بدیهیست که آن جذابیت پردازش فلمینگ در داستانهائی که کسان دیگری مینوشتند وجودنداشت و لی آن پیش زمینه ی ذهنی که مردم ازکاراکترباند داشتند تاثیر بسزائی در حفظ کشش و فروش بالای کتابهای جدید ایجاد میکرد .اشخاص دیگری مانند کینگسلی آمیس، جان گاردنر، ریموند بنسون و سباستین فالکز کسانی بودند که پس از فلمینگ داستانهائی در مورد این جاسوس محبوب نوشتندو به بازار کتاب فرستادند، چون فروش خوب کتابهای فلمینگ واقعا"نویسندگان و ناشران را وسوسه میکردو آنها حاضر نبودند براحتی از این کاراکتر پولساز صرفنظر کند  . علاوه بر این کریستوفر وودسناریست نیز دو فیلمنامه نوشت. اشخاص دیگری نیز کارهایی مشابه انجام می‌دادند. همانطور که در سطور فوق بیان شداز این شخصیت تا به حال دقیقا"۲۳ فیلم سینمائی بلندساخته شده است .اولین فیلم (دکترنو)محصول 1962 انگلستان و آخرین آنها(اسکای فال) محصول سال ۲۰۱۲ همین کشوراست. 

Image result for ‫جیمزباند‬‎

 اولین بازیگری که برای ایفای نقش جیمز باند انتخاب شد(شون کانری)بود و آخرین آنهاکه در حال حاضرنیز ایفاگر این نقش است(دنیل گریک) می‌باشد، براساس نظرسنجی‌های انجام شده دنیل کریگ و شان کانری محبوب ترین بازیگر برای نقش جیمز باند در تاریخ فیلم‌های این شخصیت می‌باشند. در مراسم افتتاحیه المپیک ۲۰۱۲ نیز دنیل کریگ در نقش جیمز باند به صورت نمادین ملکه انگلستان را از کاخ باکینگهام تا محل برگزاری مراسم افتتاحیه همراهی می‌کرد.درادامه این نوشتار در باره سری فیلمهای جیمز باند چیزهای بیشتری خواهید خواند.

Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎

فیلمهای جیمز باند مامور007 

سری فیلم‌های جیمز باند، مجموعه‌ای از فیلم‌هایی است که براساس شخصیت داستانی خیالی به نام جیمز باند، مامور سازمان ام‌ای۶ خلق شده است. جیمز باند در داستان بلندی که یان فلیمینگ نوشته بود با ۰۰۷ کدگذاری شده‌بود. نسخه‌های اولیه بر اساس داستان نگارش یافته توسط فلیمینگ و داستان‌های کوتاه بود. که البته بعدها دارای خط داستانی مستقل خودش شد. این سری فیلم، به عنوان یکی از طولانی‌ترین سری فیلم‌هایی است که در حال تولید می‌باشد.  البته بین سال‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۵ وقفه‌ای شش ساله به وجود آمد. تا امروز شرکت ایی‌اوان، ۲۲ فیلم از این سری با میانگین تقریبی یک فیلم در هر دو سال، ساخته است. به طور معمول، مکان ساخت این فیلم‌های این مجموعه، در استودیو پین وود است. سری فیلم جیمز باند، با فروشی جهانیِ بیش از ۵ میلیارد دلار، در جایگاه دوم سریفیلم‌های ادامه‌دار، بعد از مجموعه فیلم‌های هری پاتر قرار دارد.

تا کنون شش بازیگر در قالب جیمز باند به ایفای نقش پرداخته‌اندکه در ادامه معرفی خواهند شد.

Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎

صاحبان امتیاز فیلمهای جیمز باند

شرکت خانوادگی بروسولی(که از سال ۱۹۹۷۵ به سالتزمن تغییر اسم دادند) با نام دِینجاک صاحب امتیاز سری فیلم جیمز باند بود. تا اوسط دههٔ هفتاد میلادی این شرکت به همراهی شرکت یونایتد آرتیستز صاحب امتیازی خود را حفظ نمود به طوری که تمام فیلم‌های متشره در این زمان، از دکتر نو (۱۹۶۲) تا فقط بخاطر چشمان تو (۱۹۸۱) توسط یونایتد آرتیستز توزیع و فروخته می‌شد. در سال ۱۹۹۸، شرکت مترو گلدوین مایر، شرکت یوتایتد آرتیستز را خریداری و شرکت ام‌جی‌ام/یواِی را راه اندازی نمود. این شرکت صاحب امتیاز جیمز باند شد و بین سال‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۵ سه فیلم جیمز باند را تولید و توزیع نمود؛ البته این موضوع مربوط به زمانی پیش از انحلال شرکت یونایتد ارتیستز در سال ۲۰۰۲ بود. از سال ۲۰۰۶ نیز کنسرسیومی متشکل از چند شرکت از قبیلسونی و تی‌پی‌جی که شرکت مترو گلدوین مایر را خریداری نمودند به همراه کلمبیا پیکچرز، به تولید و پخش این سری فیلم را بر عهده گرفتند.

Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎

اولین جیمز بانددرسینما

اولین جرقه برای اقتباس از داستان جیمز باند در سال ۱۹۵۴ در مجموعه کلای‌مکس! بر اساس داستان کازینو رویال زده شد. بازیگری نقش جیمی باند در این مجموعه بر عهده بازیگر توانای آمریکایی، بری نیلسن بود. یان فلمینگ خواهان ساختن قسمت‌هایی از داستانش توسط الکساندر کوردا بود. یان، پیشنهاد ساخت کتاب‌های زنده بمان و بگذار بمیرد و مون‌راکر را داده بود، که کوردا نپذیرفت. در یکم اکتبر ۱۹۵۹ (۹ مهر ۱۳۳۸) اعلام شد که خودِ فلیمینگ نگارش فیلمنامه‌ای اختصاصی برای ساختن فیلمی به تهیه‌کنندگی کوین مک‌کلوری را بر عهده گرفته است. اگرچه به طور همزمان جک ویتینگهام نیز در حال نگارش فیلمنامه‌ای برای همین کار بود. آلفرد هیچکاک و ریچارد بارتون از قبول کارگردانی و بازیگری در این فیلم سرباز زدند. مک‌کلوری هری پاتر (مجموعه فیلم) به دلیل کاهش احتمال موفقیت از کار کنار کشید. فلمینگ هم فیلمنامهٔ نگارشی‌اش را که به صورت داستانی با نام گلوله‌آتشین در سال ۱۹۶۱(۱۳۴۰) منتشر نمود.

Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎

در سال ۱۹۵۹، بروسولی، برای ساخت اقتباسی از جیمز باند ابراز علاقه نمود. بروسولی به همراهی شریکش، هری سالتزمن، در سال ۱۹۶۱ حقوق تمام داستان‌های جیمز باند، به جز داستان کازینو رویال را از فلیمینگ خریداری نمود. در آن هنگام، بسیاری از شرکت‌های هالیوودی به دلایلی چون خیلی انگلیسی بودن یا خیلی پرهیاهو و جنسی بودن از ساخت آن امتناع می‌نمودند. تهیه‌کنندگان سینما نیز از آن‌ها برای ساخت اثر، یک میلیون دلار درخواست می‌نمودند تا یکی از دو کتاب گلولهٔ آتشینیا دکتر نو را بسازند. در نهایت در ۱۹۶۱، شرکت یونایتد آرتیستز و بروسولی به توافق رسیدند. این دو تهیه‌کننده شرکت ایی‌اوان را راه‌اندازی نموده و تولید دکتر نو را شروع نمودند.

...واولین نقش آفرین:شان کانری

 

برای یافتن اولین جیمز باند مسابقه‌ای برگزار و شش نفر نهایی شدند. از این شش نفر امتحانی بازیگری، توسط بروسولی، سالتزمن، فلیمینگ گرفته شد. برندهٔ این مسابقه فردی ۲۸ ساله، که مدل بود، برگزیده‌شد. نام او پیترآنتونی بود که به نظر بروسولی او دارای کیفیت بازی‌ای در حد گریگوری پگ بود. ولی او نتوانست در نقش جیمز باند به خوبی بازی کند. سپس این دو تهیه‌کننده شان کانری را انتخاب کردند. شان، ۵ فیلم متوالی جیمز باند را بازیگری نمود. بر اساس بعضی از شایعات، کانری را شخصی به نام، بِن فیز ٬کارگردانی اهل لهستان و دوست سالتزمن، پشنهاد داده بود. سالتزمن بازی کانری را در ویولن زن دید. این فیلم یازدهمین فیلم کانری بود. شان کانری، تا پیش از اولین بازی‌اش در فیلم پاسفیک جنوبی، در شغل‌هایی مانند شیرفروش، رانندهٔ تراکتور، واکس زن تابوت، محافظ شخصی و چند شغل دیگر نیز کار کرده‌بود. او در فیلم پاسفیک جنوبی نقش یک رقاص را بر عهده داشت.

Image result for ‫عکس  دکترنو‬‎

این هم اولین فیلم...دکتر نو

فلیمینگ و بروسولی، بعد از کنار گذاشتن شش نفر دیگر، که یکی از آن‌ها از دوستان بروسولی بود، روی شان کانری توافق کردند. کانری برای ایفای این نقش از کلاه گیس استفاده کرد. البته این رویه برای سایر فیلم‌های این سری نیز از سوی وی تکرار شد. کانری در جایی اعلام کرده بود که این نقش اصلاً به شخصیت واقعی‌اش نزدیک نبود. یان فلمینگ بعد از مشاهدهٔ نسخهٔ اولیه دکتر نو به دستیارش گفت:وحشتناکه، واقعاً وحشتناکه! نقدها و نظراتی بسیاری که بعضی از آن‌ها به طور وحشتناکی بود بر فیلم دکتر نو وارد شد. حتی واتیکان هم به ابراز نظر علیه آن پرداخت.یان، در انتهای رمانش به نوعی زمینه را اسکاتلندی بودن جیمز باند فراهم نمود تا با شخصیت کانری در فیلم همخوانی داشته باشد.
نقش دکتر نو هم بر عهدهٔ جوسف وایزمن گذاشته شد. این کار به خاطر نقش مشابهی بود که وی در مجموعهٔ تلویزیونی منطقهٔ گرگ و میش در قسمت یک نعشکش دیگر بازی کرده بود. البته افرادی مانند نول کراود، کریستوفر لی، ماکس ون سیدو نیز مد نظر تهیه‌کنندگان بودند.

Image result for ‫عکس یان فلمینگ‬‎Image result for ‫عکس  دکترنو‬‎

دومین فیلم:از روسیه با عشق

از روسیه با عشق قسمت دوم از سری فیلمهای بانداست،این فیلم با نظر تهیه‌کنندگان بودجه‌اش دو برابر شده‌بود. همچنین مکان فیلم‌برداری به اروپا منتقل شد. هدف از این کار کسب سود بیشتر نسبت به فیلم دکتر نو بود. بسیاری از اعضای گروه سازنده قسمت نخست سری بودند. این فیلم اولین فیلمی بود که دارای پیش‌نمایش اسامی بود. همچنین بوتروید که به عنوان افسر متخصص شناخته می‌شد٬در این قسمت از سری جیمز باند معرفی شد. بازیگر این نقش دزموند لیوین بود. این شخصیت در نهایت به شخصیت کیودر قسمت سوم تبدیل شد. دزموند در ۱۷ قسمت این سری به ایفای نقش پرداخت. در واقع او بیش از هر بازیگر دیگری یک نقشی یکسان را در یک سری فیلم سینمایی بازی کرد و رکورد دار شد. در مبارزهٔ نهایی جیمز باند و دونالد گرانت(روبرت شاو) که در اورینت اکسپرس (قطار سریع‌السیر) رخ داد، جیمز باند به وسیلهٔ ابزاری که کیو به او داده بود زندگی اش نجات یافت.ابن فیلم البته پایانی بر حضور شخصیت داستانی سیلوا ترنچ بود. با دوبرابر شدن قتل‌های رخ داده این فیلم، خشونت به اندازهٔ زیادی نسبت به قسمت پیشین افزایش یافته بود. این قسمت از کتاب به عنوان یکی از ۱۰ کتاب محبوب رییس‌جمهورجان اف کندی بود. و همچنین آخرین فیلمی بود که کندی قبل از مرگش مشاهده کرده‌بود. بعضی از منتقدان قسمت اول، همچنان به ایرادگیری از این قسمت نیز مشغول بودند و از این فیلم به عنوان فیلمی که باید پرتش کرد توی آشغالی یاد می‌کردند. اما نظر تماشاگران بر عکس بود، آن‌ها به فیلم علاقه‌مند شده‌بودند. اگرجه در این میان بعضی از منتفدان، نیز نقدهایی مثبت بیان می‌کردند. مثلاً بروسلی کروتر در نقدی گفت: این فیلم رو از دست ندین! در واقع این اولین قسمت از سری فیلم‌های باند بود که تمام عناصر به اصلاح جیمز باندی در آن حاضر بودند.

