تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
داستان: اویک ستاره بود
نظرات

او یک ستاره بود

 

___________________________________________

صبح روز پنجم

درسحرگاه پنجمین روز،دقیقا ساعت4 بامداد بود که (ملو)بایک احساس ناجور متلاشی شدن جسم از خواب پرید!

خیلی بدوچندش آور بود...یک جورنیست شدن به بدترین شکل . دریک مقطع زمانی موهوم ،تکه تکه های بدنش  پخش و پلا اطراف اتاق ریخته و وجود مادی اش به فنا رفت.نیست شدن احساس عجیبیست که کمتر کسی قبل از مرگ حتمی آنرا درک میکند.بخصوص آن نوع از فنا که ملو تجربه اش میکردحقیقتا که یک نوع فناشدن وحشتناک بود.ملوفقط هنگامی به توهم بودن آن احساس مالیخولیایی و شدیدا کثیف واقف شد که دست به سطح تشک زیرش کشید و احساس نرمی ان به لامسه  اش منتقل شد. آنوقت بود که مطمئن شدیک کابوس نشات گرفته ازگرفتاریهای روحی گریبانش را گرفته بوده است  ...

   (ملو)به چالاکی از جا جهید،به هدف اینکه بصورت ناگهانی خودش را از ان حس نامیمون و دیوانه کننده رهایی بخشد.میدانست اگر لحظه ها را با تنبلی بکشد و کار  لحظه را  لحظات و دقایق بعد موکول نماید ان احساس زشت و سمج که داشت تهوع آورهم میشدبراحتی رهایش نخواهد کرد و چه بسا که تشدید هم بشودو در مغزش تا غروب همان روز رسوب نمایدوعملاباتاثیرمخربش مانع کاروفعالیت روزانه او شود.

همانطورکه گفتم (ملو)مثل بچه ها و با حالتی احمقانه ازتوی رختخواب با یک جهش چالاکانه برخاست و بعدطبق روال همیشگی چند قدمی را سکندری خورد و دستش را به لبه دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند .اخرچشمهایش داشت سیاهی میرفت ...مثل همیشه ...افت فشار خون و باقی قضایایی که پشت بندش گریبانگیرآدم میشودبطورمنظم رخ داد.ملو دقیقا جریان همیشگی این مدل از جهش ناگهانی یعنی سیاهی رفتن چشم و سر گیجه و عوارض مرتبط با ان رامیدانست ولی  عادت داشت ازباورش دورشان کندکه شاید نیست شده و دیگر پاپیچش نشوند و دست از سر ش بردارندیک جور لجاجت مذبوحانه.لجاجتی که کاملا بی ثمر بود!

(ملو )براساس تجربه میدانست که سرگیجه اش بزود ی فروکش میکند ولی میدانست که آن احساس شوم و مالیخولیایی ترکیدن و تکه تکه شدن حداقل چند روزی را مهمان مغزش میماند و او را به یک نوع بلا تکلیفی و حیرانی دچار میسازد.او از پشت پنجره به ستاره های آسمان نگاهی انداخت و باخود نجوا کرد:

- آیایک ستاره هرگز از این تجربیات بد وکثیف دارد؟

.موقع خوردن نیمروی صبحانه اش سعی کرد از فرصت استفاده کرده وجواب سوالی را پیداکند:

آن احساس از کجا نشات گرفته بود؟هیچ چیز در این جهان بی دلیل نیست.آیاپیامی در آن کابوس نهفته بود؟ایادرگیرکشف و شهودشده بود؟

زیاد هم احتیاج به فکر کردن نداشت چون(ملو)ب شرائط روانی بدی داشت ودوران پرتنشی را میگذراند.اوبا وجود عهده دار بودن سرپرستی یک خانواده 5 نفره یعنی یک زن و 4 دختر قد و نیم قد درست یکماهی میشد که بیکار بود و داشت از یک میلیون و پانصد هزار تومانی که درحساب پس انداز ش داشت خرده خرده خرج میکرد...به امید یا فتن یک شغل درامد زا که تاپیش از اتمام مبلغ اندوخته اش بتواند بداد او برسد و از این کابوس بی پایان نجاتش دهد.حقیقت این بودکه در مخیله ملو هریک هزار تومانی که که آن سپرده حیاتی خرج میشد انگارکه یکقدم او و خانواده اش به پرتگاه خوفناک فقر نزدیک میشدند.آن احساس کثیف،آن شبه کابوس زشت میتوانست از حال بداین روزهای  ملو تاثیر گرفته باشد.