Image result for ‫عکس  دکترنو‬‎Image result for ‫عکس  گلدفینگر‬‎

سومین فیلم:پنجه طلایی

نام فیلم بعدی از این سری پنجه طلایی بود. گای همیلتون به عنوان کارگردان این قسمت انتخاب شد. بعد از دو قسمتی کهترنس یانگ کاگردانی کرده بود، گای به تزریق ترس و وحشت به سری فیلم‌های باند علاقه داشت.. شخصیت داستانیپوسی گالور بفدری وسوسه کننده بود که هانر بلکمن از بازی در مجموعه تلویزیونی انتقام‌جو انصراف داد. این نقش بعداً بهدیاناریگ محول شد. نقش اوریک انگشت طلایی، به گرت فروب محول شد، اگرچه تیودور بیکل نیز مد نظر بود. گِرت، هنرمندی شناخته شده در سوید بود و به دلیل لهجه‌ای که داشت، دست‌اندرکاران در فیلم را مجبور به دوبلهٔ صدای وی در فیلم نمود.پنجه طلایی، یکی از شناخته‌شده‌ترین قسمت‌های این سری در میان عامهٔ مردم است. یکی از این دلایل محبوبیت، استفاده از لیزر بود که به تازگی اختراع شده بود و به نوعی عمومی نمودن علم٬کاربرد لیزر در برش، در میان مردم بود. یکی از تاریخی‌ترین جملات در همین قسمت در سری فیلمإهای میان باند و انگشت‌طلایی رد و بدل شد:

باند: چیه! از من انتظار داری حرف بزنم؟
پنجه طلایی: نه آقای باند! من انتظار دارم تو بمیری!

نمایش این فیلم در انگلستان باعث شورش شد و در آمریکا به پرفروش‌ترین فیلم تا آن تاریخ تبدیل شده و همچنین اولین فیلم از این سری بود که جایزه اسکار را دریافت نمود.(برای بهترین تصاویر ویژه و صدا). یان فلیمینگ پیش از آن که این فیلم را ببیند از دنیا رفت.

Image result for ‫فیلم گلوله آتشین جیمز باند‬‎

چهارمین فیلم جیمز باند:گلوله آتشین

در سال ۱۹۶۱، رمان گلولهٔ آتشینِ یان فلیمینگ، بر صدر رمان‌های پرفروش قرار گرفت. همین مورد باعث شد تا بروسلی دوباره برای ساخت اثری دیگر بر پایهٔ داستان‌ّای فلمینگ، تشویق شود. اگرچه این موضوع با دعواهای حقوقی‌ای بین فلمینگ و فیلم‌نامه‌نویسان همراه بود. درنهایت تولید چهاریمنی فیلم جیمزباندی، تا پایان دعواهای حقوقی بین نویسندگان به تایر افتاد. مکلوری، فلیمینگ را به خاطر استفادهٔ بدون اجازه از بعضی از کارامترهای داستان مکلوری مورد تعقیب قرار داد. با برد مکلوری در دادگاه، بروسولی و سالتزمن به همراه مکلوری شروع به تولید فیلم نمودند. به جز تقش باند که مثل همیشه به کانری سپرده شده بود، برای نقش اول زن داستان باند، افرادی از قبیل راکل وِلش، جولی کریستی، فی داناوی مد نظر بودند، اما در نهایت این نقش به دختر شایسته سابق فرانسه، کلودین آگر سپرده شد. به خاطر دیدگاه بازاریابی در اروپا، تهیه کنندگان به دنبال بازیگری اروپایی برای بازی در تقش تبهکاری به نام لارگو بودند. آدولف سل، مدلی ایتالیایی‌ای بود که این نقش به وی سپرده شد.

Image result for ‫فیلم گلوله آتشین جیمز باند‬‎
کانری برای شروع فیلمبرداری بسیار مشتاق بود ولی بدر مصاجبه‌ای قبل از تولید اثر به ابزار نارضایتی از بعشی از شرایط پرداخت و بازی در فیلم باند را مجموعه از ۱۸ هفته پر از زد و خورد و شنا و wصحنه‌های عاشقانه توصیف نمود و لاز علاقه اش برای کتارهگیری پرده برداشت. کانری بعد از این فیلم از آن به عنوان بهترین جیمزباندی که بازی کرده نام برد ولی بعدها اعلام کرد که از روسیه با عشق بهترین بوده است. باتوجه به ارزش دلار در آن زمان، فیلم فروشی برابر با یک میلیارد دلار داشت. همچنین الهان بخش بسیاری از محموعه‌های تلویزیونی و فیلم‌هایی از قبیل فیلم حادثه‌ای مایکل کِین با بازی هری پالمر، مجموعهٔ تلویزیونی دِرِک فلینت با بازی جیمز کابین و نیز بازی دین ماریت در مجموعه تلویزیونیمت هِلم، می‌توان نام برد.

Image result for ‫فیلم شما فقط دو بارزندگی می کنید جیمز باند‬‎

پنجم:شما فقط دوبار زندگی می‌کنید

برای پنجمین فیلم جیمز باند، وی رودرروی فردی خبیث و نفر اول اِسپِکتِر می‌ایستد. اِسپِکتِر قدرتمندترین سازمانی جنایتکار در جهان است. نام این قسمت از شبه هایکویی گرفته شدهکه فلیمینگ در بخش از کتاب به آن اشاره داشته: "توفقط دوبار زندگی می‌کنی/یکبار که به دنیا میای/و یکبار که بامرگ رودر رو میشی!"". باند به قدری در ژاپن محبوب بود مه هنگام عزیمیت گروه به ژاپن با استقبال گرمی روبه‌ور شدند. کانری بعد از این کار از جیمز باند بودن استعفا داد و دلیل خود را عدم اشتیاق موجود در گلوله آتشین عنوان نمود.بخش‌هایی از فرهنگ روبه رشد ژاپن در فیلم به نمایش درآمد و برای اولین بار در داستان‌ها از هنرهای رزمی و عملیات‌های نینجایی پرده برداری شد.شما فقط دوبار زندگی می‌کنیدسه سال پس از فوت یان فلیمینگ، خالق اصلیش، تولید شد و به نوعی آغاز دوران باند بدون فلمینگ بود.

Image result for ‫جرج لازنبی‬‎
اگرجه در پوسترها با افتخار عنوان می‌شد که "شان کانری جیمز باند" است، اما وی اعلام کناره گیری از این سری از فیلم نموده بود و کاری از دست تهیه‌کنندگا برنم‌آمد. بنابراین آنها برای فیلم در خدمت سرویس‌مخفی علیاحضرت از جورج لازنبی برای نقش جیمز باند استفاده نمودند.

Image result for ‫جرج لازنبی‬‎

فیلمهای بعدی و حاشیه هایشان.

غیبت کانری وحضور لازنبی با:(در خدمت سرویس مخفی ملکه)

جورج لازنبی، مدل استرالیایی بود که نقش مامور ۰۰۷ را در فیلم خدمت سرویس‌مخفی علیاحضرت(۱۹۶۹م-۱۳۴۹ش) را بازی کرد. تیموتی دالتون که خود بعدها بازی در این نقش را تجربه کرد، اعلام کرد که جورج برای بازی در این نقش بسیارجوان بوده. تنها تجربهٔ لازنبی، تا آن زمان بازی در یک سری فیلم تبلیغ شکلات بود. تست بازیگری وی رضایتبخش بود و به وی برای هفت فیلم پیشنهاد بازی داده شده بود. بعدرز آنکه وکیلش وی را متقاعد نمود که بازی در این سری قیلم‌ها برای سال ۱۹۷۰ قدیمی شده و به درد وی نمی‌حوردو این فیلم تنها اثرش در سری فیلم‌های جیمز باند شدو از باقی آن‌ها کنار کشید. نظرهایی که دربارهٔ لازنبی منتشر می‌شد بسیار ناامید کننده‌بود. بسیاری عنوان می‌کردند که وی از فیزیک بدنی خوبی برخوردار است ولی دارای قیافه‌ای احمقانه در لباس جیمز باند بود. این فیلم تنها فیلم جیمزباند شرکت ایی‌اوان بود که از دیوار چهارم استفاده کرده بود.(اگرجه در فیلم‌های غیرایی‌اوان نیز یکباردر فیلم هرگز نگو هرگز این کار انجام شده‌بود، آنجایی که‌شان کانری به بینده چشمک می‌زند) در تیزی که لازنبی پیش از تولید بازی کرده بود به نوعی به کانری در فیلم‌های باند پهلوزده بود و می‌گفت:"برای همکار دیگرم هرگز رخ نداده است". درفیلم در خدمت سرویس مخفی علیاحضرت با هوشیاری ارتباطی بین این فیلم با باقی فیلم‌های این سری برقرار نمودند. این کار با نمایش بخش‌هایی از چند قسمت قبلی باند به همراه بود.

دیگر هرگز نگو هرگز - Never Say Never Again

(الماسهاابدیند)،بازگشت ووداع شان کانری

بعد از لازنبی و شکست او در جذب مخاطب،دوباره نوبت به شان کانری و فیلم  الماس‌ها ابدی اندرسید واین بار تهیه‌کنندگان به فکر بازگشت به فرمول طلایی پنجه طلایی افتادند. گای همیلتون به عنوان کارگردان بازگشته بود. همزمان با تلاش برای بازگرداندن شان کانری، با جان گاوین هم مذاکره شده بود تا در این جیمز باند به ایفای نقش بپردازدپس از این فیلم بود که شان کانری مجددا"بفکر وداع افتاد و شاید هم میخواست محبوبیت و جذابیت خود را محک بزند و ببیند که پس از شکست حضور جرج لازنبی آیا کسی شایسته تر از او برای ایفای نقش باند وجوددارد یانه.

(هرگز نگو هرگز )و بازگشت مجددشان کانری

فلاش بک:(یان فلمینگ در ابتدا کانری را انتخاب مناسبی برای مخلوقش نمی‌دانست اما با فروش خوب فیلم دکتر نو نظر وی عوض شد و حتی در رمان‌های بعدی جیمز باند، اصلیتی اسکاتلندی برای باند تعریف کرد).

همانطور که در سطور پیشین گفتیم  کانری یکبار در سال ۱۹۶۷ از نقش آفرینی جیمز باند خداحافظی کرد اما کم سن بودن و عدم اقبال عمومی نسبت به بازیگر بعدی (جرج لازنبی) دست اندرکاران را وا داشت تا بار دیگر از او بخواهند تا در فیلم الماس‌ها ابدیند در رل این شخصیتت به ایفای نقش بپردازد. بعد از اتمام فیلمبرداری الماس‌ها ابدیند، او به جراید گفت که دیگر هرگز در نقش جیمز باند بازی نمی‌کند. اما دست تقدیر ۱۲ سال بعد وی را بار دیگر به بازی در نقش جیمز باند کشاند. کارگردان فیلم جدید را هرگز نگو هرگز نام نهاد.

شان کانری فرصت طلب!!

شکست لازنبی و بازیهای عامدانه ی قهر و آشتی شان کانری برایش پولساز شد.اوبا قراردادی افسانه‌ای حاضر به ایفای نقش شد، دستمزدی ۱٫۲۵ میلیون دلاری به همراه ۱۲٫۵ درصد از سود حاصل از فروش فیلم به همراه ۱۴۵ هزاردلار به ازای هر هفتهٔ اضافی کار در فیلمبرداری. این کار قرار بود در ۱۸ هفته به اتمام برسد. کانری خود در این باره می‌گوید:

"در واقع این یک رشوه برای بازگرداندن من بود... اما باید گفت که در راستای اهداف من نیز قرار داشت... بازی کردن در نقش جیمز باند هنوز هم لذت‌بخش است". 

قرار بر این گذاشته‌شده بود تا الماسها ابدیند را برای ادامه‌دار کردن قسمت قبلی (پنجه طلایی) بازگردانده شود ولی در نهایت این طرح کنار گذاشته شد. براساس داستان اصلی که فلیمنگ نگاشته بود، باند برای انتقام همسرش که در داستان در خدمت سرویس‌مخفی علیاحضرت کشته شده‌بود را در شما فقط دوبار زندگی می‌کنید بگیرد. ولی در طول فیلمبرداری این جیمز باند همانند اسلافش، داستان تغییر نمود. این بار بلوفیلد (با بازی چارلز گری) دوباره در داستان قرار داده شدتا باند، وی را به سزایش برساند. بدین صورت حضور سه‌گانهٔ بلوفیلد در داستان‌های فلیمینگ را به چهاربار افزایش دادند. باند بعد از این فیلم و پس از ۱۲ سال با بازی در فیلم هرگز نگو هرگز ٬که کاری از استودیویی غیر از ایی‌اوان بود، به نقش جیمز باند بازگشت.

Image result for ‫راجرمور‬‎

یک تازه نفس:راجر مور(۱۹۷۳-۱۹۸۵)

در اوایل سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۰)، بابالا رفتن سن شان کانری دوباره تلاش برای یافتن جانشین وی شروع شد. جرمی برت ٬مایکل بلینگتون ٬جولیان گلور (که بعدها تقش اریستوتل کرستاتوس]] در فقط بخاطر چشمان تو را برعهده داشت) از افراد شاخص این فهرست بودند. زنده بمان و بگذار بمیرد، نام فیلم بعدی بود که قرار بود تا یکی از این افراد یا راجر مور ۴۵ ساله، بازی کند. راجر مور، تاکنون، به عنوان طولانی‌تر باند تاریخ می‌شناسند، چرا که وی در ۱۲ سال ۷ بار در این نقش ظاهر شد. راجر مور تلاشی برای بازی شبیه به کانری در قسمت‌های قبلی یا بازی خودش در مجموعهٔ تلویزیونی مقدسان ننمود. او بیشتر به نمایش جیمز باندی زنده‌دل و شوخ علاقه داشت. که این کار در تضاد با جیمز باند ارایه شده توسط لازنبی بود. دو فیلم ابتدایی مور از موضوعات اصلی جیمز باندهای قبلی اهتزاز می‌شد. تغییرات در این فیلم از تغییر نوع سیگار و نوشیدنی‌ها آغاز شد. انتقادات به این صورت مطرح می‌شد که "راجر مور از جذابیت شان کانری بی‌بهره است... در واقع مثل یک کمدی مهلک در قالب خواست‌شده توسط کارگردان قرار گرفته".

Image result for ‫مردی با طپانچه طلایی‬‎

(زنده بمان و بگذار بمیرد)، (مردی با طپانچه طلایی) و (جاسوسی که دوستم داشت)

با وجود تضارب آرا، زنده بمان و بگذار بمیرد در گیشه فروش موفقیت مناسبی کسب کرد. این فیلم با بودجه‌ای ۷ میلیون دلاری توانست ۱۲۶٫۴ میلیون دلار فروش جهانی داشته که سهم ایلات متحده از این مقدار تنها ۳۵٫۴ میلیون دلار بود. همچنین این فیلم دارای بالاترین بیننده در سال ۱۹۸۰ در تلویزیون ای‌تی‌وی انگلستان با جذب ۲۳٫۵ میلیون نفر بیننده بود. دومین فیلم مور، مردی با طپانچه طلایی، در گیشهٔ فروش ناامید کننده ظاهر شد و بروسولی نتوانست توجه زیادی را به آن معطوف نماید. سومین فیلم راجر مور،جاسوسی که دوستم داشت، از دو جهت نقطهٔ عطفی در این مجموعه بود. یکم آنکه، اولین فیلم بود که تنها بروسولی تهیه کنندهٔ آن بود چراکه سالتزمن سهمش ره به وی در ازای بیست میلیون پاوند فروخته بود، و دوم آنکه اولین فیلم در این سری بود که دارای فیلم‌نامه‌ای جدید بود، با آنکه نامش را از یان فلیمینگ به یادگار داشت.

Image result for ‫مردی با طپانچه طلایی‬‎

(مون راکر)، (فقط بخاطر چشمان تو)، (اختاپوس) و( نمایی از یک کشتار)

چهارمین فیلم راجر مور، مون راکر، آخرین فیلم این سری بود که از نام‌هایی استفاده می‌کرد که یان فلیمینگ خلق کرده بود، البته تا سال ۲۰۰۶ و فیلم کازنو رویال. راجر مور تمایلش به جدایی از این سری از فیلم‌ها را در بعد از فیلم فقط بخاطر چشمان تو اعلام نمود. با این اعلام دسته‌ای از بازیگران جوانتر برای جایگزینی وی امتحان دادن که از انی میان می‌توان بهجیمز برولین، اولیور توبیاس، مایکل بلینگتون اشاره نمود. ای‌اوان موفق شد تا با راجر مور برای فیلم اختاپوس نیز تشویق و در نهایت به توافق برسد. فیلمی از جیمز باند از شرکتی غیر از ای‌اوان نیز در همان سال منتشر شد. به خاطر افزایش سن راجر، او در ان زمان ۵۵ سال سن داشت، تعداد بدلکاران دوبرابر شد (بیش از یکصد نفر) و تمام صحنه‌های اکشن را آن‌ها بازی می‌نمودند و تنها در نماهای بسته راجر حضور داشت. مور بیشتر از بازی در نمایی از یک کشتار پشیمان بود، چراکه مورد نقد بسیاری قرار گرفت.

Image result for ‫مردی با طپانچه طلایی‬‎

باند جدید:تیموتی دالتون(۱۹۸۷-۱۹۸۹)

فلاش بک:(تیموتی دالتون در ابتدا برای جانشینی شان کانری در سال ۱۹۶۷ برگزیده شده‌بود، ولی به علت سن کمش(۲۲ سال) از فهرست خط خورد).

۱۲ سال بعد بازهم این فرصت به وجود آمد تا دالتون جانشین جیمز باندی دیگر باشد، این بار در فقط بخاطر چشمان تو به جای راجر مور. اما نبود نمایش‌نامه و ترس از بازآفرینی کاری مانند جاسوسی که دوستم داشت/مون راکر که وی در ابزار نظری بیان داشته بود"ایدهٔ من از جیمز باند، این نیست"«جیمز باند ۰۰۷: خانهٔ جیمز باند». ام‌ای۶. بازبینی‌شده در ۱۳۸۱ - ۱۳۸۸. دالتون با این پیشینه اولین بازیگری بود که برای فیلم روزهای روشن زندگی نامزد شد.

Timothy Dalton 1987.jpg

ولی به دلیل تعهداتش به فیلم برندا استار این کار را کنار گذاشت. چندین بازیگر برای این فیلم امتحان دادند از جمله، سم نیل، لویس کولینز که البته پیش از آن بود که به دالتون پیشنهاد تغییر زمان فیلمبرداری را دادند که پیش از اتمام فیلم برندا استار کار آغاز نگردد. برای کاهش هزینه‌ها و مخصوصا بحث‌های مالیاتی، تولید فیلم به مکزیک، به جای استودیو پینوود در انگلستان، نقل مکان نمود. فیلم دارای زمینه‌ای سیاهتر و خشن‌تر از پیشینیانش بود به طوریکه ادارهٔ دسته‌بندی فیلم‌های انگستان آن را برای برخی تغییرات در نمایش عمومی فرا خواند.(جواز قتل) عنوان اولین فیلمی بود که عنوانش نه تنها در هیج یک از داستان‌های فلیمینگ که حتی در داستان‌های کوتاه وی نیز ذکر نشده بود.

Image result for ‫مردی با طپانچه طلایی‬‎

یک باند جذاب دیگر:پیرس برازنان(۱۹۹۵-۲۰۰۲)

رای جایگزینی دالتون، تهیه‌کنندکان کار پیرس برازنان را در فیلم پشت صحنه‌ٰی فیلم فقط بخاطر چشمان تو از همین سری دیده‌بودند که برای دیدن همسرش کاساندرا هریس (که بازیگر نقش کوچکی در آن فیلم بود)، دیده و پسندیده بودند اما آنچه باعث شده تا وی از بازی در این سری فیلم به جای راجر مور باز بماند، قرار دادش برای بازی در مجموعهٔ تلویزیونیِروینگتون‌های فولادی بود. کمی پس از لغو شدن این مجموعهٔ تلویزیونی، همسر برازنان به سرطان مبتلا شد و به موجب آن برازنان به مراقبت تمام وقت از وی مشغول شد. کاساندرا در ۱۹۹۱ فوت کرد. تا سه سال بعد از این واقعه برازنان گاهی در کارهایی ظاهر می‌شد تا این‌که در سال ۱۹۹۴ وی برای پذیرش نقش باند، آماده شد. وی در این‌باره ابراز امیدواری کرده‌بود که بتواند باند را از نو خلق کند. در جایی گفته بود: «من می‌خواهم آن‌چه را که در زیر پوست این مرد است و محرک وی و از وی یک قاتل ساخته را به صورت لایه‌لایه و همان طور که هست نمایش دهم». برازنان از پنجه طلایی به عنوان اولین فیلم از این سری یادکرده که وی از آن لذت برده و گفت است: «کمی فکر می‌کردم که شاید روزی این چنین نقشی را بازی کنم».

بعد از بازی یک اسکاتلندی، یک استرالیایی و یک ولزی، تماشاگران به نوعی احساس عجیبی نسبت به بازی یک ایرلندی در سری فیل‌های جیمزباند داشتند.

Image result for ‫مردی با طپانچه طلایی‬‎

...وآخرین باند:دنیل گریک(2006تاکنون)

 در فوریه سال ۲۰۰۵ نام «دانیل کریگ» به عنوان یکی از بازیگران احتمالی نقش جیمز باند در مطبوعات چاپ شد. شاید در آن زمان خیلی‌ها فکرش را هم نمی‌کردند که او برای این نقش انتخاب شود ولی در ماه آوریل همان سال نشریات نوشتند که کریگ با قیمت ۱۵ میلیون پوند (۶۹۷/۲۹ دلار) با شرکت فیلم‌سازی EON برای بازی در این فیلم قرارداد بسته است و سرانجام در اکتبر ۲۰۰۵ این قرارداد به مراحل نهایی خود رسید و حضور کریگ در این نقش قطعی شد. کریگ نخستین جیمز باندی است که پس از مرگ «آلبرت بروکلی» تهیه کننده و سازنده اول جیمز باند در سال ۱۹۹۶ برای بازی در این نقش قرارداد بست. او چندی پیش برای فیلم‌های شماره ۲۴ و ۲۵ جیمز باند هم قرارداد امضا کرد. انتخاب دانیل کریگ به عنوان مامور ۰۰۷ با انتقادها و اعتراضات بسیاری مواجه شد بطوری که بعضی از هواداران این مامور مخفی، تماشای فیلم جدید او را تحریم کردند. دلیل مخالفت این افراد این بود که کریگ برخلاف باندهای قبلی مو بور و متوسط‌القامت است. با پوشش خبری وسیع علیه دانیل کریگ، هنرپیشه‌های بسیاری دست به کار شدند و از او حمایت کردند. در میان این هنرپیشگان چهار بازیگر قبلی این نقش یعنی «تیموتی دالتون»، «شون کانری» «راجر مور» و «پیرس برازنان» هم به چشم می‌خورند که با قدرت از انتخاب کریگ حمایت کردند. «کلایو اوون» بازیگری که مدت‌ها گفته می‌شد او نقش باند جدید را بازی خواهد کرد و «جودی دنج» بازیگر نقش مقابل کریگ در «کازینورویال» هم در میان حامیان وی بودند.

 Daniel Craig 2012.jpg

در مصاحبه با نشریه «گلوب اند میل» از پیرس برازنان پرسیده شد نظرتان درباره دانیل کریگ بازیگر جدید نقش جیمز باند چیست و آیا شما فیلم کازینورویال را تماشا خواهید کرد؟ که او پاسخ داد: «بی‌صبرانه در انتظار اکران آن هستم. همکاران من هم منتظر اکران آن فیلم هستند. دانیل کریگ هنرپیشه بزرگی است و حتماً وظیفه‌اش را به نحواحسن انجام خواهد داد.» اکران فیلم کازینورویال و چهره انسانی‌تر و واقعی‌تر جیمز باند با آن توانایی‌های برجسته بازیگری، همگان را به تحسین واداشت. مهم‌ترین سایت‌های اینترنتی دنیا به بحث و بررسی کازینورویال و بازی بازیگر اول آن پرداختند و ۹۴ درصد از مباحث این فیلم و بازی دانیل کریگ را مثبت ارزیابی کردند. بسیاری از مقالات عنوان کردند که کریگ توانسته است یک باند باور کردنی‌تر و قابل پذیرش‌تر را به نمایش بگذارد. او در ژانویه سال ۲۰۰۶ نامزد دریافت جایزه بهترین بازیگر مرد بریتانیا شد و در جشنواره فیلم انگلیس در فوریه ۲۰۰۷ جایزه بهترین هنرپیشه را از آن خود کرد.کازینورویال در سال ۲۰۰۶ یکی از پنج فیلم پرفروش تاریخ سینما و در سال ۲۰۰۷ به عنوان دومین فیلم پرفروش باند انتخاب شد.

  Image result for ‫جیمزباند‬‎

 نقل قول

معروفترین معرفی "[من/این] باند، جیمز باند است" ((My name is Bond, James Bond))، به یک عبارت معروف تبدیل شد. این عبارت برای اولین بار توسط شان کانری و در آغاز اولین فیلمش، دکتر نو، ادا شد، هنگامی که باند سیلویا ترنچ را ملاقات می‌نماید:

باند: من شجاعتتان را تحسین می‌کنم، خانمِ...؟
ترنج:ترنچ. سیلویا ترنچ.