(ملو)صبحانه اش را با بی میلی وفی الواقع زورکی خورد .دوست نداشت بی اشتهایی و درنتیجه نخوردن غذاتکیده و رنجورش کندزیراکه لاغر و ضعیف شدن   به سه مدل عاقبت منتهی میگشت :

اول :مریضیهای ناشی از ضعف و سوءتغذیه .دوم:نحیفی وبدشدن ظاهرو هیکل  و متعاقب آن شنیدن اتهاماتی از اطرافیان مبنی بر اینکه (ملو)معتادشده  است! و...سوم:شنیدن یک سری نچ نچ از دور و نزدیک و عموما از سمت فامیل و آشنا.نچ نچ هائی که عمدتا بیانگر انواعی ازدلسوزیهای آبکی هستند.

بنابراین (ملو)ترجیح میداد کسی از حال ووضعش با خبر نشودچون میدانست عواقب ونتایج مضرآن از ثمراتش بیشتر است. خوشبختانه ملو یک آدم همیشه امیدوار وخوشبین بود.اواعتقادداشت که این وضعیت موقت است و اصولا هیچ شرایطی -چه خوب وچه بد-پایدار و دائمی نیست.
(ملو) هنگامی که خانه اش  را در شهرستان به قصد پیدا کردن کار در تهران ترک کرد از یک میلیون و پانصد هزا رتومان دارایی اش فقط صدهزار تومان برای خودش برداشت و بقیه اش را به دست زنش داد .اوبه زنش تاکید کرد که این بار بیش از پبش صرفه جویی کند تا که شاید فرجی شود و دری  تازه برای کسب روزی برویشان گشوده شود. کرایه خانه را دوسه روز قبل داده و خیالش لااقل بابت این یک قلم خرج تا برج بعدی اسوده بود.زنش موقع خداحافظی گفته بودآخ خ خ ملو...ی بی عرضه!ملوی بدبخت...هیچوقت نتونستی سر یک شغل وایسی ...عاقبتمون سیاهه ...سیاه.
.و (ملو)طبق معمول در جواب این جمله تکراری را ایراد کرده بود .جمله ای که اگر هم انرا بر زبان نمیاورد فرقی نمیکرد چون زنش آنرا از حفظ بود
:تقصیر من است عزیزم که شرکتهاپشت سر هم  ورشکست میشن؟ .من که دوست ندارم آواره این شهر و آن شهر بشم.خدا کریمه ناراحت نباش الحمدلله فعلاپس اندازی برای خرج کردن داریم .پناه بر خدا.اگه یه سواری داشتم باهاش خط تهرون کار میکردم وضعمون روبراه میشد...
 