ترنج:من شانستان را تحسین می‌کنم. آفایِ...؟
باند: باند... جیمز باند.

Image result for ‫جیمزباند‬‎ 

ماشین‌های و هواپیماها

در طول مجموعه، کیو برای جیمز باند انواع ماشین‌ها را برای جیمز باند فراهم می‌کرد. اگرچه معروفترین ماشین جیمز باند آستین مارتین دی‌بی۵ بود که در انگشت طلایی، گلولهٔ آتیشن، چشم طلایی، فردا هرگز نمی‌میرد و کازینو رویال مشاهده شده‌است. تیم تولید، از شماره‌ای خاص برای این ماشین استفاده می‌کردند، این شماره در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)به مبلغی بیش از دومیلیون دلار به فروش رفت. اگرچه این پلاک اولین بار در سال ۱۹۷۰(۱۳۴۸) به مبلغ ۵۰۰۰ پاوند به فروش رفته‌بود.باند همچنین هواپیمایش را در فیلم شم فقط دوبار زندگی می‌کنید آزمایش نمود، که یک جیرکوپتر بود. همچنین وی از یک سسنای ۱۸۵ واگن آسمانی در جواز قتل استفاده نمود. این روند با استفاده از اکرواستارجتدر اختاپوسیادامه یافت.

روز جهانی جیمز باند

5 اکتبر روز جهانی جیمز باند اعلام شد

درسال 2012همزمان با پنجاهمین سال ساخت اولین قسمت از فیلم جیمز باند، 5 اکتبراز سوی موزه هنرهای مدرن نیویورک به عنوان روز جهانی جیمز باندمعرفی شد.بر این اساس در این روز تمامی قسمتهای ساخته شده این فیلم اکشن در سینماهای سراسر انگلستان و سایر کشورهای جهان به نمایش گذاشته شد. همچنین بخشی از وسایل و تعلقات قسمتهای قبلی این فیلم در حراجیهای اینترنتی و زنده توسط حراجی کریستی به فروش رسید.جریان از اینجا شروع شد که  پس از بررسی های کشور به کشور درباره میزان محبوبیت مامور 007 و فیلمهای جیمز باند، موزه هنرهای مدرن نیویورک با همکاری آکادمی علوم و هنرهای سینما اسکارتصمیم گرفت این روز را روز جهانی جیمز باند معرفی کند.

درآن سال و در روز5اکتبر جشنواره بین المللی فیلم تورنتو کلیپی از فیلمها جیمز باند تحت عنوان "50 سال به شیوه جیمز باند:007 " را به نمایش گذاشت. همچنین قسمت 23 جیمز باند با نام اسکای فال، 26 اکتبر در انگلستان و 9 نوامبر 2012در آمریکا اکران  شد.این جشنواره همه ساله در همان تاریخ برگزار میگردد.

...ونمایشگاههائی از اتومبیلهای باند

همواره نمایشگاههائی از خودورها و وسایلی که در فیلمهای جیمز باند استفاده شده اند در موزه سینمای لندن در برخی از مناسبتهای سینمائی به نمایش میآید.

در این نمایشگاهها از اسلحه جیمز باند تا اتومبیلهای معروف وی از جمله آستون مارتین نقره ای او در معرض دید عموم قرار می گیرد. 

مایکل ویلسون که از جمله تهیه کنندگان فیلمهای جیمز بانداست  دراین موردمی گوید: «اتومبیل یکی از کاراکترهای فیلم است. زمانی که جیمز باند جدیدی داریم مردم می پرسنددوست دختر جیمز باند این بار چه کسی خواهد بود و چه خودرویی در فیلم استفاده خواهد شد. رمز جاویدان ماندن جیمز باند قسمتی از آن به اتومبیلهای استثنائی او باز می گردد و جزوی از سناریوی فیلم است.»

این نمایشگاههای مستمر بازدیدکنندگان را همانند اتومبیل زیردریایی لوتوس جیمز باند در فیلم “جاسوسی که مرا دوست داشت” به عمق تخیلات «یان فلمینگ» خالق داستانهای جیمز باند می برد. 

                                                                                        پایان

تعداد بازدید از این مطلب: 7956
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

جمعه 7 فروردين 1394 ساعت : 1:0 قبل از ظهر | نویسنده : م.م
مطلبی مفصل در باره( جان تراولتا)
نظرات

 

مطلبی مفصل در باره جان تراولتا

__________________________________________________                  

گردآوری،دیزاین و تدوین نوشتار:مهرداد میخبر

منبع:cinemakhabar.ir-biografiaka.akairan.com-نودهشتیا

    سینما سنتر-وبسوار-همشهری-سینماپرس-ویکیپدیا

__________________________________________________

چهره‌پردازي «جان تراولتا» در 14 فيلم مختلف +تصاوير

(جان تراولتا) را نجات دهنده هاليوود معرفي مي كنند. او گرچه تاكنون بارها همراه با فيلمهايش شكست خورده  است ولی بسیار شده که با یک بازی متفاوت شكست  حتمی فیلمی را به موفقيتی شیرین تبديل كرده است.بیائید بیشتر در مورد این بازیگر-خواننده بنام هالیوود بدانیم:

خلاصه ای از بیوگرافی او

وی یکی از 6 فرزند "هلن تراولتا" و "سالواتور تراولتا" است. فرزندان دیگر خانواده، "سام تراولتا"، "جویی تراولتا"، "الن تراولتا"، "اَن تراولتا"، و "مارگارت تراولتا" هستند. جان تراولتا در "Englewood" –نیوجرسی- بزرگ شد. پدرش در آنجا صاحب یک آپاراتی بود. جان در یک کار محلی به نام "Who'll Save the Plowboy?" حضور یافت. مادرش او را در یک مدرسه درام در نیوجرسی ثبت نام کرد؛ که در آنجا خوانندگی، رقاصی و بازیگری خواند. وی تصمیم گرفت تا این سه توانایی را با هم درآمیزد و هنرپیشه کمدی موزیکال شود. در 16 سالگی بهترین کارش را در یک برنامه موزیکال تابستانی به نام "Bye Bye Birdie" انجام داد. هنگامیکه در سن 16 سالگی ترک تحصیل کرد و به نیویورک رفت،در آنجا در برنامه‌های تابستانی و آگهی‌های تبلیغاتی مشغول به کار شدولی وقتی که دیگر در نیویورک وضع کار کساد شد به هالیوود عزیمت نمود و در نقش‌های کوچکی در چند مجموعه تلویزیونی بازی کرد. در دهه 1950، نقشی در فيلم موزيكال «گريس» او را به نيويورك بازگرداند. اكران فيلم در نيويورک اولين ايفای نقش او در تئاتر را در سن 18 سالگي به همراه داشت. بعد از "Grease" وی یکی از اعضای گروه تئاتر Over Here –اینجا-شد، که خواهران اندروز نیز در آن بازی میکردند. بعد از گذشت 10 ماه در "Over Here" او تصمیم گرفت تا یک بار دیگر بازی در هالیوود را امتحان کند. هنگامی که به هالیوود بازگشت، برای گرفتن نقش در کارهای تلویزیونی بزرگ و پرطرفدار دچار مشکلاتی شد. او در "The Rookies" (سال 1972)، و "Emergency!" (سال 1972) و "Medical Center" (سال 1969) بازی کرد و نیز یک فیلم به نام , "The Devil's Rain" در سال 1975 ساخت که در نیو‌مکزیکو فیلمبرداری شده بود. هنگامی که از نیو‌مکزیکو به هالیوود بازگشته بود، برای تست یک مجموعه کمدی به نام "Welcome Back, Kotter" (سال 1975) فراخوانده شد. در این مجموعه وی نقش "وینی باربارینو" را بر عهده گرفت. این مجموعه در فصل زمستان در سال 1975 پخش شد.
بعد از فیلم Urban Cowboy، تراولتا در یک سری فیلم دیگر بازی کرد که کار بازیگری وی را خدشه دار کردند. از آن‌جمله می‌توان به "Perfect"، به همراه "جیمی لی کورتیس" و "Two of a Kind" -یک کمدی رمانتیک- که در کنار "الیویا نیوتون جان" بازی کرد، اشاره داشت. در آن زمان، به او برای نقش‌های اول فیلم‌هایی که در باکس آفیس گل کردند تعدادی پیشنهاد شد، ولی آنها را رد کرد که در آن بین ""American Gigolo و "An Officer and a Gentleman" بودند که هردو نقش هم به "ریچارد جر" رسید.
در سال 1989، تراولتا در "Look Who's Talking" ظاهر شد که 297,000,000 دلار فروش کرد، و بعد از فیلم Grease"" بهترین و موفق‌ترین کار وی از آب درآمد. تراولتا در دو نسخه بعدی این فیلم با نام‌های "Look Who's Talking Too" و Look Who's Talking Now"" نیز بازی کرد. اما این‌ها قبل از آن زمان بودند که در نقش "وینسنت وگا"، در فیلمی ساخته دست "کونتین تارانتینو" به نام Pulp Fiction بازی کند. فیلمی که به خاطر آن نامزد جایزه جشنواره آکادمی شد. این فیلم، وی را دوباره به لیست نفرات برتر سینما کشاند و در پیشنهادات مختل و بسیار زیادی که داشت، غرق شد.
نقش‌های جالب توجهی که بعد از Pulp Fiction"" بازی کرد، شامل مامور اف بی آی در فیلم "Face/Off"، نقش یک وکیل بیچاره در "A Civil Action" و نقش یک افسر ارتشی در "The General's Daughter" بودند.
تراولتا در ""Battlefield Earth هم بازی کرد -کاری علمی تخیلی از ال. ران هابرد- که در آن رهبر گروهی بیگانه است و انسان‌ها را در سیاره زمین، که کاملا متروک شده، به بردگی میگیرند. این محصول نظرات منفی‌ای به خود کسب کرد و در باکس آفیس هم اصلا کاری از پیش نبرد. تراولتا، در نسخه بازسازی شده "Hairspray"، در نقش "خانوم ادنا توربلید" بازی کرد، که بعد از Grease، اولین کار موزیکال وی بود.


سبک بازیگری

از‌ آنجا که تراولتا، سَری در تمام حرفه‌هایی که در سینما به درد بخور هستند دارد، می‌تواند از عهده هر نقشی برآید. اما بیشتر کارهایش در نقش‌های اکشن رقم میخورند. البته از کارهای درام نیز کم نگذاشته است.اوایل، کار خود را با کارهای کمدی شروع کرد، اما کم کم به سمت هالیوود و سبک‌های اکشنش کشیده شد.

زندگی شخصی

تراولتا، در فیلمبرداری فیلم "The Boy in the Plastic Bubble"، یکی از بازیگران زن آن فیلم، به نام "دایانا هایلند"، را ملاقات کرد و با وی رابطه داشت. ولی متاسفانه در سال 1977، هایلند بر اثر سرطان سینه درگذشت.
اوسپس در سال 1991 با یک هنرپیشه به نام "کلی پرستون" ازدواج کرد. آن دو صاحب پسری بودند به نام "جت" (که در سال 2009 فوت کرد)، دختری به نام "الا بلو" که در سال 2000 متولد شد و پسری دیگر به نام "بنجامین" که در سال 2010 متولد شد. 
تراولتا و همسرش مشاوره ازدواج هم می‌کنند.
تراولتا تصدیق خلبان خصوصی دارد و صاحب 5 هواپیما هم هست، که شامل یک بویینگ 707 است. وی بر روی این هواپیما به افتخار پسر از دست رفته اش نام، Jett Clipper Ella را نهاده است.
در طول اولین قسمت فصل پایانی "her talk show" در 13 سپتامبر 2010، "اُپرا وینفری" اعلام کرد که تمامی افرادی که در استودیو‌ اش حضور دارند را به یک مسافرت 8 روزه به استرالیا که مخارج آن نیز پرداخت شده، خواهد برد؛ که در این سفر تراولتا خلبان هواپیما است. تراولتا به "وینفری" در تدارکات سفر، که یک سال به طول انجامید، کمک کرد.
در 24 نوامبر سال 1992، هنگامی که تراولتا داشت با هواپیمای "Gulfstream N728T" خود پرواز میکرد، هواپیما دچار نقصی در سیستم الکتریکی شد، و During the emergency landing there was a near mid-air collision with USAir Boeing 727, due to a risky decision by an air traffic controller.
از سال 1975، که در "دورانگو" –مکزیک- فیلم ""The Devil's Rain را تصویر برداری می‌کردند، یک کتاب به نام Dianetics به وی داده شد، او تصمیم گرفت که در مذهب ساینتولوجیست (کسی که به مشهودات اعتقاد دارد) به کارورزی بپردازد.جان دوست صمیمی رابین ویلیامز فقید بود.او برای بازی در هر نقش دستمزدی بین 15 تا 20 میلیون دلار میگیردو با165 میلیون دلاردارائی، سی و پنجمین هنرمند پولدار جهان محسوب میشود.

مرگ پسرش

در دوم ژوئن سال ،2009 پسر تراولتا و پرستون –جت- در طول تعطیلاتی که در "باهاما" داشتند درگذشت. در گواهی فوتش، گزارش شده که وی بر اثر حمله یک بیماری فوت کرده. "جت" که سابقه این نوع حملات را داشته، هنگامی که یک کودک بوده به بیماری "کاواساکی" مبتلا بوده است.
در 24 نوامبر 2009، تراولتا و پرستون تایید کردند که پسرشان اوتیسم داشته. تراولتا با ایمان و تکیه به خانواده‌اش توانست از زیر بار غم مرگ پسرش رهایی یابد و در کارش نیز پیشرفت داشته باشد.


فعالیت‌های اجتماعی

از فعالیت‌های اجتماعی و انسانی وی -همان‌گونه که تمام افراد مشهور نیز همین کار را چه با هدفی برای موقعیت خود و یا بدون این اهداف انجام دادند- کمک به مردم زلزله زده هایتی بود. بعد از زلزله‌ی سال 2010 در هایتی، وی به افراد مشهور دیگر پیوست تا به زلزله زدگان امداد رسانی کند. تراولتا، هواپیما‌ی‌ بویینگ 707 خود را پر از لوازم، تجهیزات، پزشک و کشیشان داوطلب کرد و به سمت منطقه زلزله زده حرکت کرد.

فیلم‌ها و کاراکترهای معروف

از فیلم‌ها و همچنین نقش‌های معروف تراولتا، می‌توان به ""Pulp Fiction و ""Grease اشاره کرد؛ و نقش‌هایی که در آن‌ها بازی کرد، به ترتیب "وینسنت وگا" و "دنیل زوکو" بودند. با توجه به زندگی‌نامه وی، فیلم پالپ فیکشن، آینده شغلی وی را حفظ کرد. چه بسا بدون آن فیلم، ما هرگز نام جان تراولتا را نمی‌شنیدیم. این فیلم، نقطه عطف بازیگری تراولتا به شمار می‌آید.
بازی وی در Face/Off نیز ستودنی است. بازی کردن دو نقش متضاد در مقابل یکدیگر، کار آسانی نیست و هرکسی نیز از پس آن بر نمی‌آید.


 

گرفتن جایزه (دستاورد سینمائی)

 

درسال 2014جشنواره فیلم‌های آمریکایی‌ «دوویل» فرانسه از «جان تراولتا» با اعطای جایزه دستاورد هنری تقدیر کرد.اوکه آخرین‌بار برای فیلم «از پاریس با عشق» به فرانسه آمده بود، این‌بار برای دریافت جایزه دستاورد هنری از جشنواره فیلم‌های آمریکایی «دوویل» به فرانسه آمد.«تراولتا» پس از دریافت جایزه‌اش و پیش از نمایش جدیدترین فیلمش «فصل کشتار» مورد تشویق حضار در سالن قرار گرفت.«تراولتا» پس از دریافت این جایزه گفت، دستیابی به چنین موفقیت‌هایی رویای او بوده است و او تنها در فکر گذران زندگی از طریق بازیگری بوده است و بعدها با تشویق اطرافیان فهمید که می‌تواند به موفقیت‌های بیشتری نیز دست یابد.

 

 

گرفتن جایزه از (کارلوویواری)

سال 2014برای جان سال خوبی بود .اوبا دریافت جایزه گوی بلورین یک عمر دستاورد هنری چهل و هشتمین دوره جشنواره فیلم کارلووی واری مورد قدردانی مسئولان برگزارکننده این جشنواره بین‌المللی قرار گرفت.مسئولان جشنواره کارلووی واری علاوه بر قدردانی از جان تراولتا، جدیدترین فیلم سینمایی این بازیگر به نام «فصل کشتار» (Killing Season) را نیز نمایش دادند.

 

 واقعیت هایی درباره جان تراولتا

1. وقتی در شانزده سالگی ترک تحصیل کرد تا روی بازیگری تمرکز کندوالدینش کم مانده بود که او را(عاق)کنند!!.

2. یک بار هواپیمایش نزدیک بود سقوط کند. در سال 1992 وقتیکه خلبانی دوره دیده هدایت یکی از هواپیماهای او را بر عهده داشت، هواپیما دچار قطع کامل برق داشت. نزدیک بود هواپیما به یک هواپیمای دیگر برخورد و سقوط کند، که در نهایت به سلامت بر زمین نشست.

جان تراولتا,جان تراولتا ویکی,هنرپیشه جان تراولتا,[categoriy] 

3. مادر و خواهرش هم در فیلم هایش بازی کرده اند. آنها رد فیلم "Saturday Night Fever” نقش های کوچکی داشتند.

4. در سال 1976 جان تراولتا با دایانا هایلند، همبازی اش در فیلم "The Boy in the Plastic Bubble” نامزد کرد. هایلند 17 سال از او بزرگتر بود و متأسفانه در سال 1977 درگذشت.

جان تراولتا,جان تراولتا ویکی,هنرپیشه جان تراولتا,[categoriy]

5. او می خواست اسم دخترش را "کانتاس" بگذارد. تراولتا قصد داشت بخاطر هواپیمایی کانتاس، اسم دخترش کانتاس بگذارد، ولی همسرش، کلی پرستون، اجازه این کار را ندارد و اسم دخترشان را "اِلا" گذاشت.

6. او افسوس می خورد که پیشنهاد بازی در فیلم "شیکاگو" را رد کرد. وقتی از او می پرسیم که در مورد کدام نقش بیشتر افسوس می خورد، او به نقش "بیلی فلین" در فیلم "شیکاگو" اشاره می کند.

تحلیل رفتار غیر اخلاقی تراولتا در مراسم اسکار2015 

حرکت نه چندان جالب جان تراولتا در مقابل اسکارلت جوهانسون و آدینا منزل دو هنرپیشه زن هالیوود در مراسم اسکارامسال واکنش شدید رسانه ها و منتقدین را در پی داشت .ابتدابه نظر میرسید که جان تراولتا تلاش خواهد کرد تا اشتباه بزرگ خود در مراسم اسکار سال گذشته را در برابر (آدینامنزل)به شکلی جبران کند. اما این هنرپیشه ۶۱ ساله در مراسم امسال نیز با رفتاری که برخی آن را ناپسند توصیف کرده اند، همه را به واکنش واداشت.جزیان سال گذشته اواین بود که هنگام معرفی آدینا منزل، خواننده و ترانه سرای آمریکایی،روی صحنه ظاهرا" اشتباه کرد و او را (آدله دازیم )نامید و بعد به خاطر این اشتباه، خود را به طنز گرفت و باحالتی مسخره خودش راسرزنش کردوطوری شد که همه حضار تصور کردند آن اشتباه عمدی و اصولا"برای جلب توجه بوده است.

در مراسم اسکار امسال، او نام این خواننده را درست بیان کرد اما بعد که روی صحنه در کنار یکدیگر قرار گرفتند جان تراولتا شروع کرد به نوازش کردن صورت آدینا منزل تاجایی که کاملا مشخص بود این خواننده زن از رفتار او کاملا ناراحت شده است.قبل از شروع مراسم نیز، هنگام عبور ستاره های سینما از روی فرش قرمز، جان تراولتا بیش از حد به اسکارلت جوهانسون نزدیک شد وبطور ناگهانی و غیر منتظره صورت او را بوسید، از روی عکس و فیلم های این لحظات می شود دید که اسکارلت جوهانسون آزردگی خود از این رفتار را بوضوح نشان می دهدو کم مانده است که توی گوش جان بزند .بعدا"به یکی از دوستانش گفته بود :( ملاحظه سن این پیرمرد را کرده ام وگرنه...!!)از قرار معلوم آدینا منزل و اسکارلت جوهانسون تنها کسانی نبودند که از رفتار جان تراولتا آزرده و دلخور شده اند.

روزنامه بوستون گلوب نوشت: “تراولتا نزدیک می شود و دیگران منزجر”. روزنامه ایوینینگ استاندارد نیز این رفتار او را “ناشیانه ترین و نامناسب ترین لحظه در مراسم اسکار” توصیف کرد.رابی کالینگ، منتقد فیلم روزنامه تلگراف، از این هم جلوتر رفت و نوشت: “نحوه برخورد تراولتا با جوهانسون سکسیسم (برخوردهای جنسیتی) در هالیوود را به وضوح نشان داد.”این ماجرای جنجالی بار دیگر این سئوال را مطرح می کند: تفاوت و مرز دقیق بین بغل کردن دوستانه با لمس بیش از حد و نامناسب بدن طرف مقابل در کجاست؟ و آیا در دنیای هالیوود که ظاهرا همه با هم نزدیکند و احساسات خود را با در آغوش گرفتن یکدیگر نشان می دهند، رفتار بیش از حد “خودمانی” جان تراولتا قابل توجیه است؟

تحلیل لیز بروئر، کارشناس و آموزگار رفتار و آداب در محیط های جمعی در مورد این رفتار جان جالب است .او میگوید:

در هیچ جمع و محیط عمومی این رفتار جان تراولتا جذاب، دوستانه و قابل قبول تلقی نخواهد شد.اسکار یک مراسم موقر و مودبانه است و نحوه رفتار مناسب خود را می طلبد. افرادی که روی صحنه می روند و یا در مراسم حاضر می شوند، جلوی دوربین هستند و صنعت سینما و حرفه بازیگری را نمایندگی می کنند.نمی دانم هدف او از این رفتار چه بود، آیا می خواست جلب توجه بکند؟ من نمی دانم که جان تراولتا در زندگی خصوصی چقدر با اسکارلت جوهانسون آشناست ولی چنین رفتاری جلوی دوربین و در یک مراسم عمومی کاملا ناپسند است.

نظر دانیل پست سنینگ از موسسه رفتار و آداب امیلی پست در آمریکا نیز جالب است.او گفته است: “در هر محیط کاری و حرفه ای لمس بدن دیگران به هر شکلی، همیشه مسئله ای بحث برانگیز و مهم است. نکته اصلی در یک رفتار جمعی صحیح این است که فرد و یا افراد مقابل، احساس راحتی بکنند و به همین خاطر باید به همه احترام گذاشت و برخوردی دوستانه داشت.”

او می افزاید: “از واکنش آدینا منزل می توان به خوبی دید که او از رفتار جان تراولتا ناراحت است ولی در آن لحظه نمی تواند فریاد بزند که بس کن! چون آنها روی صحنه اند. وقتی که آدینا منزل خود را از او دور می کرد جان تراولتا باید می فهمید که طرف مقابل از رفتار او ناراضی است.”“این داستان من را به یاد یک ماجرای دیگر می اندازد. جورج دبلیو بوش رییس جمهور سابق آمریکا در یکی از جلسات رسمی کشورهای گروه ۸ خواست شانه های آنگلا مرکل را ماساژ بدهد. ولی خانم مرکل با یک واکنش سریع او را پس زد.”آقای سنینگ می گوید در عرف رایج در آمریکا فاصله مناسبی که بین دو فرد باید رعایت شود حدود ۴۰ سانتی متر است. در هر لحظه و شرایطی که کسی بخواهد از این فاصله متعارف عبور کند باید بداند که چه ضوابط و ملاحظاتی در آن رابطه حاکم است.هفته گذشته جو، بایدن معاون رییس جمهور آمریکا، به خاطر انداختن دست های خود دور گردن خانم استفانی کارتر، همسر اشتون کارتر، وزیر دفاع جدید آمریکا، در مراسم معارفه او به شدت مورد انتقاد قرار گرفت.دانیل پست سنینگ می گوید:”من بعید می دانم که آقای بایدن به این شکل و تا این حد به بدن یک مقام و یا کارمند مرد نزدیک شود و بخواهد در گوش او چیزی بگوید.”اصل مهم دیگر دقت در هدف شما از چنین رفتارهایی است و اینکه با این رفتار خود می خواهید چه چیزی را به دیگران برسانید.

دانیل پست سنینگ می گوید: “در مورد رفتار جان تراولتا با آدینا منزل به نظر می رسید که هدف اصلی جلب توجه این زن بود و به همین خاطر تلاش می کرد صورت این خواننده را به سمت نگاه خود برگرداند. اما در هر حالت لمس کردن صورت دیگران در یک محیط حرفه ای و کاری عمل بسیار خطایی است.”به گفته این کارشناس در ضرب المثل های محاوره ای در آمریکا برای رفتاری شبیه به جان تراولتا عبارت ویژه ای خلق شده: “کسی که نمی تواند دست هایش را برای خودش نگه دارد.”آقای سنینگ می افزاید که رفتار نامناسب و عدم رعایت عرف مودبانه نه فقط روی فرد مقابل بلکه روی تمام کسانی که شاهد این صحنه هستند تاثیر منفی خواهد گذاشت. و در مورد مراسمی مثل اسکار، که در سراسر جهان میلیونها بیننده دارد، این تاثیر بسیار گسترده و موثر است.او می گوید که فردای این ماجرا رفتار جان تراولتا روی شبکه های اجتماعی واکنش گسترده ای را برانگیخت.توصیه کلی او این است: “در مورد نحوه معارفه و سلام و علیک با دیگران در محیط کار باید به شدت دقت و احتیاط کرد؛ در غیر این صورت، فردای آن روز رفتار شما به یک موضوع مورد بحث در شبکه های اجتماعی بدل خواهد شد.”