و(ملو)دخترهای قد و نیم قدش را یکی یکی بوسید و براه افتاد.حالا بماند که (ملو)چطور و با چه هنری توانست با همان صد هزار تومان خودش را پس از طی مسافت 175 کیلومتر به تهران برساند و خرج خورد و خوراک و مسافرخانه این 5 روز را هم بدهد و حالا هم موجودی جیبش 70 هزار تومان باشد !! چه دلیلی دارد که من نخواهم بگویم و یا شما نخواهید بدانید؟بهرحال این هم یک نوع هنر محسوب میشود ...نه؟!  پس ترجیح میدهم بگویم چون گمان نمیکنم شرحش برای کسی جالب نباشد.
(ملو)باصرف 200 تومان -و البته پس از یک معطلی45 دقیقه ای برای اتوبوس خط واحدخودش را به ترمینال رساند.او پس ازیک معطلی یک ساعته در ترمینال و دو ساعت طی طریق با مینی بوس و صرف یک کرایه 5500 تومانی به تهران رسید و از انجا باپای پیاده بطرف مسافرخانه ای که از قبل میشناخت براه افتاد .در مسافرخانه مزبور قیمت هر شب اقامت در اتاق برای ملو حتی قابل چانه زنی هم نبود .سالن خوابگاه عمومی نیز هر شب 5000توان اب میخورد .ولی (ملو)با راهنمایی و سفارش یکی از دوستانش به راهکاری دست یافته بودکه عالی بنطر میرسید:خوابیدن در نماز خانه و روزی یکی دوساعت کمک کردن به مسافر خانه چی _که از قضا دست تنها هم بود_در نظافت اتاقها و راهروها.بهتر از این نمیشد .باور کنید (ملو)قبل از عزیمت به تهران شدیدنگران مخارج اقامت و خورد و خوراک بود و فکرش را هم نمیکرد با چنین پیشنهاد و سفارشی مواجه شود.حتی وقتی دوستش به صاحب مسافرخانه زنگ زد و سفارشش را کرد برایش قابل باور نبود چنین معضلی به این راحتی حل و فصل شود.تهیه و تناول خورد و خوراک هم برای (ملو)اصولا نمیتوانست معضل باشد زیرا وی فرد شکمباره ای نبود و معده اش را با هر خوراک ساده و پیش پا افتاده ای قادر بود پر کند .توی این 5 روز دو بار صبحانه نان خالی خورده بود .یک بار نان و گوجه و دوبار هم نیمرو .نهار هم بدون استثناء هرروز یک عدد فلافل 1200 تومانی  با یک نصفه نان اضافه .شام راهم با یک وعده نان خالی دو وعده نان و طالبی و دو وعده هم نان و بادام زمینی بو داده سر کرده بودکه این یکی  الحق به دهان (ملو) خیلی مزه داده بود.البته فکر نکنید نان و بادام زمینی بو داده برای ملو شام پرخرجی بوده است در حقیقت اوبا خریدن فقط 100 گرم بادام زمینی بوداده برای لااقل 5 یا شاید 6 وعده خودش را بیمه کرده بود. 
لازم است در این قسمت از داستانم شما را از یک اشتباه شناختی در باره ملوبرحذر داشته و تاکید کنم (ملو)  ابدا آدم خسیسی نیست و به افراد تحت تکفلش مخصوصا در زمینه خورد و خوراک سخت نمیگیرد.زن و بچه ملو لااقل دو روز یکبار گوشت و برنج میخورند و ملو و زنش هرگز نمیگذارند دختر هایشان حسرت میوه ،خوراکی یا تنقلات داشته باشند .بهمین دلیل هم بچه هایشان سالم و شاداب هستند.ملو معتقد است پدر و مادر و خصوصا پدر موظفندمحرومیتها را از دوش بچه ها به دوش خودشان منتقل کرده و با کم خوردن و کم پوشیدن زمینه را برای بهره برداری بهتر و بیشترفرزندان خود از امکانات موجود زندگی فراهم سازند.  
ظرف نیمرو را که داشت میشست به این فکر کرد که مبلغ موجود در خانه کفاف بیش از یک ماه را خواهدداد و هنوز میتواند تمرکزش را برای یافتن کارحفظ کند و نگران بی خرجی ماندن زن و بچه اش نباشد  ولی مشکل فقط این نبود . دل ملو برای دخترها و زنش تنگ شده بود .کم پیش می امد که او بیشتر از یکروز خانه را ترک کند .ولی چه میشد کرد؟زندگی است دیگر.باز هم آن حس تکه تکه شدن و پودر شدن و نیست شدن بجانش افتاد.حتی بوی مشمئز کننده خون و گوشت قیمه شده ی تن هم توی بینی اش افتاد و کم مانده بود حالش را دگرگون کند .مسافرخانه چی سرک کشید توی اتاق خانه داری و بنرمی تعیین تکلیف کرد:محمد لطوف جان ناشتایی که خوردی .واس ایکه به کارات زودترم برسی دست بجنبون ...ای قربونش!!
مرد خوش زبانی بود .کارکردن برایش زور نداشت .(ملو)بارضایت خدمتش میکرد.
شب بود،حالا (ملو)تی نخی را داشت توی راهرو روی سنگهای کف میسراندو پیش میرفت.مسافرخانه چی دیروز غروب به او پیشنهاد کار دائم هم داده بود ولی با حقوق ناچیز اما خورد و خوراک ....برای ملو صرف نمیکرد عمرش را دور از خانواده توی مسافرخانه بگذراند برای ماهی فقط 700 هزارتومان.جوابگوی مخارجش نبود .تی را توی حمام شستشو داد ودر جای مخصوص گذاشت که آبش بچکد .توی دلش گفت:نه...700خیلی کمه.دو تا مدرسه رو... یه شیر خوره...نه...کمه.زنم بنده خدا چند ساله رنگ مانتوی نو به چشم ندیده زبان بسته ...آخ ایکاش یه سواری داشتم ...وبعد چشمش از پشت پنجره به ستاره های توی آسمان افتادو با خودش نجواکرد:
- یک ستاره دغدغه زن وبچه و حقوق و مدرسه و بچه شیر خوره و زن وبچه لخت و عور وحسرت به دل را ندارد.فقط نور است .نور مطلق.
 