گفتگوئی با او ...

جان تراولتااین مصاحبه رادر سال 2009 ومدتی کوتاه پس از مرگ فرزندش انجام داده است. بهانه گفتگو ،نمایش فیلم (گرفتن پلهام)است که وی در آن بازی کرده است.

__________________________________________________

* واقعا باعث خوشحالی است که پس از حادثه ای که به واسطه آن فرزندتان را از دست دادید، یک بار دیگر و آن هم با یک اکشن حادثه ای پر زد و خورد به سینماها بازگشته اید.
- بله. واقعا روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. پسرم جِت در سنی قرار داشت که من و مادرش برای آیندهاش نقشههای بسیاری کشیده بودیم اما در ژانویه امسال او را از دست دادیم و حالا مجبوریم با خاطرات جت زندگی کنیم. 

* گویی هنوز هم آثار آن حادثه در زندگیتان وجود دارد؟
- فرزند انسان نتیجه باورهایی است که او برای زندگی در اجتماع برگزیده است یا بهتر بگویم انسان دوست دارد فرزندش به آرزوهایی که او نرسیده برسد و حال اگر بخواهی در میانه راه فرزندت را از دست دهی، واقعا دردناک است! همین حالا هم در برخی مواقع همسرم نیمه های شب از خواب میپرد و با گریه فرزند درگذشته مان را صدا میزند و من هم تنها میتوانم به وی دلداری دهم در حالی که خودم هم سرشار از دلتنگی هستم.

* دلیل اصلی مرگ جت چه بود؟
- {با حالتی متاثر} او زمانی كه تنها دو سال داشته به بیماری كاوازاكی مبتلا شد؛ کاوازاکی بیماری است كه منجر به تورم پلاگتهای خونی در كودكان میشود و سببساز آن میگردد که مبتلایان به این بیماری تا مدتها دچار حملههای عصبی شوند. در ژانویه امسال همراه با همسر و فرزندانم برای تعطیلات به باهاما رفته بودیم، که دوباره و در حالی که جت در حمام بود، یکی از آن حملههای عصبی به سراغش آمد و در نهایت درگذشت!

* اگر ناراحتتان کردم مرا ببخشید. میخواهم درباره «اشغال پلهام1 2 3» صحبت کنم. ترجیح میدهید از کارگردان شروع کنم یا درباره جایگاه شما در فیلم حرف بزنم؟
- تفاوتی نمیکند. از هر جایی که شروع کنید در نهایت به وضعیت بازی من رسیده و به بحث درباره ضعفهای بازی من خواهید پرداخت. به هر حال پس از این همه سال شما خبرنگاران را خوب شناختهام!

* بازی شما در این فیلم پر از کلیشه هایی است که پیش از این و مثلا در «داستانهای عامه پسند» از شما دیدهایم. آیا خودتان تصمیم گرفتید که کاراکتر رایدر را با الهام از زمینه های ذهنی آشنایتان محقق کنید یا این خواسته تونی اسکات کارگردان این اثر بود؟
- تیپ رایدر در این فیلم، تیپ یک تبهکار به شدت منفیباف و یا در واقع یک جانی همهفنحریف است ولی در «داستانهای عامه پسند» کاراکتر تبهکاری را ایفا کردم که تا حد امکان دلرحم هم بود. اصلیترین تفاوت رایدر با کاراکترهای مشابه، همین به ته خط رسیدن وی است. در تحقق شخصیتی انسانهای بازنده معمولا باید به گونه ای رفتار کرد که مخاطب به صراحت متوجه نشود این شخصیت در ته خط قرار دارد و به همین زودیها است که یک اقدام جنونآمیز انجام دهد بلکه میبایست آرام آرام و با تمرکز بر روی حس حرکتی صورت به هنگام ادای دیالوگها کاری کرد که مخاطب خودش رفته رفته در جریان آشفتگی ذهنی کاراکتر قرار گیرد. من هم برای بازی در قالب رایدر ضمن پایبند بودن به این روش تلاش کردم حتی نحوه نگاه کردن و خندیدن وی را نیز شیطانی جلوه دهم!

* اتفاقا همین خندیدنها یکی از عواملی هستند که موجب شدهاند رایدر به کاراکتر وینست وگا در «داستانهای عامه پسند» بسیار شبیه شود!
- حالت چشمها و یا بهتر بگویم رنگ چشمهایم طوری است که موجب شده این شباهت پیش آید. ریز نگاه کردن من در صحنههای رویایی با طرف مقابل بیشتر برآمده از همین ویژگی طبیعی است نه آنچه که شما از آن به عنوان شباهت به وینست وگا یاد کردید.

* گریم شما در این کار متفاوت از تمام کارهای قبلیتان است. آیا تغییر آرایش صورت پیشنهاد خودتان بود یا تونی اسکات از قبل برای آن برنامه داشت؟
- پس از خواندن فیلمنامه، درباره نقش به طور مفصل با اسکات صحبت کردم. یکی از چیزهایی که حین این صحبتها فهمیدم این بود که برای آشنایی زدایی از ذهن مخاطب بهتر آن است که فرم آرایش صورتم به طور کلی تغییر کند. در ابتدا من به اسکات پیشنهاد دادم که بهتر است موهایم را از ته با تیغ بتراشم تا ماهیت منفی چهرهام بیشتر خود را نشان دهد. اسکات قبول کرد اما گفت قبل از انجام هر کاری ابتدا بر روی عکست، گریم مورد نظرت را پیاده میکنیم سپس به تصمیمگیری میپردازیم. او تصویری از مرا با نرمافزار فتوشاپ باز کرده و با یک سلسله دستورات نرم ا فزاری خاص، موهای سرم را محو کرد؛ فکر میکنید نتیجه چه بود؟! به جای آن که قیافه ام ترسناک شود، خنده دارتر از قبل شده بودم و شاید مناسب ایفای نقش در یک کمدی! این شد که اسکات تصمیم گرفت از روش دیگری برای گریم استفاده کنیم.

* ... منظورتان همین گریم فعلی است!؟
- نه! گریمور کار چند اتود مختلف روی صورتم زد تا به گریم نهایی رسیدیم. مثلا یک بار موهایم را بلند کرد، یک بار ریشهایم را زیاد کرد اما در نهایت قرار بر آن شد که هم مو داشته باشم و هم ریش اما هر دوی آنها کم پشت باشند!

* یکی از مسائلی که غالب منتقدان درباره «اشغال پلهام1 2 3» بیان کردهاند، این است که این فیلم علیرغم دارا بودن صحنههای تعقیب و گریز دلچسب در نهایت فیلمی نیست که به دل بنشیند! در این باره چطور فکر میکنید؟
- منظورتان را درست نفهمیدم. گویی قصد دارید بار دیگر این فیلم را با فیلمهای دیگر من یا دنزل واشیتگتن مقایسه کنید؟!

* نه، مطمئنا چنین قصدی ندارم اما به نظر میرسد «اشغال پلهام 1 2 3» فیلمی نباشد که بتوان بیش از یک بار آن را تماشا کرد و خسته نشد؟
- {با خنده} باید هم همین طور باشد. اصولا در فیلمهای اکشن حادثهای وقتی یک بار به طور کامل فیلم را میبینی و از پایان آن آگاهی پیدا میکنی، دوباره دیدن فیلم فقط به خستگیات میانجامد. احتمالا در اینجا شما میخواهید با نام بردن از چند اثر مشهور سینمایی که طی سالها همچنان تماشای آنها لذتبخش است، نقیضی بر گفته من ارائه کنید ولی این موضوع را هیچگاه فراموش نکنید که بخش زیادی از حافظه مثبت مخاطبان سینما به کلاسیکهای قدیمی مربوط به حس نوستالژیک آنها است و نه فقط کیفیت بالای فیلم.

* براین اساس آیا امکان دارد که مثلا کسی در سال 2050 در مورد کیفیت بالای «اشغال پلهام» محصول 2009 سخن گوید؟
- از نظر تکنیکی با فیلم خوب و به روزی رو به روییم ولی اگر بخواهیم آن را با فیلمهای اکشنی که مثلا در سال 2050 ساخته میشوند مقایسه کنیم، مطمئنا باید دستهایمان را بالا ببریم اما از حیث روش داستانگویی وفادارانه به منبع اقتباس و همچنین از لحاظ بازیگری میتوانیم حدسهایی درباره ماندگاری فیلم بزنیم.

* دنزل واشنگتن بازیگر نقش مقابلت یک بازیگر حرفهای و شناخته شده است و احتمالا همکاری با او برایت لذتبخش بوده است!
- واقعا این یک مزیت است که یک بازیگر درجه یک را به عنوان همبازیات داشته باشی آن هم کسی مثل دنزل واشنگتن که هم خوشبرخورد است و هم توجهش به بازی بازیگر کناریاش کمتر از توجه به بازی خودش نیست! 

* ... آیا این توجه به صورت کلامی هم منعکس میشد؟ یعنی پیش آمد که واشنگتن پیشنهادات خاصی را هم به شما ارائه دهد؟
- واشنگتن نه تنها نکاتی که به ذهنش میرسید را بدون تعارف با من در میان میگذاشت بلکه معمولا درباره زیر و بم نقش خودش هم با من گفتگو میکرد تا هم مرا نسبت به واکنشهای کاراکتر مقابلم آگاه کند و هم خودش راحتتر بتواند ایفای نقش کند.

فهرست فیلمهای تراولتا

جوایز
 
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره NBR برای "Saturday Night Fever" در سال 1977.
نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد، برای فیلم "Saturday Night Fever" در سال 1978. 
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره Golden Globe برای ""Saturday Night Fever در سال 1978. 
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد سال، از جشنواره Golden Apple در سال 1978.
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره Golden Globe برای Grease"" در سال 1979.
برنده جایزه مرد سال، از Hasty Pudding Theatricals در سال 1981.
نامزد جایزه بدترین بازیگر مرد، از جشنواره Razzie برای Staying Alive"" و ""Two of a Kind" در سال 1984.
نامزد جایزه بدترین بازیگر مرد، از جشنواره Razzie برای "Perfect" در سال 1986.
نامزد جایزه بدترین بازیگر مرد دهه، از جشنواره Razzie برای ""The Experts ، "Perfect" ، "Staying Alive" و Two of a Kind"" در سال 1990.
نامزد جایزه بدترین بازیگر نقش مکمل مرد، از جشنواره Razzie برای ""Shout در سال 1992.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره فیلم استکهولم برای "Pulp Fiction" در سال 1994.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره LAFCA برای "Pulp Fiction" در سال 1994.
نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد، برای Pulp Fiction"" در سال 1995.
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره فیلم BAFTA برای Pulp Fiction"" در سال 1995.
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره CFCA برای "Pulp Fiction" در سال 1995.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد خارجی، از جشنواره David di Donatello برای "Pulp Fiction" در سال 1995.
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره Golden Globe برای "Pulp Fiction" در سال 1995.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد سال، از جشنواره ALFS برای Pulp Fiction"" در سال 1995.
برنده جایزه بهترین رقص، از جشنواره فیلم MTV برای Pulp Fiction""، به همراه Uma Thurman، در سال .1995 
نامزد جایزه بهترین اجرای بازیگر مرد، از جشنواره فیلم MTV برای "Pulp Fiction" در سال 1995.
نامزد جایزه بهترین اجرای بازیگر نقش اول مرد، از جشنواره Screen Actors Guild برای "Pulp Fiction" در سال 1995.
برنده جایزه بامزه ترین اجرای بازیگر نقش اول مرد، از جشنواره American Comedy برای ""Get Shorty در سال 1996. 
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره SEFCA برای ""Get Shorty در سال 1996.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد سال، از جشنواره ShoWest در سال 1996.
نامزد جایزه بهترین مبارزه، از جشنواره فیلم MTV برای "Broken Arrow" در سال 1996.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره Golden Globe برای "Get Shorty" در سال 1996.
برنده جایزه محبوبترین بازیگر مرد فیلم‌های درام، از جشنواره Blockbuster Entertainment برای "Phenomenon" در سال 1997.
نامزد جایزه بهترین اجرای بازیگر مرد، از جشنواره فیلم MTV برای "Phenomenon" در سال 1997.
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره ساترن برای "Face/Off" در سال 1998.
نامزد جایزه محبوبترین بازیگر مرد فیلم‌های اکشن، از جشنواره Blockbuster Entertainment برای "Face/Off" در سال 1998.
برنده جایزه بهترین بازیگر مرد سال، از جشنواره Golden Apple در سال 1998. 
نامزد جایزه محبوبترین بازیگر مرد، از جشنواره Blockbuster Entertainment برای "A Civil Action" در سال 1999. 
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، از جشنواره Golden Globe برای ""Primary Colors در سال 1999.
نامزد جایزه محبوب‌ترین بازیگر مرد، از جشنواره Blockbuster Entertainment برای "The General's Daughter" در سال 2000. 
برنده جایزه بدترین بازیگر مرد، از جشنواره Razzie برای ""Battlefield Earth: A Saga of the Year 3000 و Lucky Numbers"" در سال 2001.
نامزد جایزه بدترین بازیگر مرد، از جشنواره Razzie برای Domestic Disturbance" و "Swordfish در سال 2002.
نامزد جایزه فرد موثر در سینمای هفته، از جشنواره TV Land برای "The Boy in the Plastic Bubble" در سال 2006.
برنده جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، از جشنواره فیلم هالیوود در سال 2007.
برنده جایزه بهترین اجرای دسته جمعی سال، از جشنواره فیلم هالیوود برای "Hairspray" به همراه Nikki Blonsky، Michelle Pfeiffer، Queen Latifah، Christopher Walken، Amanda Bynes، James Marsden، Brittany Snow، Zac Efron، Elijah Kelley و Allison Janney، در سال 2007.
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، از جشنواره Golden Globe Hairspray در سال 2008.
نامزد جایزه بهترین ترانه، از جشنواره Critic's Choice برای ""Bolt (نام ترانه "I Thought I Lost You" )، به همراه Miley Cyrus و Jeffrey Steele، در سال 2009.
نامزد جایزه بدترین بازیگر مرد، از جشنواره Razzie برای Old Dogs"" در سال 2010.
نامزد جایزه بدترین بازیگر مرد دهه، از جشنواره Razzie برای "Battlefield Earth: A Saga of the Year 3000"، Domestic Disturbance""، Lucky Numbers""، "Old Dogs" و Swordfish"" در سال 2010.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 13412
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

پنج شنبه 6 فروردين 1394 ساعت : 9:1 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
گلشیفته به (دزدان دریائی کارائیب5)پیوست.
نظرات

گلشیفته به (دزدان دریایی کارائیب5) پیوست. 

______________________________________________________________________________________________________________________________________

گلشیفته فراهانی به «دزدان دریایی کارائیب ۵» پیوست + خلاصه داستان

در حالی که قسمت پنجم «دزدان دریایی کارائیب» در مراحل اولیه تهیه به سر می برد، اطلاعات جدیدی از این فیلم اعلام شده است.

 مراحل اولیه تهیه جدیدترین قسمت از مجموعه فیلم‌های «دزدان دریایی کارائیب» آغاز شده است. علاوه بر این، خلاصه‌ای از داستان این فیلم که «مردان مرده قصه نمی گویند» (Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Tales) نام دارد، و همچنین جزییات بیشتری از بازیگران آن نیز مشخص شده است.

علاوه بر جانی دپ در نقش کاپیتان جک اسپارو، خاویر باردم، کایا اسکودلاریو، جفری راش، کوین مک‌نالی و استیون گراهام نیز در این فیلم حضور خواهند داشت. گلشیفته فراهانی که در فیلم «مهاجرت: خدایان و پادشاهان» نیز بازی کرده بود، به جمع بازیگران «دزدان دریایی کارائیب» اضافه شده است. 

حمله با چاقو به صحنه فیلمبرداری «دزدان دریایی کاراییب ۵»! + تصویر

قسمت پنجم از این مجموعه فیلم‌ها توسط کمپانی‌های دیزنی و جری بروک‌هایمر فیلمز ساخته می‌شود و اسپن سندبرگ و حواکیم رونینگ، کارگردانان «کُن-تیکی»، مسئولیت کارگردانی آن را بر عهده خواهند داشت.

همچنین روز سه‌شنبه خلاصه‌ای تازه از ماجرای فیلم نیز منتشر شد که از این قرار است: کاپیتان جک اسپارو وارد یک ماجراجویی کاملا جدید می‌شود و در حالیکه بادهای بدشانسی قوی‌تر از همیشه می‌وزند، دزدان دریایی مرگبار روح‌مانند به رهبری یکی از قدیمی‌ترین دشمنان جک یعنی کاپیتان سالازار (با بازی باردم) از مکانی به نام مثلث شیطان رها می‌شوند و مصمم به کشتن تمامی دزدان دریایی منطقه هستند، از جمله خود جک. تنها امید کاپیتان جک برای زنده ماندن، پیدا کردن عصای نیزه‌مانند سه شاخه پوزایدون، خدای دریاهاست، که به مالکش کنترل کامل روی تمام دریاها می‌دهد.

جف نیتنسون فیلمنامه این فیلم را نوشته است و جری بروک‌هایمر مسئولیت تهیه‌کنندگی آن را بر عهده داردو طبق برنامه قرار است فیلم تا تاریخ ۷ ژوئیه ۲۰۱۷ (۱۶ تیر ۹۶) به روی پرده سینماهای جهان برود.

 

 

.

 

 
تعداد بازدید از این مطلب: 7076
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

چهار شنبه 5 فروردين 1394 ساعت : 11:1 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
چگونه بازیگر شدند؟(جولیارابرتز)
نظرات

چگونه بازیگر شدند؟(جولیارابرتز)

از:مهرداد میخبر

_____________________

جوليا رابرتز بازیگر مشهور هالیوود که همواره به سبب چهره ی متفاوتش مرکز توجه بوده است در سميرنا؛ ایالت جورجيا (smyrna,Geargia )و درتاریخ 28اكتبر 1967 به دنيا آمد.او در اين سرزمين گرم و شرجي تربيت شده است و بسیار خونگرم و خوش خنده و مردم دار است.اولاغراندام است و 59 اينچ قد دارد . موهايش نیزمجعد وپرپشتندو گرچه نميتوان گفت كه او خيلي زيبا است ولی...

بارها در سالیان اخیراز طرف بسیاری از مجله های سینمایی به عنوان یکی از 50 زن زیبای جهان انتخاب شده است و میتوان گفت چشمان خاكستري و دهان بزرگش به خوبي قادراست احساسات کاراکترهایش را روي صحنه تئاترو جلوی دوربین سینمابيان كند.حال شاید این سئوال برای هر کسی پیش بیاید که جولیا چگونه بازیگر شد.پس بخوانید:

Julia Roberts in May 2002.jpg

مادر جوليا رابرتز؛بتي لو ( Bett-lou )نام دارد.او يك هنر پيشه و راز دار ( منشي ) كليسا است و پدرش والتر نام دارد که بعنوان فروشنده جاروبرقي ؛ نويسنده و هنر پيشه كار مي كرد. او يك برادر بزرگتر به نام اريك داشت و يك خواهر بزرگتر به نام لیزا. زمانيكه چهار سال داشت والدينش به خاطر مشكلات مالي از يكديگر جدا شدند مادرش بتي در سميرنا به همراه دو دخترش باقي ماند در حاليكه والتر به سمت آتلانتا رفت و برادر بزرگتر را هم با خود بردوعاقبت زمانيكه جوليا 10 سال داشت پدرش فوت كرد.او آرزو داشت دامپزشك بشود و علاقه اي هم به بازيگري داشت بعد از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان در سميرنا جوليا به خواهرش و برادرش درنيويورك پيوست تا به مدرسه  تئاتر برود.

 جولیا خیلی زود شخصا"فهمید که چهره متفاوت و جذابی دارد و میتواند بواسطه ی آن پله های ترقی و شهرت را بپیماید.اوکار عاقلانه ای کردیعنی ابتدا بعنوان مانکن وارد صنعت مد شد و درآن دوره تلاش بسيار كرد تا تيترهاي روزنامه هاي پر تيتراژ و صيد عكاسان جهان شود .در مقطعی از آن دوران اسنادي كه حاوی ريزترين جزئيات زندگيش بودرا عمدا"و گاهی اوقات بصورت ناشناس در اختيار خبرنگاران ومطبوعات قرار مي داد!!!

به زودي نشريات تحت تاثیر قرار گرفتندو شهرتش به مرحله ای رسید که پول زيادي براي عكسهايش پرداخت مي كردندو بعدا"طول زیادی نکشید که پیشنهاداتی برای بازی در نمایشهای سنگین تئاترباکارگردانی کارگردانان بنام و معروف گرفت و سپس شهرت حاصل از بازی در نمایش باعث شد پیشنهادهایش برای بازی  در فیلمهای سینمائی شروع شود.

درباره زندگی جولیا رابرتز بازیگر بزرگ جهان (عکس)

در سال 1996او ركورد جهاني 10ميليون دلار دستمزد هنر پیشگی را براي فيلم"Mary Reilly"ثبت كرد..در سال 1998 جوليا در نقش يك پيشخدمت پيتزا فروشي در فيلم "Mystic pizza" (پيتزاي اسرار آميز) بازي كرد. و سپس يك بازي مشترك با ليام نيسون در رضايتمندي (satisfaction) داشت. اين بازي براي هردوی آنها موفقيت آميز بود. يك سال بعدو در سال 1990 او در "steel magnolias" در برابر نامزدش « ديلان مك درموت » بازي كرد وبالاخره اوج شهرت او با یک اثر متفاوت فرا رسید...

بله...زماني كه فيلم « زن زيبا » ( pretty women )راهمراه ریچارد گیربازی کرد او از يك هنرپيشه با استعداد تازه كار به يك سوپر استار تبديل شد. ناگهان همه جوليا را مي خواستند نشريات هر روز درباره او مي نوشتند.سود باجه بليط ناگهان مانند موشكي به آسمان رفت.دیگر همه دنيا از جوليا صحبت ميكردند.

چند سال پایانی قرن بیستم براي جوليا خيلي پر سود بود. هم از نظر حرفه اي و هم از نظر مالي. در روز كريسمس سال 1998 نمایش نامادري ( step mom )بابازی وی روي صحنه رفت و در تابستان سال 1999 او دو بمب بزرگ خارج از تئاتر و بر پرده ی سینما های جهان داشت: (notting hill) و (Runa)كه در فیلم اخیر دوباره ریچار گیر و جوليا، با هم، همبازي شدند براي اولين بار از زمان (زن زيبا).این همبازی شدن مجدد یاد و خاطره فیلم موفق و احساسات برانگیز (زن زیبا )را در اذهان احیا کردو فروش فیلم(runa) را به چندین برابر رساند.حتی این بازی جدید او با ریچارد گیر موجب شد مجددا"فیلم (زن زیبا)محبوبیت پیدا کند و رقم فروش دی وی دی های آن سر به فلک بکشد.  

 

.درباره زندگی جولیا رابرتز بازیگر بزرگ جهان (عکس)

 

جولیا که مادر دو فرزند دوقلوی ۷ ساله با نامهای هازل و فین و یک پسر ۴ ساله با نام هنری است به نسخه ماه آوریل  2014مجله “ونیتی فیر” چیز عجیبی گفت.اوبه خبر نگار این مجله گفت: فرزندان من اصلا” نمی دانند مادرشان اینقدر مشهور است!

او در ادامه گفته بود:”روزی در یک خیابان شلوغ همراه فرزندانم راه می رفتم که ناگهان یک نفر مرا شناخت و چند قدم جلوتر یک نفر دیگر متوجه من شد و وقتی از جلوی او رد می شدیم گفت : این جولیا رابرتز است. ما به راه خود ادامه دادیم اما چند قدم جلوتر فین گفت: بله مادر من جولیا رابینسون است.”

 

جولیا که خیلی مشتاق است که بداند زندگی برای کودکانی که در خانواده های مشهور متولد می شوند ، چگونه است ، با گریس گامر، هنر پیشه همکار خود در فیلم ” لری کرون”، که دختر بازیگر مشهور مریل استریپ است ، درباره این موضوع صحبت کرد.جولیا رابرتز می گوید:”من از گریس پرسیدم که وقتی متوجه شده مادرش یک هنرپیشه بسیار مشهور است چندساله بود ؟

 

او پاسخ داد : فکر می کنم حدود ۹ سالم بود که هم چیز را متوجه شدم و توانستم کاملا” این موضوع را درک کنم. من پرسیدم “از این موضوع خوشحال شدی و به راحتی با آن کنار آمدی؟او گفت:”بله خیلی برایم خوشحال کننده بود وبا فهمیدن این موضوع خیلی آرامش پیداکردم ... واقعا” امیدوار کننده بود.  