صبح روز دهم
ساعت 4 و نیم صبح بودواگر تاثیر آمپول مسکن نبود درد دیوانه اش میکرد .یک زور گیرخدانشناس دیروز دم غروب چاقو را درست توی نرمی کشاله رانش جا گذاشت و در رفت آنهم با 50 هزار تومانی که کل دارایی (ملو)بود.شانس اورده بود که نزدیکیهای مسافرخانه لختش کردندو بعضی ها که او را میشناختند به صاحب مسافرخانه خبر داده بودند و بعدش هم بیمارستان وعمل وباقی ماجرا.مگر جرات میکرد یا دلش میامد به زن و بچه اش خبر دهد؟مسافرخانه چی گفته بود:محمد لطیف جان صدبار گفتم اینجا محله بی در و پبکریه... ادمو توی یک ثانیه لخت میکنن .ولی اتفاق دست ادم نیستش که ...از شیر مادر حلال ترت پول بیمارستان .اگه میخوای خوب که شدی برگردی شهرستان کرایه تم روی چشمم میذارم و میدم .وظیفه مه .کسی رو نداری بعد از خداجز من .و (ملو )که شرمنده لطف او بود و احساس دین میکرد تصمیم گرفت همانجا کار کند.

مسافرخانه چی آدم بدی که نبود هیچ خیلی هم آدم خوبی بود.اودست ملو را آنجا برای کارهای نظافت و اینجور چیزها بند کرد .بارهاگفته بود:خودم دورانی بدتر از اینها را گذرانده ام .میفهمم چه میکشی .

ملو دوست نداشت شب حادثه را بیاد بیاورد ولی خاطرات لجام گسیخته تر از آنی هستند که گوش به فرمان ما باشند.متاسفانه آنها در رفت و آمدشان اصلا اهمیتی به خواستمان نمیدهند.ملو خیلی دوست داشت خاطره آنشب شوم برود و دیگر برنگرددولی بد مصب حوالی مغز ملو پرسه میزد و هروقت که دوست داشت خودنمایی آغاز مینمود و مثل یک تراک از سی دی که روی تکرار افتاده باشد پشت بند هم توی مخیله ملو نمایش داده میشد . خصوصا تکه دردناک فرو رفتن چاقو توی ران ملودر هر سری ازآن نمایشهای مکرر؛خودش دهها بار تکرار میشد و درد ملو را تازه تراز قبل میکرد.

ماشین لباسشویی خراب شده بود.در حین اینکه ملو ملحفه هارا توی  تشت ریخته بود و داشت رویشان پودر میپاشید ؛تصاویر ذهنی آنشب بدتر از قبل کلافه اش کرد .بااینکه وقت تنگ بود و میبایست به دستور مسافرخانه چی تا افتاب توی اسمان است ملحفه ها را شسته و خشک کند ولی بر اساس عمل به یک تدبیر که خودش اندیشیده بود تصمیم گرفت لختی بنشیند وپس از یک مرور دقیق بر وقایع شب حادثه سعی کند آن خاطره ازار دهنده را از مغزش جارو کرده و برای همیشه دور بریزد .نمیدانست موفق خواهد شد یا نه ولی بهرحال این تنها راه حلی بود که بنظرش میرسید.اگر همان بار اول از هجوم تصاویر-علیرغم تمایل درونی اش- استقبال کرده بودوجبهه نگرفته بودحالا مجبور نبود باترس و لرز منتظر پاتک زدنهای گاه و بیگاهش باشدو هی عذاب بکشد که:کی دوباره خواهد آمد؟

ملو داشت پس از یک روز آزگار جستجوی بی وقفه و کشنده برای پیدا کردن کاری که در آمد مکفی داشته باشد (وگرنه کار ماهی 400 و سیصد  که فت و فراوان بود!)به مسافرخانه بر میگشت که حس کرد  توی یک کوچه باریک کسی دارد تعقیبش میکند.اولش جدی نگرفت چون خودش را عددی نمیدانست که حالا کسی هم بخواهد مثلازاغ سیاهش راچوب بزند.چند کوچه را که طی کرد شک نیم بندش تدریجاو به طرزی باور نکردنی به یقینی هولناک مبدل شد و عرق سردی تمام تنش را فراگرفت .اگر میگویم (بطرزی باورنکردنی)دلیلش این است که ملو همینجوری که داشت قدم میزدبا دیدن سایه خودش روی دیوار و شنیدن صدای قدمهای مردی که پشت سرش با حفظ فاصله راه میرفت یاد یکی از فیلمهای  دلهره آوری که قبلا دیده بود افتاد و خودش را جای هنر پیشه ای فرض کرد که یکی داشت تعقیبش میکرد .با این فرض و خیال بچگانه یک جورهایی خوش بود و لبخندی هم گوشه لبش داشت شکل میگرفت که بخودش آمد و دریافت که حقیقتی تلخ وجوددارد و آن هم این است که مردی واقعا در حال تعقیب اوست .ولی چرا؟ ملو ایستاد که جواب سوالش را بگیرد .تعقیب کننده پشت دیواری قایم شد و آه از نهادملوبرخاست.اگر کوچکترین شکی در وجودش مانده بود حالا دیگر یقینی تمام و کمال داشت جای آنرا میگرفت .

ملوخسته بود ولی بزحمت بر سرعت گامهایش افزود تاشاید بتواند از مهلکه ای که درانتظارش بود بگریزد ولی تعقیب کننده چالاکتر از وی بنظرمیرسید و بزودی خودش را به ملو رساند....

آه....ای احمق ترین آدم عالم!ملوی بیفکر!آدم عاقل دارو ندارش را توی جیبش میگذارد در این جنگل وحشت وبیرحمی؟دراین گرگ بازار ؟دراین...اینهارا ملو به خودش میگفت هنگامی که آن لندهور بیرحم حیوان صفت داشت با ملوی ضعیف کلنجارمیرفت که دارائیش را برباید و برود.ملو بدنی ضعیف داشت درست،ولی پردل بود و قصدداشت تا آخرین نفس در حفظ حق زن و بچه اش بجنگد ...و جنگید و چاقو خورد و مال از کف داد .به طرفه العینی آن یابوی چموش گریخت و ملوی در خون غلطان را تنها گذاشت با چشمانی دردمند و دوخته به ستاره های آسمان:

- کدام ستاره تا بحال اینطور بیگناه زخم خورده ؟کاش ستاره بودم!

جیبش حالا از قلب مومن ،از قلب خودش حتی،پاکتر بود.رویش را نداشت که برای خورد و خوراک از صاحب کارش پول بگیرد .خیلی گرسنه بود .مخصوصا که خون زیادی هم ازش رفته بود و باید تقویت میشد .مردم این دوره و زمانه از فرط گرفتاریهای عدیده دیگر مجال فکر کردن به مشکلات اطرافیانشان را ندارندومسافرخانه چی هم بهرحال یکی از همین مردم بود.

ملو تنها بود.آخرهای شب یکی از مسافرها آمد و کمی یخ خواست .یک پاکت پیتزا دستش بود که بوی عطرش ملو را دیوانه میکرد.یخ را به او داد و توی رختخوابش دراز کشید .از پشت پنجره ستاره ها معلوم بودند.ملو یک قرص کامل نان خشکیده که ته سفره یکی از مسافرها بود را آنشب بعنوان شام خورده بود.از خانه زنگ زده بودند و زنش گفته بود که چندروزی مهمان داشته،محض آبرو داری قسمت زیادی از پول را خرجشان کرده و باقیمانده چنگی به دل نمیزند و آن لحظه سرمای عجیبی توی تن ملو دویده بود ....اگر پول ته میکشید چه باید میکرد؟ تا سربرج بیست روز باقی بود .ملو باید پول بیمارستان را به صاحبکارش برمیگرداند .او گفته بود حلالت ولی اگر میگرفت چه؟؟

هی توی جایش غلت میخورد و عذاب میکشید ،همیسه با خودش فکر میکرد که این نوع عذاب کمتر از عذاب دوزخ نیست .کیسه بیماری و نداری و بی آبروییهای ناشی از آن وحشتناکترین عذابها را برای آدم مقیدی مانند ملو در پی داشت:

_کاش ستاره ای بودم در این آسمان . نه سرما میفهمیدم چیست نه گرما.نه گرسنگی و نه مریضی و نه غصه زن و بچه ...

گمان میکنم  عاقبت خدا در آن لحظه آرزوی ملو را شنید .....

صبح روز بعد که مسافرخانه دار سررسید ملو نبود .در را که گشود اقیانوسی از نور از در اطاق بیرون ریخت.راه پله هارا پیمود و به در آهنی  خرپشته کوبید و بازش کرد....خورشید ناگهان پرنور تر از همیشه شد .فقط برای یک لحظه...وبعد باز هم همه چیز مثل اولش شد.شهر،مسافرخانه،حتی ساک لباسهای ملو .همه سر جایشان بودند .ولی ملو نبود .اگر کسی حساب کتاب ستاره های آسمان شب را داشت میفهمید که یک ستاره به آن اضافه شده است.ستاره ای به آسمان بازگشته بود.

                                                            تمام

                                                     مهردادمیخبر.آبان۹۴

                                                                                                                        
 
تعداد بازدید از این مطلب: 6275
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2

جمعه 19 آذر 1394 ساعت : 10:35 بعد از ظهر | نویسنده : م.م

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 444
:: بازدید ماه : 6072
:: بازدید سال : 23278
:: بازدید کلی : 526632
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.