                                                                                                           ( پایان)

 

تندیس جولیا رابرتز در موزه(مادام توسو )لندن

 

تعداد بازدید از این مطلب: 6207
موضوعات مرتبط: سینمای غرب , ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

چهار شنبه 4 فروردين 1394 ساعت : 11:28 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
گزارش اکران نوروز 94
نظرات
گزارش اکران نوروز94
 
مهرداد میخبر
 
Image result for ‫عکس هفت سین وسینما‬‎
 
همواره نمایش فیلمهای نوروزی و اکران موفق آن ها تضمین فروش فیلم ها در فصل های دیگر بوده است. نوروز 94 نیز فرارسیده و اکران نوروزی با برگزیده ای از تولیدات سال 1393 آغاز گشته است. حال باید دید چقدر فیلم های انتخاب شده توان روشن نگه داشتن سالنهای سینما در ماه های دیگر را سال را خواهند داشت. 
پروسه ی اکران فیلم‌های نوروزی از اهمیت خاصی برخوردار است زیرا اگر فیلمهابه درستی انتخاب شوند و تنوع سلیقه‌ها در اکران در نظر گرفته شود شاهد فروش مناسب فیلم‌ها در این اکران خواهیم بود و اقبال مخاطب در طول سال را هم باعث خواهد شد.در نوشتار ذیل تعداد12فیلم که هم اکنون بعنوان اکران نوروزی بر پرده سینماهای کشور در حال نمایش هستند معرفی شده اند و در ضمن توضیحات مختصری نیز در باره آنها درزیر عنوان هر فیلم آمده است.

1-رخ دیوانه/ابوالحسن داودی

 
Rokh divane.png
 
 

اولین فیلم لیست اکران نوروزی سال 1394 ، فیلم( رخ دیوانه) است.

این اثر  فیلمیست به کارگردانی ابوالحسن داوودی، نویسندگی محمدرضا گوهری و تهیه‌کنندگی بیتا منصوری که درسال ۱۳۹۳ساخته شده است.فیلم داستان چند جوان است که در یک قرار اینترنتی با یکدیگر آشنا شده و به دنبال یک شوخی و شرط بندی در مسیری پیچیده و دلهره آور می افتند. مسیری که درک جدیدی از زندگی و اجتماع را برای هرکدامشان رقم می زند. فیلم سینمایی «رخ دیوانه» در اکران نوروزی درحالی جای گرفته است که در اکثر مواقع بهترین فیلم جشنواره فیلم فجر این اقبال را نداشته تا در اکران نوروزی قرار گیرد. این فیلم در بهار امسال جلوی دوربین رفت و مراحل فنی فیلم با دقت انجام شد تا فیلم از هرجهت آماده نمایش باشد.

«رخ دیوانه» درجشنواره فیل فجر 1393توانست نظر کارشناسان و هیات داوران جشنواره و از همه مهمتر نظر مخاطبان را به خود جلب کند این فیلم 18 نمایش مردمی در جشنواره داشت که به همین تعداد (18 نمایش) فوق‌العاده جشنواره را به خود اختصاص داد و این نمایش‌ها در اکثر سالن‌های سینمای مردمی انجام شد.در این فیلم طناز طباطبایی، صابر ابر، ساعد سهیلی، نازنین بیاتی، امیر جدیدی، سحر هاشمی، رضا آحادی، فرنوش آل احمد، بیژن امکانیان، گوهر خیراندیش و... به ایفای نقش میپردازند.فیلم سینمایی «رخ دیوانه» 5 سیمرغ بلورین در بخش‌های مختلف را از آن خود کرد که مهمترین آن‌ها را می‌توان سیمرغ بلورین بهترین فیلم از نگاه مردم دانست.

 
2-ایران برگر/مسعود جعفری‌جوزانی
 
Image result for ‫عکس فیلم ایران برگر‬‎
 
دومین فیلم لیست یعنی «ایران برگر» ساخته مسعود جعفری جوزانی است ویکی از از فیلم‌های نمایش داده شده در جشنواره فیلم فجرمیباشد.فیلم با توجه به موضوع کمدی و طنزش و فضای شاد و مفرحی که دارد مناسب عید تشخیص داده شده ودر اکران‌های نوروزی جای گرفته است. سناریوی این فیلم توسط مسعود جعفری جوزانی و محمدهادی کریمی نوشته شده است. 
این فیلم داستان امرالله خان و فتح‌الله خان است که بر سر انتخابات شوراها در یک روستا با یکدیگر رقابت می‌کنند.در این فیلم جوزانی تلاش داشته است از بازیگرانی بهره بگیرد که امتحان خود را در کارهای تلویزیونی پس داده‌اند و توانسته‌اند نظر مخاطب تلویزیونی را به خود جلب کنند حال باید این بازیگران چقدر توان جذب مخاطب سینما را خواهند داشت.ایران برگر پیش از اکران عمومی، در خرم آباد و در حضور جمعی از هنرمندان، فرهیختگان و مسئولان استان لرستان به نمایش در آمد. لرها معتقد بودند استفاده از زبان لُری در این فیلم سینمایی نابجا بوده است و به هجمه فرهنگی موجود علیه سنت ها و زبان های لری کمک کرده است.

 مسعود جعفری جوزانی پس از سریال ارزنده « در چشم باد» فیلم سینمایی «ایران برگر» را ساخت و به گفته سحر جعفری جوزانی (در مراسم سینما آزادی) تنها به این قصد فیلم ساخته شده است که ساعات مفرح و شادی را برای مخاطبان فراهم آورد. این فیلم سیمرغ بلورین چهره‌پردازی را برای مهین نویدی به ارمغان آورد.

 در این فیلم بازیگرانی چون علی نصیریان، محسن تنابنده، حمید گودرزی، احمد مهرانفر، میرطاهر مظلومی، فریبا متخصص، سحر جعفری جوزانی، گوهر خیراندیش، شهره لرستانی، محمدرضا هدایتی، فتح الله جعفری جوزانی و... به ایفای نقش پرداختند.
 
3-طعم شیرین خیال/کمال تبریزی
 
Image result for ‫عکس فیلم طعم شیرین خیال‬‎
 
کمال تبریزی در نوروز 93 فیلم سینمایی «طبقه حساس» را روانه اکران کرد که با توجه به موضوع طنز و حضور رضا عطاران توانست در میان فیلم‌های میلیاردی نوروزی جای گیرد. او که ریاست کانون کارگردانان را برعهده دارد جدیدترین ساخته‌اش «طعم شیرین خیال» هم شانس حضور در اکران نوروزی را یافت. این در شرایطی است که فیلم نتوانست نظر منتقدان و کارشناسان و مخاطبان را به خود جلب کند. شاید کمال تبریزی به موفقیت فیلمش در اکران نوروزی امیدوار است.او به تازگی تقاضای پروانه ساخت برای فیلم جدیدش را نیز به وزارت ارشاد سپرده است.
 
فیلم ماجرای آشنایی نازنین و خانواده‌اش با فردی است که قرار است به خواستگاری او بیاید. فیلم براساس سفارشی که سرمایه‌گذاران داده‌اند ساخته شده است و در طول فیلم تذکراتی درباره محیط زیست و توجه به پیرامون ما به صورتی مستقیم به مخاطب داده می‌شود. در این فیلم خبری از قصه‌ای شیوا و روان نیست و بیشتر به خطابه و موعظه می‌ماند تا اثر سینمائی و ساخت این فیلم توسط کارگردان ظریف بین و نکته دانی چون تبریزی قدری عجیب بنظر میرسد..«طعم شیرین خیال»  پیش از این با نام «درسرهای شیرین»درخبرها آمده بود.

در این فیلم کمال تبریزی از حضور شهاب حسینی و نازنین بیاتی بهره برده است و بازیگرانی چون نادر فلاح، نازنین فراهانی، پریوش نظریه، مهدی حسینی بجستانی، عیسی یوسف پور هم به ایفای نقش می‌پردازند.

 
4-استراحت مطلق/عبدالرضا کاهانی
 
استراحت مطلق
 
 
چهارمین فیلم لیست اکران نوروز 94جدیدترین ساخته عبدالرضا کاهانی است .این فیلم نیزمانند دیگر کارهای این کارگردان قبل از گرفتن پروانه اکران با اصلاحاتی از سوی وزارت ارشاد مواجه شده بودولی بدلیل آماده نشدن فیلم و دیر انجام گرفتن اصلاحات خواسته شده،این فیلم شانس حضور در جشنواره را از دست داد .کاهانی دریک نشست خبری که قبل از جشنواره برگزار کرد برای ارشاد خط و نشان کشید. بهر تقدیر اوتمام اصلاحات فیلم را مو به مو انجام داد اما همانطور که گفته بود فیلمش را در اسفندماه اکران کرد و سپس اثر خود را در زمره فیلم‌های نوروزی قرار داد. این فیلم مانند آثار قبلی این کارگردان فیلمی اجتماعی انتقادی است و برخلاف کار قبلی‌اش که در فرانسه ساخته شده است این فیلم  در ایران جلوی دوربین رفته است. کاهانی خلاصه داستان کوتاهی را در اختیار رسانه‌ها قرارداده است: تهران مال تو ئه مگه؟!...بجز این جمله کوتاه و چند پهلو در هیچ رسانه ای از داستان این فیلم حتی یک خط دیده نشده است .باید فیلم را تماشا کرد و آنگاه فهمید منظور کاهانی از آوردن جمله مذکور چیست.آخرین فیلمی که از کاهانی در سینماهای ایران اکران شده، بی خود و بی جهت است.

 در این فیلم بازیگرانی چون ترانه علیدوستی، بابک حمیدیان، رضا عطاران، مجید صالحی، فریده فرامرزی و امیرشهاب رضویان به ایفای نقش می‌پردازند. فیلم احتمالاً 75 دقیقه است زیرا اگر کوتاه‌تر بود به همراه یک فیلم کوتاه مجوز نمایش دریافت می‌کرد.

 
5-روباه/ بهروز افخمی
 
روباه
 
«روباه» ساخته بهروز افخمی پنجمین  فیلمیست که در اکران نوروزی جای گرفته است. فیلم آماده بود وبرای اکران مشکلی نداشت امااین انتخاب کمی دیرانجام شد آنهم به این دلیل که دیرتر از همه فیلم‌ها با سینمای سرگروه خود (فرهنگ) قرار داد بست.
 
فیلم «روباه» با مشارکت 100 درصدی فارابی ساخته شد. این فیلم تا اوایل بهمن ماه فیلمبرداری داشت و به سرعت کارهای فنی آن انجام شد. فیلم داستان مامور اسرائیلی است که برای دور جدید ترور دانشمندان اتمی به ایران فرستاده می‌شود. این مامور ورزیده تنها کار می‌کند و از همکاری آدم‌های فریب خورده و یکبار مصرف استفاده می‌کند که تا آخرین لحظه از ماموریت خود خبر ندارند. یک موتور سوار مسافرکش در دام او می‌افتد و نادانسته برای ترور تعلیم می‌بیند و ...
 
این فیلم که درباره ترور دانشمندان هسته‌ای کشور بود در مراحل تولید با انصراف سه بازیگر مواجه شد رامبد جوان محسن تنابنده و ساعد سهیلی بازیگرانی بودند از حضور در این پروژه انصراف دادند البته افخمی در نشست پرسش و پاسخ این فیلم اعلام کردند این بازیگران بازیگران اصلی نبودند. افخمی در این فیلم تلاش کرده است تا روابط  افراد به گونه‌ای به نمایش درآید که با  مخاطب عام ارتباط درست برقرار کند.در این فیلم علاوه بر مرجان شیرمحمدی، حمید گودرزی، آرش مجیدی و جلال فاطمی که نقش برادر نتانیاهو را برعهده دارد به ایفای نقش می‌پردازند.
 
 
6-پریدن از ارتفاع کم/حامد رجبی

پوستر فیلم پریدن از ارتفاع کم

 ششمین فیلم لیست اکران یعنی «پریدن از ارتفاع کم» اولین فیلم بلند سینمایی کارگردانش حامد رجبی است و رامبد جوان و نگار جواهریان، نقش‌های اول آن را به عهده دارند..تهیه کننده این فیلم مجید برزگر است و داستان زن جوانی را روایت می کندکه چهارماهه باردار است ولی جنین در داخل شکمش می‌میرد و او تصمیم می‌گیرد که در این‌باره به کسی چیزی نگوید. فیلم محصول مشترک کشور ایران و فرانسه است. حامد رجبی دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی سینما از دانشگاه‌ تهران است. او هشت فیلم کوتاه داستانی ساخته و در نوشتن فیلمنامه‌های سینمایی «فصل باران‌های موسمی» و «پرویز» نیز با مجید برزگر مشارکت داشته است.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 7774
برچسب‌ها: اکران نوروز94 ,
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7

شنبه 1 فروردين 1394 ساعت : 8:9 بعد از ظهر | نویسنده : م.م

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب